مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
یک پرسش قدیمی که برای خیلی افرادی که تاریخ ایران را می خوانند ممکن است پیش بیاید این است که چرا دویست سال طول کشید که صنعت چاپ به ایران بیاد! پاسخ این پرسش از دید من این است که ایرانی ها حتی امروز هم نیازی به این صنعت ندارند و به طریق اولی قبلا هم نداشتند. آیا با این وضعیت تیراژ کتاب در ایران به جز کتابهای کنکوری برای کتابهایی دیگر نیازی به چاپ هست؟ یک کتاب نوشته می شود که بیست سی نفر می خواهند آنرا بخوانند . خب چهار تا از کتاب رونویسی بشه و این بیست نفر بین خودشان کتابها را رد و بدل کنند بعد از یکماه همه خواننده ها کتاب را می خوانند
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
ر این روزهای تعطیلی هفته پیش سفر داشتم به اردستان. شهر آرام و تمیزی بود. مسجد جامع اردستان یک مسجد قدیمیه که بنای امروزیش بیشتر مربوط به دوره سلجوقیه. مسجد جامع یه مسجد آجری بسیار با صفاست. در قسمت پشتی مسجد هم چهار پنج جای بسیار دنج وجود داره که پشت به یک باغ انار با صفاست(عکسهاش را به زودی در همین وبلاگ می گذارم). فعلا همین عکسها را از این مسجد زیبا و با صفا و آرامش بخش داشته باشین تا بعد.
800px-Ardestan-mosque-1.jpg
800px-Ardestan-mosque-dome.jpg
800px-Jame-Ardestan.JPG
450px-Ardestan-mosque-2.jpg
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

راز خوشبختی

دیروز با چند نفر از قوم و خویشها توی ماشین داشتیم از مسافرت بر می گشتیم. فامیل ما یک دختر نوجوان داشت که امسال تازه رفته اول دبیرستان. صحبت از انتخاب رشته برای ایشون بود و اینکه پیش از انتخاب رشته باید دید اون رشته در آینده فرد چه اثری می گذاره.
مثلا اگر کسی دوست نداره خون و جنازه ببینه نباید بره سراغ علوم تجربی که بعدش پزشک بشه. یا اینکه کسی که می ره دنبال رشته بهداشت محیط کارش سرکشی به جاهاییه که احتمالا چندان هم تمیز و قابل تحمل نیستند. هرکس مثالهایی می زد از رشته های مختلف و کارهای مختلف. من پیشنهاد کردم این دختر خانم بره دنبال طراحی مد و لباس که هم هنریه هم تمیز و هم پول خوبی میشه ازش در آورد. اما دست آخر بعد از صحبتهای زیاد به این نتیجه رسیدیم که خوشبختی یک دختر در ایران نه در گروی مدرک یا شغلش یا حتی قیافه و ظاهرش بلکه در گرو اینه که که شانس بیاره و یک شوهر خوب نصیبش بشه. در غیر این صورت درس و شغل و پول و ... هم نمیتوانند کمکش کنند که خوشبخت بشه. و اتفاقا در ایران هنرمند و خوش اخلاق و دلربا بودن یک دختر او را بیشتر در معرض این خطر قرار می ده که کسی بخواد فریبش بده و شوهر بدی گیرش بیاد.
دست آخر خود من به یک نتیجه کلی تر رسیدم که مورد قبول همه واقع نشد اون نتیجه این بود که مهمترین چیزی که می تواند خوشبختی کسی را تضمین کند بی شعوری و حماقت کامل است. کسی که کاملا بی شعور باشد قطعا به طور کامل احساس خوشبختی خواهد کرد! باور ندارید بروید ببینید چند تا از گوسفندها دچار افسردگی هستند؟
706px-Ewe_sheep_black_and_white.jpg
به چشمان این گوسفند نگاه کنید و خوشبختی و آرامش را ببینید
نه نگرانی دارند نه ترس بلند مدتی نه عاشق می شوند نه حسادت می کنند نه آرزویی دارند. تا یک دقیقه قبل از کشته شدن هم به هیچ چیزی جز علف فکر نمی کنند.
