مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سال شانس

سال پنجم دبستان برای من یک سال بسیار استثنایی و  البته عجیب بود.اولین مدرسه ابتدایی من فقط تا سال چهارم ابتدایی رو داشت.برای سال پنجم همه بچه های اون مدرسه مجبور بودند به یک مدرسه دیگه برن. مدرسه ی دیگه ای که در اون نزدکی بود مدرسه ای بود به اسم بعثت که تا خونه ما در حدود نیم ساعت پیاده راه بود (البته برای بچه ها).ما هم مثل اکثر بچه های همکلاسی رفتیم مدرسه بعثت اسم نوشتیم. معلم اون سال ما فردی بود به اسم عبدالحمید محمودی. آقای محمودی اون موقع بین بیست و پنج تا سی سال داشت و آدم لاغر اندام و فرزی بود. آقای محمودی معلمی استثنایی بود که من هیچوقت دیگه نظیرش رو ندیدم.
نخستین کار عجیب و جالبی که آقای محمودی کرد این بود که یکی دو بار کتبهای غیر درسی (که مربوط به موضوع درس بودند) رو با خودش به کلاس آورد و بعد یا قبل از درس تکه های جالبی رو از اونها خوند. بچه ها رو تشویق کرد که اونها هم اگر توی خونه کتابهایی دارند که چیز جالبی در مورد موضوع درس توش هست بیارن سر کلاس و بخونند و قول داد در نمره امتحان بهشون کمک کنه. کم کم بچه ها شروع کردند به آوردن کتاب به کلاس.تعداد افرادی که هر بار کتابهایی رو با خودشون می آوردند کم کم زیاد شد و در کنارش با مطرح شدن مسایل جالب در کلاس این جریان برای همه جذاب تر شد.
تقریبا مسابقه ای بین بچه ها شکل گرفت و هر کس سعی می کرد مطلب جالب تری رو پیدا کنه و بیاره.کار به جایی رسید که بچه هایی که بعضا رفوزه هم شده بودن و گروه خونشون به کتاب و کتاب خونی نمی خورد هم وارد بازی شدند. یکی از کتابهایی که اون موقع خیلی گل کرد کتابی بود به اسم به من بگو چرا. این کتاب ۶ جلد بود و هر جلدش در مورد یک موضوع. کتاب در واقع مجموعه سوالات کنجکاوانه بچه های همسن مارو جمع کرده و جواب داده بود مثلا اینکه شکلات چطور تهیه می شه - چرا هوا پیما پرواز می کنه - زیر دریایی چطور زیر آب می ره - یا بزرگترین حیون خشکی کدامه و کلی پرسشها و پاسخهای جالب.
این کار آقای محمودی آنچنان در من تاثیر کرد که از اون موقع تا الان شاید مهمترین لذت من در زندگی کتاب خوانی باشه.همون سال من اینقدر عاشق کتابخوانی شده بودم که کلا درس رو فراموش کرده بودم و همین آقای محمودی به پدر مادر من توصیه کرد که مجلات و کتابهای غیر درسی رو زیاد دم دست من نگذارند.یادم میاد همون سال من تقریبا همه شش جلد به من بگو چرا رو خونده بودم و کتاب زندگانی امام حسین (زین العابدین رهنما) تا مدت زیادی حتی توی صف گوشت هم همراهم بود.
شیوه دومی که آقای محمودی به کار گرفت و بسیار جالب بود این بود که نیکمتهای کلاس رو از حالت پشت هم در آورد و در کنار دیوارها قرار داد به طوری که همه وقتی روی نیمکت می نشستند به دیوار تکیه می دادندو در واقع شبیه دکور مسابقات سه جانبه تلوزیونی شد .بعد بچه ها رو به سه گروه تقسیم کرد و هر گروه سمت یک دیوار می نشستند.  از این پس هر روز کلاس در واقع برگزاری یک مسابقه بود.هر بار که پرسشی مطرح می شد هر گروه باید یک نماینده غیر تکراری معرفی می کرد که پاسخ سوال رو بده و نمره هم به گروه تعلق می گرفت. در پایان ثلث هم نمره گروه به همه اعضای گروه داده می شد. نتیجه این شد که بچه های گروه ضعیفها را تشویق به درس خواندن می کردند و گاهی هم قوی تر ها به ضعیف ها کمک می کردند.شرکت در کلاس درس واقعا به یک سرگرمی هیجان انگیز تبدیل شده بود و ما هر روز صبح با شوق  راه طولانی مدرسه رو طی می کردیم. واقعا خوش می گذشت.
