مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وسیله رفت و آمد شهری  اکثر مردم عادی در آن سالها اتوبوس و مینی بوس بود. اتوبوسها بلیطهای یک تومانی می گرفتند و مینی بوسها کرایه شان نقدی بود و دو تومان. تعداد کمی هم سواری خطی و تاکسی در شهر گشت می زد اما اغلب مردم با اتوبوس و مینی بوس به مقصد می رسیدند. ماشین شخصی  کم بودو چند سالی هم بنزین کم و کوپنی بود. افزون بر این کمبود لوازم یدکی هم رانندگان را برای استفاده از ماشین محتاط می کرد.

برای من سوار شدن در این اتوبوسها جالب بود. مخصوصا وقتی که جایی برای نشستن روی صندلی بود و اتوبوس هم خلوت بود و می شد حرکات راننده را موقع رانندگی تماشا کرد. تعداد اتوبوسها در هر خط کم بود و معمولا فقط وقتی می شد در اتوبوس جای خالی برای نشستن پیدا کرد که از اول خط سوار اتوبوس می شدید. اتوبوس دسته دنده ی بلندی داشت که در انتهاش یک گلوله گرد سیاه و یک دکمه قرمز رنگ بود. حرکات راننده موقع رانندگی و تعویض دنده و چرخاندن فرمان برای من خیلی تماشایی بود و از دیدنش خسته نمی شدم. اکثر اوقات سمت راست پای راننده در فضای خالی جلوی اتوبوس یک حلب یا سطل آب هم بود که کاربردش را نمی داستم اما حرکات آب داخل سطل و اینکه آب با اینکه تکان می خورد از سطل بیرون نمی ریخت برای من تماشایی بود.

کمبود اتوبوس سال به سال بیشتر اثرش را نشان می داد. اتوبوس های نو بسیار کم به سیستم وارد می شدند و اتوبوسهای قدیمی هم کم کم از کار می افتادند. دیدن اتوبوسی که به دلیل خراب شدن در کنار خیابان بی حرکت می ماند و مسافرانش را پیاده می کرد منظره غیر منتظره ای نبود. مدت انتظار برای آمدن اتوبوس در ایستگاه ها به طور متوسط حدود نیم ساعت بود. در مواقعی نیز انتظار از این هم طولانی تر می شد. دو راه چاره باقی می ماند. استفاده از مینی بوس که البته همیشه و در همه مسیرها در دسترس نبود و راه دیگر ماشینهای سواری بود. مینی بوس ها هم معمولا مملو از جمعیت بودند. افزون بر این یک مشکل بزرگ هم در میان بود وآن هم سقف کوتاه آنها بود که مسافر را وادار می کرد تا موقع پیاده شدن مدت زیادی را با گردن کج بایستد.صندلی ها کوچکتر و ناراحت تر از صندلی های اتوبوس بود و کرایه نیز دو برابر. ایستادن مینی بوس محدود به ایستگاه نبود. هر جا کسی کنار خیابان دست بلند می کرد و یا کسی از داخل قصد پیاده شدن داشت راننده می ایستاد. راننده هر آن انتظار داشت کسی بخواهد پیاده شود یا کسی کنار خیابان دست بلند کند و بخواهد سوار شود . این مساله باعث می شد که معمولا آرام و کند حرکت کند.

چند سال بعد تعدادی اتوبوس شهری دست دوم از آلمان خریدند و وارد برخی خطوط اتوبوس رانی کردند. این اتوبوسها نرم تر و زیبا تر بودند و صندلی های راحت تری داشتند. از شکل شمایلشان معلوم بود که دست دوم هستند و هنوز تابلو های نوشته شده به زبان آلمانی در داخل و خارج اتوبوس دیده می شد. از نکات جالب این اتوبوسهای جدید برای من برف پاک کن بزرگ آنها بود که با حرکتی تماشایی بخش زیادی از شیشه جلوی راننده را پاک می کرد.

در سالهای پس از جنگ کم کم به فکر تجهیز این شبکه اتوبوسرانی افتادند و تعدادی اتوبوس ایکاروس دو کابین هم وارد خطوط کردند. این اتوبوسها دو تکه بودند و یک بخش میانی آکاردیونی شکل وسط اتوبوس بود که در طرف را به هم متصل می کرد کف این قسمت سطحی دایره شکل بود که دو تکه اتوبوس را به هم متصل می کرد. اوایل مردم ترس داشتند که در این بخش از اتوبوس بایستند.