البته بدیهی است که این نظر اخیر من مورد تایید قرار نگرفت! حسابش را بکنید یک مشورت در مورد تعیین رشته تحصیلی منتهی شد به این پیشنهاد از طرف من که بهترین راه خوشبختی زندگی گوسفندوار است. خوشبختانه چون راننده من بودم مادر این دخترخانم جرات نکرد من را از ماشین به بیرون پرت کند
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

هادی

هادی همکلاسی دوره دانشگاه من بود. پدرش پزشک متخصص قلب و رییس یک بیمارستان در تهران بود. وضعشون خوب بود. پسر کتاب خوانده و موقر و مودبی بود. دوست نزدیکش شهرام بود که به قول معروف هردو بالاشهری بودند. هادی از همه ما تهرانی های دانشگاه درسش بهتر بود. ترم ششم یا پنجم یه مدت دانشگاه پیداش نشد. بعد از یکی دو ماه اومد دانشگاه اما حرفهای عجیب غریبی می زد. شهرام زود متوجه شد که حالش خوب نیست. گفت بیا ببرم خونه و با خودش بردش. بعدا به ما گفت تو راه هادی برام تعریف کرد که سر راه یه پالتوی نو خریده اما پولش را نداده. شهرام می گفت باهاش رفتم مغازه پیدا کردیم و پول پالتو را حساب کردیم. این هادی این قدر موقر و با کلاس بود که وقتی به صاحب مغازه گفته بود پول همراش نیست صاحب مغازه اجازه داده بود پالتو را تنش کنه و بره و بعدا پولش را بیاره.
اون روز شهرام با هادی رفت و بعدا تعریف کرد که هادی بنا به دلایل نا معلومی دچار مشکل روحی شده و این حرفها هم اثر این مشکلشه یا اثر قرصهایی که می خوره. ما دیگه هادی را در دانشگاه ندیدیم. یکی دو بار زنگ زد به من و برام پشت تلفن دف می زد. یکبار هم گفت بیا خونه ما کارت دارم. رفتم خونشون و برام از خیالاتی برای آینده کاریش داشت صحبت کرد. پدرش هم خانه بود و سعی کرد به من توضیح بده که حال هادی خوب نیست و اگر کاری ازت خواست براش انجام نده. هادی فقط از من خواست که برم یه سی دی براش بگیرم که گرفتم.
یکی دو ماه بعد خبر رسید که پدر هادی از دنیا رفته. به زودی فهمیدیم که پدرش کشته شده. اما هیچوقت معلوم نشد که کی و چرا این پزشک را کشته. برخی می گفتند به خاطر اختلاف مالی بوده و ... . یکی دو ماه بعد هادی بهم زنگ زد اما از کرمان. بعد از مرگ پدرش خانه و زندگی را جمع کرده بودند و رفته بودند کرمان پیش فامیل های پدرش. خوشحال و خندان بود و تعریف می کرد که تو کرمان می ره دانشگاه. یکی دو بار دیگه باهاش تلفنی صحبت کردم. تا اینکه یه روز یکی از رفقا زنگ زد و گفت هادی مرد ! هادی !
باور کردنش سخت بود. حتی شهرام هم نمی دونست هادی واقعا چرا مرده. می گفت احتمال خودکشیش هست چون ظاهرا مرگش در اثر قرصی چیزی بوده. یکی دیگه از بچه ها می گفت عاشق دختری بوده که بهش ندادن و خانواده خودش هم مخالف بودند برای همین خودکشی کرده. اما هنوز هم نمی دونم راست می گفتن یا دروغ.نه فهمیدیم پدرش چرا کشته شد و نه خودش! نمی دونم مادرش چی کشید که شوهر و پسر بزرگش را در طول یکسال به این شکل از دست داد.