[caption id="attachment_656" align="aligncenter" width="300" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال"]وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال[/caption]
[caption id="attachment_657" align="aligncenter" width="286" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی"]وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی[/caption]
از ویژگی های جالب آقای محمودی این بود که پرسش کردن در مورد درس رو تشویق می کرد و به کسانی که می تونستند در مورد درس پرسش های خوبی بکنند امتیازاتی می داد.
اما جالب بودن این سال برای من یک دلیل دیگه هم داشت.اون سال توی مدرسه ما نزدیکی های دهه فجر یک سری مسابقه برگزار کردند. مسابقه نقاشی - ریاضی ۰ خطاطی و کاردستی.من هم یه سر رشته ای تو همه این موارد داشتم در همه مسابقات شرکت کردم.البته نکته جالب که نشون دهنده تاثیر کواکب و ثوابت در سرنوشت من بود قضیه مسابقه کاردستی بود.من توی مسابقه نقاشی و خطاطی جزو سه نفر اول شدم و توی مسابقه ریاضی هم چهارم شدم.
[caption id="attachment_651" align="aligncenter" width="604" caption="مراسم اهدای جوایز در پایان سال"]مراسم اهدای جوایز در پایان سال[/caption]
ماجرای مسابقه کاردستی این بود که قرار بود بچه های هر کلاس کاردتسی ها رو اول به معلم تحویل بدن و معلم از بین اونها یه تعدادی رو معرفی کنه برای مسابقه در سطح مدرسه. در بار اول من خیلی سرسری یه مقوا برداشتم و دو تا دزد دریایی و یه گنج روش کشیدم و اونها را بریدم و روی مقوا وایسوندم! همین رو بردم سر کلاس . آقای محمودی یه نگاهی مایوسانه ای کرد و گفت همچین چیزی رو ازت انتظار نداشتم ! یه کم بهم برخورد و گفتم باشه یه روز دیگه فرصت بدید من یه کاردستی دیگه درست کنم. اون روز رفتم خونه و یه کمی توی کتابها دنبال ایده گشتم تا اینکه توی همون کتاب به من بگو چرا چشمم به زلزله نگار افتاد.ساختن اون دستگاهی رو که در کتاب توضیح داده بود واقعا در توان من نبود برای همین تخیل خودم رو به کار انداختم و یه زلزله نگار ابتکاری تولید کردم. به این صورت که یه تخته چوبی در حدود سی در سی برداشتم و یه میله بافتنی رو به شکل ال انگلیسی به کنارش چسبوندم به طوری که از نوک میله می شد یه نخ به وسط تخته آویزون کرد. به نوک نخ یه مداد به همراه یه چیز سنگین وصل کردم به طوری که با تکون خوردن نخ نوک مداد به تخته کشیده می شد.اسمش رو گذاشتم زلزله نگار! البته واضحه که به دلیل قوسی بودن حرکت نخ مداد فقط در یک نقطه می توانست به تخته زیریش (که یه کاغذ روش جسبونده بودم) تماس پیدا کنه بنا بر این واقعا خط بلندی روی تخته رسم نمی شد و دستگاه عملا کارایی نداشت.
روز بعد همین دستگاه رو بردم مدرسه . آقای محمودی گفت بد نیست از دیروزی بهتره. یکی دو روز بعد دیدم اسم برندگان مسابقه کاردستی رو زدند جلوی دفتر و من دوم شده بودم. اصلا برام قابل باور نبود چون اون دستگاه اصلا کار نمی کرد ! با خودم فکر کردم حتما اشتباهی شده. خلاصه هفته بعد قرار بود برندگان مسابقات مختلف به منطقه برن و مسابقه منطقه ای برگزار بشه.دیدم از دفتر من رو صدا می کنند. رفتم دفتر . مسوول امور تربیتی گفت پس چرا نمیای کاردستیت رو تحویل بگیری ببری منطقه !؟ من هاج و واج مونده بودم. گفتم چرا ؟ گفت تو مگه دوم نشدی؟ برای مسابقات منطقه باید کاردستی قبلیت رو تحویل بگیری با بقیه بری منطقه. رفتیم در انبار کاردستی های بچه ها و کاردستی خودم رو پیدا کردم. معلم تربیتی هم یه تخته خوشگل تر پیدا کرد و به من داد و گفت روی این تخته سوارش کن که بهتر بشه ما هم میل بافتنی را در آوردیم و کوبیدیم به تخته جدید !