این وضعیت اتوبوسهای شهری بود اما اتوبوسهایی که برای مسافرت بین شهری استفاده می شد ماجراهای دیگری داشت. اتوبوسهای بین شهری در غالب تعدادی تعاونی سازماندهی شده بودند و در چند ترمینال متمرکز شده بودند. ترمینالی که کار ما به آن می افتاد ترمینال جنوب بود که ساختمانی گرد و بزرگ و مناسب برای کاربرد مورد نظر داشت. در مورد این ترمینال داستانی معروف بود که می گفتند ساختمانش را زمان شاه ساخته بودند اما اتوبوس داران که در گاراژهایی درخیابان ناصر خسرو مشغول بودند حاضر به نقل مکان نمی شدند تا اینکه پس از انقلاب خلخالی به گاراژ دارها دستور دارد سریع تر به ترمینال نقل مکان کنند و هیبت خلخالی گره از قفل این کار گشود.

گرفتن بلیط از این تعاونی ها از مبدا تهران در حد زمان خودش نظم ترتیب و سامانی داشت اگرچه در مواقع شلوغی مثل روزهای عید یا روزهایی که مردم از ترس بمب و موشک قصد فرار داشتند این نظم جای خودش را به پارتی بازی می داد. دریافت بلیط به مقصد تهران  از شهرهای دیگر اما  بسیار بی سامان  بود. تعاونی ها در شهرهای کوچک دفاتر و گاراژهایی داشتند و زمان راه  افتادن و روال رسیدن و محل نشستن صندلی همگی بی نظم و تابع نظر آنی  راننده  و رییس تعاونی بود. تاخیر در حرکت در حد یکی دو ساعت کاملا عادی بود و کسی هم اعتراضی نداشت.   راننده ی ماشین موقع سوار شدن نیم ساعتی را صرف نشاندن و جابجا کردن مسافرین می کرد. اتوبوسها بر خلاف قانون اکثرا افرادی را بین راه سوار می کردند و صندلی های ناراحت انتهای اتوبوس که متصل به تخت خواب راننده بود رابه ایشان می دادند.این صندلی ها را صندلی های پشت بوفه می نامیدند. پلیس راه در عوارضی گاهی بازدیدی از داخل اتوبوس می کرد و راننده طبق روالی که فقط جنبه ظاهری داشت مسافران ته اتوبوس را برای مدت کمی پشت پرده انتهایی اتوبوس پنهان می کرد. پرده ای که پلیس هیچوقت آن را کنار نمی زد.

در همان سالهای انتهایی دهه شصت خوب یادم هست که  می خواستیم عید نوروز با اتوبوس راهی شهرستان بشویم و بلیط هم گیر نمی آمد تا حدی که حتی با پارتی بازی غیر حضوری هم نمی شد بلیط گرفت. نهایتا یکی از اقوام ما به عنوان کمک راننده همراه یکی از اتوبوسها به تهران آمد تا حضورا ترتیب کار را بدهد.

بر اساس آنچه از بزرگترها شنیده بودم وضعیت رفت و آمد و نظم اتوبوسها  با همه ی نابسامانی که داشت از زمان شاه بهتر بود. روایاتی از اتوبوسهایی که مدام در بین راه خراب می شدند و معطل می کردند هم تعریف می کردند. سفرهایی که به جای پنج شش ساعت گاهی به یکی دو روز می رسید!