هنوز یه دست خط از هادی دارم که وقتی برای ترم تابستانی رفته بودیم شمال هادی و یکی دیگه از بچه قبل از اینکه برگردند تهران برای من یادداشت خدا حافظی گذاشته بودند.
هادی یادت به خیر
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

استاد ن

استاد ن لاغر و قد بلند و کم مو و اخمو بود. مو هاش هم تقریبا سفید شده بود. استاد ن استاد درس معماری کامپیوتر ما بود. اخلاق عجیب و غریبی داشت که چندان قابل توضیح نیست اما شاید بشه با چند تا مثال متوجهش بشید . اولین خاطره ای که برای ما تعریف کرد این بود که می گفت چند سال پیش با ماشین داشته توی یکی از اتوبانهای تهران با سرعت می رفته که در اثر مواجه شدن با یک مانع ترمز می کنه و ماشینش چپ می کنه.
تعریف می کرد که توی صندوق عقب ماشینش چند تا کارتن پرتقال بوده که می ریزه کف خیابون. می گفت من وارونه توی ماشین داشتم درد می کشیدم و ملت میومدند پرتقالها را بر می داشتند می رفتند تادست آخر یه مامور شهرداری میاد به اورژانس زنگ می زنه و میان می برندش.
خلاصه می گفت یه مدت بیمارستان بود و وقتی مرخص شد از گردن به پایین تو گچ بود. می گفت تو همون دوره یکی از دانشجوهاش میومده هر روز صبح با ماشین می بردتش دانشگاه و بر می گردوندش! یعنی به مدت سه چهار ماه هر روز کارش این بوده.
خود استاد تعریف می کرد که این دانشجو آخر ترم نمرش نه شده بود و استاد ن با کمال پر رویی طرف را انداخته بود.
این خاطره را برای ما گفت که حساب دستمون بیاد که به کسی نمره الکی نمی ده. این استاد خیلی هم حساس بود. یادمه همون اوایل یکی از همکلاسی های ما سر کلاس صندلیش را تکانی داد و صدای بلندی کرد. از اون موقع استاد با این رفیق ما بد شد. یادمه اواخر ترم بود که با یکی دو نفر نشسته بودیم بیرون کلاس و استاد آمد پیش ما شروع کرد به صحبت.
گفت فلانی را می بینی (اشاره کرد به رفیق ما که دورتر نشسته بود) . گفت یک نمونه دانشجوی بی ادب و بی نزاکت و تنبله. بعد اشاره کرد به یکی از رفقای ما که کنار ما ایستاده بود و گفت اما این آقا اصلا مجسمه ادبه. ما هم که داشتیم از خنده می ترکیدیم چون هر دو نفر از رفقای ما بودند. یک روز یکی از بچه ها جزوه یکی از دانشجوهای استاد در سال شصت و چهار را آورد سر کلاس. با کمال تعجب دیدیم که جزوه ایشان با مطالبی که در سال هشتاد داشت به ما می گفت سر مویی فرق نداشت!
فکرش را بکنید داشت تکنولوژی کامپیوتر سال شصت و چهار را شانزده سال بعدش به ما درس می داد. البته ما اون موقع پیش خودمون گفتیم حتما این چیزها که ایشون درس می دن تاحالا زیاد تغییر نکرده.
ترم بعد درس ریزپردازنده داشتیم با استاد جوان و خوبی به نام دکتر عباسی. یادمه یکبار یک مساله طراحی به ما داد و یعقوبی زرنگ ترین دانشجوی کلاس رفت پای تخته که حلش کنه. یعقوبی شروع کرد به کشیدن آی سی ها و سیم کشی بین اونها.
استاد عباسی هم با تعجب نگاهش می کرد. کارش که تموم شد ازش پرسید چرا فلان جا به جای یک آی سی چهار تا آی سی یکسان استفاده کردی. یعقوبی جواب داد چون از یه پایه بیشتر از پنج تا خروجی نباید بگیریم ! استاد گفت چرا ؟ کی گفته؟
یعقوبی گفت چون آی سی می سوزه ! استاد ن ترم قبل اینطور می گفت. قیافه استاد شبیه معلم شیمی شده بود که شاگردش بهش گفته باشه جهان از چهار عنصر خاک و آب و باد و اتش ساخته شده.با خنده گفت این حرفها را بریزید دور این محدودیت مال سال 1970 بوده !