رفتیم ساختمون آموزش و پرورش منطقه. اون روز قرار بود مرحله منطقه همه مسابقات انجام بشه.بالطبع من وقت زیادی نداشتم چون هم باید خطاطی می کردم هم نقاشی و هم کاردستی رو نشون داور می دادم. خلاصه با عجله هر سه کار رو انجام دادیم. راستش من انتظار داشتم توی مسابقات نقاشی و یا خطاطی مقام بیارم اما با کمال تعجب مدتی بعد که نتایج اعلام شد معلوم شد من نفر دوم کاردستی منطقه شدم و در دیگر مسابقات اصلا مقامی بدست نیاورده بودم!
[caption id="attachment_655" align="aligncenter" width="280" caption="زلزله نگار کذایی !"]زلزله نگار کذایی ![/caption]
چند روز بعد هم مسابقات ریاضی منطقه انجام شد و من بر  خلاف تصور خیلی ها بالاترین مقام در بین نماینده های مدرسه رو بدست آوردم و چهارم شدم (من در مدرسه هم چهارم شده بودم )!
نفر اول ریاضی مدرسه هم بین ده نفر اول منطقه بود و بقیه هم مقام قابل توجهی نیاوردند.
بعد از این مسابقات یک روز سر صف من و چند نفر دیگه رو صدا کردند بریم روی سکو بالای پله ها . ناظم ما رو به بچه معرفی کرد و گفت هر کدوم چه مقامی آوردیم. در ضمن گفت من به جز مقام چهارم ریاضی منطقه نفر دوم کاردستی هم شدم و در مدرسه در خطاطی و نقاشی هم مقام آوردم. از اون روز به بعد من جز مشهور ترین بچه های مدرسه بودم.
خلاصه همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و شانس یار ما بود.
اما چیزی که پایان این سال رو کمی خراب کرد این بود که از طرف منطقه برای برنده های ریاضی کلاس المپیاد ریاضی گذاشتند و در ضمن چون قرار بود برای ورود به مدارس تیز هوشان آزمون برگزار بشه یه سری کلاس هم برای تیزهوشان برگزار می شد.
مدرسه ما دو شیفته بود و من از صبح تا ظهر به کلاسهای تیز هوشان و ریاضی می رفتم و عصر ها هم به مدرسه. برای مدت نزدیک سه ماه تمام وقت من در کلاس می گذشت. خلاصه نتیجه حاصل از این خستگی مفرط این شد که در آزمون تیزهوشان قبول نشدم که هیچ حتی نمرات ثلث سوم هم به سطح بچه های متوسط کلاس رسیده بود.آزمون المپیاد ریاضی را هم اصلا نفهمیدم کی برگزار شد !
با اینکه نتیجه کوتاه مدت موفقیتهای اون سال فقط یک تقدیر نامه بزرگ و چند جایزه از طرف مدرسه بود اما نتیجه رفتار آقای محمودی برای همیشه زندگی من رو تغییر داد.از اون سال به بعد همیشه کتاب جزو علایق درجه اول من بوده و به یک آگاهی مهم دست یافتم و اون اینکه مطالب کتابهای درسی اکثرا سطحی و کوته بینانه و بعضا عقده گشایی نویسنده هایی کوته فکر هستند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
[caption id="" align="alignnone" width="180" caption="Sir Frederick Grant Banting"]Sir Frederick Grant Banting[/caption]
[caption id="" align="alignnone" width="225" caption="Charles Herbert Best"]Charles Herbert Best[/caption]
[caption id="" align="alignnone" width="225" caption="John James Richard Macleod"]John James Richard Macleod[/caption]
این افراد سه نفر از کسانی هستند که تمام دیابتی های دنیا لحظه لحظه زندگیشان را مدیونشان هستند. در سال ۱۹۲۳ سر فردریک بنتینگ Frederick Banting برنده جایزه نوبل برای کشف انسولین شد.بنتینگ اما از اینکه دو همکارش بست و مکلود را در اهدای جایزه در نظر نگرفته بودند اظهار ناراحتی کرد و اعلام کرد که همکارانش نیز در این جایزه شریکند. این افراد امتیاز اکتشاف خود را به قیمت نمادین یک دلار به دانشگاه تورنتو فروختند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