  • nasser mmn
  • ۱
  • ۰

چند شب پیش خواب دیدم در خانه ما مهمانی خانوادگی برپا بود و چند تا از اقوام نزدیک و محمد رضا شاه در مهمانی حضور داشتند! محمد رضا شاه  همان عینک مشکی بزرگش را به چشم زده بود.  من و برادرم و چند تا از مهمانها روی مبل نشسته بودیم و محمد رضا شاه و یک پسر جوان هم روبروی ما روی زمین نشسته بودند و به دیوار تکیه داده بودند. جلوی شاه  و همراهش یک ظرف میوه  بود. شاه کتش را در آورده بود و روی پایش گذاشته بود و به صحبت مهمانها گوش می کرد. یکی از مهمانها که یادم نمیاد کی بود شروع کرد به تعریف از اوضاع زمان شاه . شاه  با لبخند و اشتیاق گوش می کرد و سری به معنای تایید تکان می داد. از این طرف برادرم که کنارم روی مبل نشسته بود در گوشم به آرامی می گفت بپرس چرا فلانی را کشتی ؟ بپرس چرا بهمانی را کشتی !  همینطور یواشکی اسمهایی را می گفت و از من میخواست از شاه بپرسم چرا اینها را زمان تو کشتند. من هم  پیش خودم می گفتم  این مهمان ماست الان اگر از این چیزها ازش بپرسم دلخور می شه می ره خوب نیست. خلاصه برادر ما ول کن نبود و من هم خجالت می کشیدم از شاه این سوالها را بپرسم تا از خواب بیدار شدم.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
اندکی پیش یکی از خوش اخلاق ترین معلمین دبیرستان البرز از دنیا رفت. میثم میثمی مردی با موی سپید و سبیلی کوچک و مرتب که همیشه خوش لباس بود و دستمال گردن را هم فراموش نمی کرد. اما ویژگی دوست داشتنی وی لبخندی همیشگی بود که با محبت نثار دانش آموزان می کرد.
اگر از بچه هایی که با میثمی کلاس داشتند بپرسید حتما یک جمله را از آنها خواهید شنید: میثمی معلم با مرامی بود.
هیچوقت کسی سر کلاس از او دلگیر نشد. هندسه را درست و کامل درس می داد اما سختگیری نمی کرد. یادم میاد بعضی وقتها معلمها برای اینکه بچه ها وادار به درس خواندن بشن امتحانهایی بین ثلث می گرفتند و بخشی از نمره ثلث را از این امتحانها منظور می کردند. میثمی هم چند باری از ما امتحان گرفت اما هر وقت بچه ها ازش خواهش می کردند که امتحان را عقب بندازه روی آنها را زمین نمی انداخت. اما یکبار یادمه از دو هفته قبل گفت امتحان می گیرم. به روز امتحان که رسیدیم خیلی ها به امید اینکه باز هم مثمی امتحان را عقب خواهد انداخت رفتند پیشش و خواهش کردند اون روز امتحان نگیره اما میثمی بر خلاف انتظار گفت حتما امتحان می گیرم!
مرحوم میثمی در کنار دانش آموزان
پرسیدیم چرا این قدر اصرار داره که حتما امتحان بگیره جواب داد چون شما بی معرفتی کردید . من از جلوی کلاس شما که رد می شدم از صبح ندیدم کسی کتاب هندسه دستش باشه یا مشغول خواندن هندسه باشه. چون شما بی معرفتی کردید و روی من را زمین انداختید امتحان می گیرم.
البته کسی از او دلگیر نشد چون راست می گفت. گناه از ما بود. از خوش رویی او سو استفاده کرده بودیم .
یادش به خیر سر کلاسش گاهی وقتها بچه ها با اجازه خودش این شعر را با هم می خوندند که : سر زنگ هندسه می گم این درسا بسه کاشکی این زنگ بخوره دل به دلدار برسه ...
خدایش بیامرزد
مرد نیکی بود.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