حالا شما تصورش را بکنید این استاد ن با این اطلاعات ماقبل تاریخش یکی از مهمترین طراحان سوال آزمون فوق لیسانس بود !
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
فکرات غالبی و تقلیدی ضامن بقای انسان در زندگی هستند اما این تفکرات گاهی نیاز به تجدید نظر دارند. کنار گذاشتن کامل تفکرات تقلیدی و یافتن همه پرسشها از طریق افکار شخصی برای کسی میسر نیست.
جایگزین کردن تفکرات تقلیدی با تفکرات شخصی و حقیقی یکی از نشانه های بزرگ شدن و تکامل انسان است. یک فرد بالغ باید دستکم تلاشش در جهت یافتن پاسخ برای برخی پرسشهای قدیمی باشد یا دست کم همیشه امکان خطای این تفکرات تقلیدی را در نظر داشته باشد.
یکی از تفکرات غالبی ما قضاوت در مورد افراد از نوع لباس و تیپ و هیکل و سخن گفتن است. من خود بارها در دام این تفکر گرفتار شده ام.
مدتی پیش در محل کارم آدم جدیدی دیدم که حدود چهل سال یا بیشتر سن داشت و اندامی بسیار درشت و عضلانی داشت در واقع یک ورزشکار بدنساز به معنی کاملش بود. موقع صحبت کردن هم گاهی مقطع صحبت می کرد انگار که کلمات مناسب را فراموش می کرد. نخستین تصور من در موردش این بود که این فرد ورزشکار قطعا نمی تواند یک برنامه نویس باشد و اگر هم باشد حتما در کارهای جنبی و غیر مهم مشغول است. تصورم در واقع بر اساس دید غالبی ام در مورد افراد ورزشکار ایرانی است. بعد از مدتی که از طریق اعضای تیمشان با او آشنا شدم متوجه شدم اتفاقا برنامه نویس با مطالعه ای است و مدتها در شرکتهای خارجی از جمله آی بی ام کار کرده. تعجبم باز وقتی بیشتر شد که یکبار در اتاقمون از جنگ جهانی دوم صحبت شد و از محاصره استالینگراد. هر کس چیزی می گفت و من هم که یا خواندن یک کتاب (فقط یک کتاب ) فکر می کردم متخصص جنگ استالینگراد هستم یه چیزهای در موردش می گفتم اما هر بار این همکارمون که نامش شهریار بود یا گفته های من را با جزییات تکمیل می کرد یا اصلاح ! بعدش خودش شروع کرد به صحبت ! انگار که یک استاد تاریخ دارد در مورد جنگی که خودش در آن حضور داشته توضیح می دهد. مطالعه شهریار در مورد جنگ استالینگراد به قدری دقیق و عمیق بود که نه تنها چند کتاب اصلی تاریخی در این مورد خوانده بود بلکه کتابهای خاطرات چند نفر از فرماندهان روسی و آلمانی را هم که در جنگ بودند را نیز خوانده بود! برای یک ساعت همه مات و مبهوت صحبتهایش بودند و یکی از بچه ها هم همینطور که شهریار صحبت می کرد اسمهایی که او می برد را در گوگل سرچ می کرد پو عکسهایشان را به بجه ها نشان می داد. اما این تازه اول ماجرا بود. در روزهای بعد متوجه شدم که تقریبا در هر موردی به ویژه در مورد تاریخ یا فلسفه منطق یا حقوق این آقای شهریار مطالعات کاملی دارد. گاهی حتی خود اشخاص تاریخ ساز را هم دیده بود. این البته در زمینه تاریخ و فلسفه بود. وضعیت در زمینه نرم افزار از این هم خفن تر بود به طوری که شهریار خیلی از کسانی را که ما در کتابها اسمشان را خوانده بودیم از نزدیک دیده بود و با برخی حتی دوره هایی هم گذرانده بود. خلاصه براتون بگم دریایی از دانشهای مختلف بود. البته خودش هیچ ادعایی نداشت و معمولا می گفت من فقط در فلان زمینه چند تا کتاب مختصر خوانده ام. از وقتی شناختمش دوست داشتم تا دیدمش موضوعی را مطرح کنم تا به حرف بکشانمش.