به احتمال زیاد اسم حسن صباح و قلعه الموت را شنیدید.قلعه الموت مهمترین قلعه شیعیان اسماعیلی در ایران بود. خلفای فاطمی مصر که آنها نیز اسماعیلی بودند نزدیک به صد سال در شمال افریقا حکومت می کردند. پس از سقوط فاطمیان در مصر و نابودی  قلعه الموت  در اثر حمله هولاکوی مغول دیگر صحبت چندانی از اسماعیلی ها در تاریخ نیست.چند روز پیش متوجه شدم سلسله امامت اسماعیلیه (در شاخه نزاری) تا کنون ادامه یافته و هم اکنون شخصی به نام کریم آقاخان چهارم امام چهل و نهم ایشان است. این فرد متولد سوییس است و کاملا اروپایی به نظر می رسد. آقا خان در راس یک شبکه به نام شبکه توسعه آقا خان قرار دارد. این شبکه در ۳۵ کشور(شمال افریقا و خاورمیانه و نزدیک) فعالیت می کند و حدود هفتاد هزار نفر در آن کار می کنند.بودجه سالانه این شبکه در حدود پانصد میلیون دلار است.هدف این شبکه هم کمک به توسعه کشورهای فقیر است. فعالیت مهم  دیگر آقاخان اهدا جایزه سه سالانه معماری است که از مهمترین جوایز معماری محسوب می شود.
[caption id="" align="aligncenter" width="200" caption="آقا خان چهارم - امام چهل نهم فرقه نزاری از شیعه اسماعیلی"]آقا خان چهارم - امام چهل نهم فرقه نزاری از شیعه اسماعیلی[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
کوه سینا یا کوه طور محل گفتگوی حضرت موسی با خداوند و محل دریافت فرمانهای خداوند , جایی است در شبه جزیره سینا (محل به هم رسیدن دو قاره آسیا و افریقا )
[caption id="" align="alignnone" width="800" caption="کوه سینا"]کوه سینا[/caption]
[caption id="" align="aligncenter" width="115" caption="محل کوه سینا"]محل کوه سینا[/caption]
[caption id="" align="aligncenter" width="800" caption="عبادتگاهی در فراز کوه سینا"]عبادتگاهی در فراز کوه سینا[/caption]
برای دیدن اطلاعات بیتشر در مورد کوه سینا این لینک را ببینید.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
[caption id="attachment_621" align="aligncenter" width="455" caption="تصویر وضعیت سقاخونه محل پنج ماه پیش با 51 قفل"]تصویر وضعیت سقاخونه محل - پنج ماه پیش با 51 قفل[/caption]
[caption id="attachment_622" align="aligncenter" width="483" caption="تصویر وضعیت سقاخونه محل - هفته گذشته با 52 قفل"]تصویر وضعیت سقاخونه محل - هفته گذشته با 52 قفل[/caption]
در محله ما یه سقاخونه قدیمی هست که مردم خیلی بهش اعتقاد دارند.این سقا خونه بخشی از دیوار یکی از خانه های محله است. می گن همین چهار پنج سال پیش که صاحب خانه می خواسته خانه رو بکوبه و از نو بسازه قصد داشته سقا خونه را هم خراب کنه اما خوابی می بینه و از این کار منصرف می شه. صاحب خانه طوری خانه را تخریب و بازسازی می کنه که به این سقاخونه آسیب نرسه.
تعداد قفلهای این سقاخونه که تو یه محله مذهبی هم هست می تونه معیاری برای سنجش تقریبی مشکلات محل باشه. من دو عکس با فاصله نزدیک به 5 ماه از این سقاخونه گرفتم. مقایسه این دو عکس نشون می ده تعداد قفلها (مشکلات مردم) در طی این مدت از 51 به 52 رسیده. اما ترکیب قلها تغییر کرده. در این مدت 13 قفل قدیمی باز شدند و به جای اونها 14 قفل جدید بسته شده.
می شه اینطور نتیجه گرفت که ظاهرا وضعیت مشکلات زندگی مردم محله ما تغییر چندانی نکرده. و در ضمن در هر ماه به طور تقریبی دو نیم مشکل مردم حل می شه و دو نیم مشکل جدید برای افرادی دیگر پیدا می شه.
امیدوارم یه روز هیچ قفلی به این سقا خونه و در زندگی مردم  نباشه مخصوصا از نوع اون قفلهای گردن کلفت .
  • nasser mmn