سالها پیش یعنی حدودا اوایل دهه ی سی یا اواخر ده بیست جعفر آقا توی یه کارگاه آینه سازی کار می کرد.کارگاه مال یه حاجی بازاری بود اما جعفر آقا اداره کننده کارگاه بود. جعفر آقا از همه کارگرها با سابقه تر و وارد تر بود و حساب کتاب کارگاه هم با اون بود اما مزدی که می گرفت به اندازه زحمتی که می کشید و مسوولیتی که داشت نبود و مهمتر اینکه کفاف زندگیش را نمی داد . صاحب کارش هم پول بیشتری بهش نمی داد. یه روز که حسابی دلش گرفته بود سر راه که داشت از بازار می رفت خونه رفت تو یه مسجد و دو رکعت نماز خواند. پیش خدا از وضعش گله کرد گفت خدایا یه چاره ای برای ما بساز ! چند روزی بعد گرم کار بود که یکی از کارگرا صداش کرد و گفت یه نفر اومده دم کارگاه و سراغ شما را می گیره . جعفر آقا از ته کارگاه یه نگاهی انداخت و دید یه مرد غریبه دم در ایستاده. خلاصه رفت پیش طرف سلام علیکی کرد و گفت بفرمایید من جعفرم! اون بنده خدا جعفر آقا را وراندازی کرد و با خوشحالی گفت جعفر آقا خیلی وقته دنبالتم یه کاری دارم که به فقط راست کار شماست.
یه تاجر شیشه چند تا کانتینر شیشه درجه یک از خارج وارد کرده اما توی راه و موقع بالا پایین کردن بارها یه تعدادی از شیشه ها توی جعبه ها شکستن. شما چون تو کار ساخت آینه هستی می تونی از این شیشه ها استفاده کنی و من می تونم با قیمت خوب شیشه ها را برات بخرم.
جعفر آقا گفت من الان صد تومن هم پول نقد ندارم !
اون بنده خدا گفت عیب نداره بیا بریم من درستش می کنم . می تونی شیشه ها را بیاری باهاش کار درست کنی پولش را خرد خرد بدی.
خلاصه از جعفر آقا انکار و از اون آقا دلال اصرار. نهایتا آقای دلال جعفر آقا را برد پیش صاحب شیشه ها.
تو راه جعفر آقا گفت ببین من با همه این شرایط کلا دو هزار تومن بیشتر نمی تونم پول بدم و قیمت شیشه ها شاید ده برابر این حرفها باشه. دلاله گفت باشه تو کاریت نباشه. اگر تو شیشه ها را نخری هیچکس دیگه خریدار نیست طرف باید یه پولی بده بیان شیشه ها ببرند اما با این شیشه های شکسته درجه یک می شه آینه های کوچیک ساخت و فروخت که فقط کار خودته در ضمن همه شیشه ها هم نشکستند دست کم نصفشون سالمند.
آقای دلال اوس جعفر رو برد دفتر صاحب شیشه ها. یه سلام و علیکی کردند و بعدش گفت ببین حاجی ان اوس جعفر آینه سازه. تنها کسی که می تونه شیشه های تیکه پاره شما را بخره اینه اگر این نخره دیگه کسی نیست و باید یه پولی هم بدی بیان بارها را خالی کنند ببرند دیگه خود دانی. در ضمن هزار تومن هم بیشتر نمی تونه بده!
حاجی یه فکری کرد و گفت من چند برابر این شیشه ها را خریدم !
دلال گفت ببین شیشه ها سالم نیستند مشتری دیگه ای هم نیست.
حاجی یه فکری کرد و گفت باشه . آقای دلال چند تا سفته از جیبش در آورد و داد دست جعفر آقا و جعفر آقا هم معادل هزار تومن سفته امضا کرد و داد دسته حاجی. بعدش هم خداحافظی کردند و اومدن از دفتر بیرون. از اول کار تا آخر هم جعفر آقا جز سلام و خداحافظی هیچی نگفت.
جعفر آقا آدرس انبار و گرفت و رفت. به مدت دو ماه هرروز کارش این بود که می رفت یه گاری از انبار بار می زد میاورد کارگاه و شیشه ها را تبدیل به انواع مختلف آینه می کرد. از آینه های بزرگ تا آینه های دستی کوچیک. سفته ها را یک ماهه پاس کرد و خرج در رفته نزدیک ده برابر سود کرد. چند هفته بعد آقای دلال دوباره اومد کارگاه به دیدن جعفر آقا اما البته این بار دیگه جعفر آقا خودش برای خودش مغازه و کارگاهی دست و پا کرده بود. جعفر آقا حسابی تحویلش گرفت و دویست تومن اسکناس گذاشت جلوش. آقای دلال از روی اسکناس ها پنجاه تومن به اضافه پول سفته ها را برداشت و بقیه را برگرداند. هر چی هم جعفر آقا اصرار کرد چیزی برنداشت و گفت من فقط حق دلالیم و هزینه هام را بر می دارم و هیچ پول اضافه ای نمیگیرم .گفت برکت تو همینه و خداحافظی کرد و رفت.