واقعا از بودن در کنارش خوشحال می شدم. اما حیف رفت امریکا. یکبار این اواخر بهش گفتم من روزهای اول که دیدمت فکر نمی کردم تو کار نرم افزار باشی چون هیکلت خیلی ورزشکاری بود اون هم چند وقت یکبار که من را می دید بعد سلام علیک می خندید و می گفت عجب ناصر پس فکر می کردی من نمی تونم برنامه بنویسم ! خلاصه رفت و به ما این درس را داد که در موقع قضاوت در مورد افراد زیاد به ظاهرشون نگاه نکنیم.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

نسبیت

مدتی پیش مستندی دیدم در مورد نظریه نسبیت اینشتین.که شرح می داد شکاف در نظریه فیزیک نیوتنی از کجا خودش را نشان داد. یکی از این ترکها ناشی از آزمایش کردن یک اصل ساده مکانیک نیوتنی درمورد نور بود.
برای همه بدیهی است که مثلا اگر مسافری که در قطاری نشسته توپی را به جلو پرتاب کند سرعت توپ از دید ناظری که بیرون قطار ایستاده برابر است با سرعت قطار به اضافه سرعت توپ .
یه بنده خداهایی تصمیم گرفتند همین آزمایش را در مورد نور انجام دهند. اما با کمال تعجب دیدند سرعت نور همواره نسبت به همه ناظران یکسان است. یعنی مثلا اگر پرتوی نوری در قطاری که با سرعت بالایی در حرکت است به سمت جلوی قطار ارسال شود سرعتش نسبت به ناظر بیرون قطار همان است که نسبت به ناظر درون قطار ! اوایل فکر می کردند در آزمایش اشتباهی رخ داده. بارها افراد مختلف این آزمایش را با دقتهای بیشتر و بیشتر انجام دادند اما نتیجه به طور باور نکردنی همیشه همین بود. این پدیده با فیزیک نیوتنی کاملا مخالف بود !
اما پاسخ چه بود ؟ یکی از افرادی که پاسخ عجیبی پیشنهاد کرد اینشتین بود. اینشتین چنین اندیشید که می شود با این فرض که طول اجسام در موقع حرکت تغییر می کند ماجرا را توجیه کرد .
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
http://maktabkhooneh.org/video?v=mansoori252-1
جلسه نخست درس گرانش و نسبیت عام دکتر منصوری برای من واقعا جالب بود. ایشان در جلسه نخست بیشتر مطالب بنیادی و تاریخی موضوع را بیان کرده اند و زیاد از فرمول های ریاضی و فیزیک خبری نیست برای همین توصیه می کنم این جلسه را ببینید.
در این جلسه دکتر منصوری چند مطلب جالب را بیان می کنند. نخست اینکه از دانشجویان می پرسند سال 1916 که نظریه نسبیت مطرح شد در ایران چه خبر بود! می دانید؟ در ایران احمد شاه حکومت می کرد و یک قحطی بزرگ اتفاق افتاد که بر اساس تخمینها نه میلیون از بیست میلیون جمعیت ایران را کشت ! نزدیک به چهل درصد ! باور کردنش مشکل است. اتفاقا جناب احمد شاه در این زمان مشغول احتکار مواد غذایی بودند !