جالبه که این دلال درستکار مثل یک فرستاده غیبی ناگهان وارد ماجرا می شه و بی نام و نشون هم خارج می شه میره و کسی هم که ماجرا را برای من تعریف می کرد حتی اسمش را نمی دانست.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

نفر اول

سال سوم ابتدایی بودم. اواسط دهه ۶۰ بود. یه روز توی راهروی مدرسه اعلانی نصب شد که با خطی درشت نوشته بود : مسابقات قرآن - جایزه نفر اول یک توپ چهل تیکه فوتبال. بقیه جوایز را هم تا نفر دهم به صورت ریز نوشته بود. نفر دوم ساعت مچی بود و نفر سوم رادیو و ... بقیه را یادم نیست.اون وقت برای بچه های هم سن و سال من داشتن توپ چهل تیکه تقریبا یک رویا بود.همه مدرسه حتی کسانی که نمی خواستن توی مسابقه شرکت کنند با دیدن اسم توپ چهل تیکه چشمان برق می زد. اما من می خواستم توی مسابقه شرکت کنم. البته امید چندانی به اول شدن نداشتم اما جایزه سوم هم بدک نبود.
اون سالها من تازه توی کلاسهای قرآن یکی از مساجد نزدیک ثبت نام کرده بودم .اطلاعاتم از بقیه بچه ها بیتشر بود. روخوانیم هم در حد سن و سالم خوب بود.
ثبت نام کردیم. مرحله اول کتبی بود. یک سری سوال از کتاب دینی و قران. من جزو بیست نفر اول شدم. برای مرحله بعد قرار شد پدر و مادر بچه ها دعوت بشن و توی نماز خانه از بچه ها آزمون قرایت قرآن گرفته بشه.
روز پیش از مسابقه به معلم قرآن مسجدمون گفتم ماجرا اینطوریه و ازش خواستم کمی با من قرایت قرآن کار کنه. آقای عبدوس خوشحال شد و گفت چرا زودتر بهش نگفتم. گفتم راستش خجالت می کشیدم. من رو برد یه گوشه مسجد و یه نکاتی در مورد فراز و فرود و قرایت قرآن بهم گفت. تقریبا یک ساعتی با من تمرین کرد.
فردا توی نماز خانه پدر و مادر ها وب چه ها جمع شده بودند. چند نفری قبل از خواندند و نوبت من شد. من با خجالت بالا سن رفتم و پشت میز نشستم. یک سوره کوچک را انتخاب کرد و به من گفت بخوان. بدون غلط خواندم و نکات آقای عبدوس را هم رعایت کردم.
مسابقه تمام شد. تقریبا معلوم بود کار من از بقیه بهتر بوده. چون بیشتر بچه ها در خواندن اشتباه داشتند.
چند روز بعد نتیجه اعلام شد. من دوم شده بود.
باید خوشحال می شدم؟ من دوست داشتم اول یا سوم بشم.اما یه نکته عجیب تر وجود داشت. اسم نفر اول نا آشنا بود. نفر اول اصلا در مسابقه قرایت شرکت نکرده بود. هنوز بعد از سالها اسمش به یادم هست.
بچه های کلاس خوشحال بودند و معلم قرآن هم حسابی سر کلاس از من تعریف کرد.
اول فکر کردم نفر اول حتما در مسابقه بوده اما من یادم نیست. اما وقتی سر صف قرار شد جایزه ها بدهند اطمینان پیدا کردم که گمانم درسته.
جایزه اول را گرفت. جایزه دوم یک ساعت مچی کامپیوتری بود که قسمت داخلی ساعت مثل یک تکه پلاستیک توش تکان می خورد. یعنی بخش داخلی ساعت خیلی کوچکتر از قابش بود و مثل جقجقه صدا می داد. معلوم بود جنس بسیار بنجولی است.
کمی دلگیر شدم . ما بچه بودیم و فکر می کردیم حتما اشتباه از خودمان است .فکر می کردیم هر چه بزرگان و معلمها بگویند درست است.
یکی دو روز بعد یکی از معلمین قران مدرسه که روز مسابقه هم داور اصلی بود من را توی حیاط دید. صدایم کرد و آهسته به من گفت. نفر اول مسابقه تو بودی. حق تو بود اول بشی چرا اعتراض نمی کنی. من با تعجب نگاهش کردم.اصلا باورم نمی شد در یک مسابقه قران اون هم بین چند تا بچه چنین حق کشی اتفاق بیفته. من سکوت کردم. گفت برو دفتر اعتراض کن. گفتم برم پیش کی؟ گفت مدیر.من رو با خودش برد دم دفتر و گفت برو تو بگو این نفر اول اصلا توی مسابقه نبوده. با خجالت در زدم و اجازه گرفتنم و رفتم توی دفتر.
مدیر گفت بله. با خجالت و آروم گفتم این نفر اول مسابقه اصلا توی بخش قرایت شرکت نکرده. گفت نه اینطور نیست.کی بهت گفته؟ گفتم خودم توی مسابقه بودم. گفت از آقای فلانی می پرسم.آقای فلانی را صدا کرد و پرسید. او هم تایید کرد. گفت فعلا برو تا ببینیم چی میشه.
فردا دوباره همون معلم من را توی حیاط دید و گفت باید به پدر و مادرت بگی بیان مدرسه که موضع رو پیگیری کنند. . گفتم مهم نیست دوم هم خوبه. گفت نه حق تو بود اول بشی.
فرداش به مادرم گفتم اومد مدرسه. مدیر مدرسه گفت اون روز نفر اول مسابقه مریض بوده و نیامده فرداش اومده و قران خونده و امتیاز بهتری گرفته . .گفت که دیگه جایزه داده شده و اول و دوم مهم نیست.
اون معلم قران بعدا دو سه باری من را توی حیاط و یکبار هم موقع یکی از امتحانها دید. هر بار که من را می دید نزدیک می اومد و بعد از سلام و علیک می گفت. حیف شد. الکی حقت را خوردند. تو اول بودی.
اون موقع من فقط از نگرفتن توپ چهل تیکه ناراحت بودم. اما الان که فکرش را می کنم می بینم واقعا ارزشش را نداشت چنین تقلبی بکنند.
بعد از اون مسابقه من دیگر توی هیچ مسابقه قرانی شرکت نکردم
.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
نخستین روزهای ورود به مدرسه است.زنگ تفریح می خورد. من تقریبا وسط حیاط ایستاده ام و منتظرم که صف کلاس ما تشکیل شود. با محاسبات من تقریبا در محلی هستم که با تشکیل صف باید همانجا بایستم. ناگهان حس می کنم دستی سنگین به پشت گردنم برخورد کرد.از درد سرم را در گردن فرو می برم.به پشت سر نگاه کردم. ناظم مدرسه داشت به من لبخند می زد. گفت برو توی صف. گفتم جای من همینجاست.با همان لبخند راهش را کشید و رفت.
اواسط سال. بچه هایی که در یادگیری مشکل دارند مورد تمسخر معلم و بچه های دیگر قرار می گیرند.خوشبختانه من از این جهت مشکلی ندارم اما دیکته نوشتن برای بعضی ها به هولناکی و سختی عبور از یک دره عمیق از روی یک رسیمان نخی است.معلم دارد دیکته می گوید و من متوجه صدای چکه کردن مایعی از میز جلویی می شوم.همکلاسی جلویی من سرش را از روی برگه بر نمی دارد و دیگران دارند یواشکی می خندند. معلم متوجه می شود. جلو می آید و او را می برد دم در و با صدای بلند نام فراش مدرسه را صدا می زند.
زنگ تفریح است. می بینم که بچه ها یک جا تجمع کرده اند و سر صدای خنده آنها بلند است.جلو می روم. یکی از بچه های انتظامات مدرسه با کاغذی که باید اسم بچه های شلوغ کار را به ناظم گزارش دهد یک کاردستی خنده دار درست کرده. وسط کاغذ را بریده و یک زبان کاغذی از شکاف بیرون آورده که می تواند با کشیدن از پشت تکانش دهد. بچه ها می گن زبون دراز درست کرده. ناظم سر می رسد و با ضربات پش سر هم خط کش چوبی او را به سمت داخل ساختمان مدرسه و راهرو می برد.ناظم دوم مدرسه مدام از پشت بلند گو اسم هایی را صدا می زند و می گوید ندو فلانی ندو کاپشن سبزه ندو ندو . گاهی هم اسمی را صدا می زند و آدرس می دهد تا انتظامات مدرسه بگیرندش ببرند دفتر به جرم دویدن در حیاط مدرسه.
سال دوم ابتدایی است. یک همکلاسی جدید داریم که پارسال این مدرسه نبوده. اسمش احسان است. افغانی است اما خوش لباس.پدرش پولدار است.یک سال از ما بزرگتر است اما برای اینکه با درسهای ما آشنا شود پدرش یکسال پایین تر ثبت نامش کرده. چیزهایی دارد که ما دست کسی ندیده ایم. یک بازی کامپیوتری ساده ی جیبی هم دارد. حتی ساعتش هم یک بازی دارد.سه چهار ماهی با ما است . بچه ها دوستش دارند. دستور داده می شود که از مدرسه اخراج شود. ما نمی فهمیم چرا.یکی از هم میزی هایش در آخرین روز حضور احسان در کلاس سرش را گذاشته روی میز و گریه می کند.
سال سوم ابتدایی است. ما در کلاس دو گروه شده ایم و با هم دشمنیم. نمی دانیم چرا.من رییس یکی از گروهها هستم باز هم نمی دانم چرا. توی کلاس برای هم خط و نشان می کشیم و در زنگ تفریح دنبال فرصتی برای زد و خوردیم.من با سرگروه دشمن دعوایمان می شود و وسط زنگ تفریح حسابی به جان هم می افتیم. هر دو مان می افتیم زمین و مثل فیلمها داریم غلت می زنیم.بچه ها در حال هیاهو هستند. از دیدن کتک کاری دو نفر روی زمین حسابی خوشحالند و داد و فریاد می کنند.حواسمان فقط به زدن همدیگر است که با ضربات خط کش ناظم از هم جدا می شویم. به سرعت می فهمیم که مشتها و لگد هایی که به هم می زدیم خیلی کم درد تر از ضربه های خط کش ناظم است.موشک باران تهران شروع شد و مدارس تعطیل شدند. دعوای تیمی ما به سر انجام نرسیده تعطیل شد. آخر هم معلوم نشد کی زورش بیشتر بود.
سالها بعد. سوم دبیرستانم. سالهاست که از محل قدیمی مان رفته ایم. یکی از بچه محلهای قدیمی را می بینم. احوال بقیه را هم ازش می پرسم.می گوید احمد فراری است. می گوید که منوچهر با احمد دعوایش شد و احمد چاقویش زد. منوچهر همکلاسی من و پسر عمه احمد هم هست.می گوید ممد دزد شده و تحت تعقیب است. توی ترکیه و مالزی هم پرونده دارد.علی سر کوچه ای اما ظاهرا عاقبت به خیر شده. مداحی می کند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
من هیچوقت دوست نداشتم عیدها که تهران خلوت و تمیزه برم مسافرت اما امسال تصمیم گرفتم برم.دنبال یه جای خلوت می گشتم.نتیجه این شد که دور شهرهای مشهد و شیراز و اصفهان و یزد و کاشان را باید قلم گرفت.توی اینترنت و گوگل ارت دنبال جاهایی گشتم که جزو مقاصد احتمالی مسافران نوروزی نباشه و حتی نزدیکشون هم نباشه. به کمک گوگل ارت و نقشه راهها به این نتیجه رسیدم احتمالا خوانسار باید جای مناسبی باشه .جایی که به تولید عسل معروفه باید جای خوش آب و هوایی باشه که البته حدسم هم درست بود.
برای رفتن به خوانسار از تهران باید تا سلفچگان برید و بعد از سلفچگان دو راه وجود داره که تقریبا طول یکسانی دارند.اولی از محلات و دلیجان رد می شه و دومی از جاده ای که به اصفهان می ره منشعب می شه..
مسیر اول را برای رفت و مسیر دوم را برای برگشت انتخاب کردیم. فکر کردم اگر جاده شلوغ بود در یکی از شهرهای سر راه ساکن بشیم. از خمین و محلات و دلیجان گذشتیم.
بعد از حدود ۵ ساعت به گلپایگان رسیدیم.جاده به سمت گلپایگان در دل یک دشت بود که در افق سمت چپ یک رشته کوه برف گیر دیده می شد. هوا ابری بود و از دور می شد رعد برق را در ابرها ی وسط دشت دید. منظره ی با شکوهی بود.