این رخداد نزدیک به صد سال پیش اتفاق افتاده پس خیلی جای امیدواری است که در چنین کشوری الان تقریبا مشکل غذا و لباس وجود ندارد. از طرف دیگر می شود فاصله عمیق بین ایران و اروپا را درک کرد. در واقع باید توقعمان را پایین بیاوریم به اندازه خودمان.
مطلب دیگری که ایشان مطرح می کنند این است که چیزی در فیزیک وحی منزل نیست و با چند نمونه نشان می دهند که مثلا نظریه گرانش نیوتنی که از دید خیلی ها محکم ترین قوانین فیزیک است چطور در مواردی به نتایجی مخالف مشاهدات تجربی منتج می شود! دکتر منصوری این مساله را مطرح می کنند که احتمالا نیروی گرانش خود یک نیروی بنیادی نیست بلکه نمودی است از یک پدیده ناشناخته. پدیده ای که گاهی خودش را به صورت گرانش نشان می دهد.
دیدن این جلسه درس را به کسانی که به دانستن ماهیت علم فیزیک علاقمندند توصیه می کنم.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
چند وقت پیش با یکی از رفقام ناهار می خوردم. وسط ناهار اتفاقی افتاد و دوستم جمله ای حکیمانه در آن مورد گفت که خیلی ازش خوشم اومد. گفتم عجب جمله حکیمانه ای گفتی خیلی حال کردم. دیدم با تعجب نگام می کنه و گفت جدی می گی !؟ گفتم آره. گفت این جمله از خودم نیست بلکه از یکی از رفقامه !
گفتم دمت گرم بابا چه رفیقی داری که این جمله حکیمانه را گفته خوش به حالت ما رو باهاش آشنا کن.
دیدم زد زیر خنده و گفت بابا این جمله را خودت یکی دو سال پیش گفتی یادت نمیاد !!
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
سال سوم دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که روحیات عجیبی داشت. نسبتا جوان بود و سبیل خیلی کلفتی هم داشت اما روحیه اش بسیار لطیف بود. نزدیک ثلث اول بود و معمولا این طور وقتها معلمهای دبیرستان ما آزمونهای سختی می گرفتند تا بچه ها از کرختی سه ماه تعطیلی در بیان.البته این نکته را هم بگم که اکثریت بچه های دبیرستان ما کلا درسخون بودندو نمره های زیر ده خیلی نادر بود .
یه بار این آقای معلم از ما یک آزمون گرفت که خیلی هم سخت بود. وقتی هفته بعد اومد سر کلاس برگه های تصحیح شده را هم آورد.کلاس که ساکت شد شروع کرد به دادن برگه ها همراه با اعلام نمره. یه همکلاسی داشتیم که فامیلیش علی میرزایی بود و خیلی آدم موقر و قد بلندی بود. نفر اولی که نمرش اعلام شد همین دوست ما بود. آقای معلم برگه را برداشت و گفت علی میرزایی و بعد از مکث کوتاهی گفت دو بیست و پنج صدم ! بچه ها زدن زیر خنده .علی میرزایی هم با خجالت رفت برگه را گرفت. بعد نفر بعدی را اعلام کرد فلانی یک !باز هم بچه ها خندیدن ! بهمانی بیست و پنج صدم ! بچه ها خندیدن اما خیلی کمتر از قبل! فلانی هفتاد و پنج صدم ...
خلاصه هفت هشت تا اسم را که خواند که همه زیر دو بودند .همه به سرعت فهمیدن که اوضاع نمرات چه شکلی است و اینکه نمره علی میرزایی اتفاقا جزو نمرات خوب کلاس بوده و دیگه خنده ای در کارنبود.دست آخر فکر کنم معدل کل نمرات کلاس به دو نمی رسید.خود من یک و بیست و پنج صدم شده بودم.
چند سال بعد علی میرزایی را در دانشگاه دیدم که اون اتفاق کاملا یادش مونده بود. ماجرا را با خنده برام تعریف کرد و گفت یادته ناصر اون روز همه نمره ها خراب بود اما فقط من بد بخت چون اولین نفر بودم ضایع شدم!
  • nasser mmn