[caption id="attachment_699" align="aligncenter" width="604" caption="در راه گلپایگان"]در راه گلپایگان[/caption]
کباب گلپایگان محصول معروفیه در همه جای ایران هم کبابی های گلپایگانی نما زیادند بنا بر این تصمیم گرفتیم اصلش را امتحان کنیم. البته تعریفی نداشت.کبابهای رستورانهای خوب تهران بسیار بهتر از کباب اصل گلپایگانند . اولین کبابی که رفتیم در حدود ۱۵ نفر توی صف بودند ما هم گشتیم تا یه کبابی نسبتا خلوت تر پیدا کردیم.
وضعیت نظافت کبابی ها هم در حد پایین شهر تهران بود. گلپایگان به جز کباب ماست های معروفی هم داره که البته بر عکس کبابش واقعا ماستهای خوش مزه ای هستند.
شهر گلپایگان شبیه اکثر شهرهای استان مرکزی و شرق لرستانه و جذابیت خاصی نداره.شهری تشکیل شده از تعدادی خانه بی هویت و شبیه به هم ، مغازه های ساندویچی و پیتزایی
[caption id="attachment_700" align="aligncenter" width="604" caption="گلپایگان"]گلپایگان[/caption]


از گلپایگان به سمت خوانسار راه افتادیم.هوا کم کم سرد تر شد و گهگاهی هم باران می اومد. با رسیدن به خوانسار فهمیدم که به جایی خوبی رسیدم. خوانسار در شمال یک رشته کوه بنا شده . خوانسار شهری کم ارز و درازه که یک خیابان اصلی و طولانی داره. در دو سمت این خیابون درختان بلندی زندگی می کنند که تهرانی ها رو یاد انتهای خیابون ولی عصر و میدان تجریش می اندازه.


 
[caption id="attachment_702" align="aligncenter" width="604" caption="میدان ۲۲ بهمن خوانسار"]میدان ۲۲ بهمن خوانسار[/caption]


هوا نسبتا سرد و کوهستانی بود که منظره میدانهای شهر بسیار شبیه میدان دربند به نظر می رسید. درختان بلند کنار خیابان ساختمانهای ساده و مهندس ساز را پنهان می کرد و باعث می شد منظره شهر خیلی زیبا به نظر برسه .منظورم از مهندس ساز مفهومیه در مقابل معمار ساز یعنی ساختمانی که طراحش معمار نبوده بلکه مهندس عمران بوده.احتمالا می دونید که مهندسین عمران الزاما دید هنری ندارند و فقط مهارت ساخت ساختمانهای محکم و پایدار را می آموزند اما معماری با هنر و احساس انسان هم سر و کار دارد. ساختمانهای تهران و اکثر شهرهای ایران از نوع مهندسی سازند برای همین هم همه به شکل جعبه های پنجره دار به نظر می رسند.
عرض شهر خیلی کمه فکر کنم تقریبا یکی دو کیلو متره به همین دلیل هم در همه جای شهر رشته کوه جنوبی شهر به خوبی و نزدیکی دیده میشه. رشته کوهی که هنوز در فروردین ماه برف داشت. منظره کوه در شب پر ابهت و هولناک بود.پیش خودم تصور می کردم اگر من در بچگی همچین جایی زندگی می کردم حتما خیال می کردم این کوه مثل یه دیوار آدمهای شهر را از آسیب دیوهایی که پشت کوه زندگی می کنند حفظ می کنه.
[caption id="attachment_703" align="aligncenter" width="604" caption="نمای کوهستان خوانسار"]نمای کوهستان خوانسار[/caption]
در مهمانسرای جهانگردی خوانسار ساکن شدیم. چندان جای جالبی نبود اما انتخاب دیگری هم نداشتیم. شب موقع خواب صدای عجیبی به گوشم می خورد. البته صدا شدید نبود و به نظر می رسید از جای دوری میاد. صدا صدای یه عده مرد بود که انگار داشتند یه بازی گروهی انجام می دادند و هر از چند گاهی صدای فریاد گروه برنده بلند می شد. صیح که دور و بر مهمانسرا گشتی زدم دیدم به فاصله کمی از مهمانسرا بازداشتگاه خوانسار قرار داره و اون صدا ها هم صدای بازداشتی هایی بوده که احتمالا داشتند گل یا پوچ بازی می کردند.
 
[caption id="attachment_705" align="aligncenter" width="604" caption="بازداشتگاه خوانسار جنب مهمانسرای جهانگردی"]بازداشتگاه خوانسار جنب مهمانسرای جهانگردی[/caption]
تصویر داخل مهمانسرا
 
[caption id="attachment_706" align="aligncenter" width="604" caption="داخل مهمانسرای جهانگردی"]داخل مهمانسرای جهانگردی[/caption]
اواخر شب یه گشتی در شهر زدیم. بر خلاف روال معمول شهرستانها که سر شب شهر تعطیل می شه برخی از مغازه ها هنوز هم باز بودند. از هر هفت هشت مغازه یکی عسل فروشی بود. محصول معروف شهر هم عسله.


 
[caption id="attachment_707" align="aligncenter" width="604" caption="عسل فروشی در خوانسار"]عسل فروشی در خوانسار[/caption]
.من از این مغازه  عکاسی که اسمش عکاسی روشن بود باطری خریدم.


 
[caption id="attachment_708" align="aligncenter" width="604" caption="صاحب عکاسی روشن"]صاحب عکاسی روشن[/caption]


فروشنده توی مغازه عکسهای بزرگ و قشنگی از اطراف خوانسار داشت که یکیش دشتی پر از لاله بود که می گفت در اردیبشت پر از گل می شه. یکی دو تا عکس هم از اطراف خوانسار بود. فروشنده توصیه کرد که حتما اردیبهشت بیایم خوانسار و کلی هم تعارف کرد بریم خونه شون که البته چون جاداشتیم مزاحمش نشدیم.


 
[caption id="attachment_709" align="aligncenter" width="604" caption="حسینیه خوانسار"]حسینیه خوانسار[/caption]
روز بعد به سمت گلپایگان حرکت کردیم . نزدیک گلپایگان یک ارک قدیمی هست به اسم گوگد. دیدن این ارک را برای موقع برگشتن گذاشته بودیم. قبل از سفر توی اینترنت از این ارگ چند عکس دیده بودم. عکسها بی کیفیت و کوچک بودند . چیز زیادی رو نشون نمی دادند اما ارگ از نزدیک جای بسیار زیباییه. ساختمان ارگ تعمیر و بازسازی شده به طوری که تعدای از اتاقهای ارگ به عنوان اقامتگاه استفاده می شه فضای داخلی ارگ هم بسیار زیباست . تعدادی از اشیا تاریخی هم به نمایش گذاشته شده بودند.
از یکی از برجهای ارگ می شد بالا رفت و از اون بالا منظره ای رو  دید که واقعا بی نظیره. دشت بسیار وسیعی از بالای برج دیده می شد. نگهبانهایی که بالای این برج نگهبانی می دادند حتما می تونستند حرکت دشمن به سمت قلعه را از کیلومترها دورتر ببینند.
[caption id="attachment_710" align="aligncenter" width="604" caption="ارگ گوگد"]ارگ گوگد[/caption]
توضیحات تکمیلی :
ظاهرا مدتی است هتلی با نام هتل زاگرس در خوانسار افتتاح شده و به نظر می رسه نسبت به مهمانسرای جهانگردی جای بهتری باشه
خوانساری ها در بازار تهران در بخش لوازم التحریر فعال هستند
سفر به خوانسار بر عکس بسیاری از سفرهای دیگری که به شهرهای ایران داشته ام برای من آرامش بخش و به یاد ماندنی بود.اگر فرصت داشتید حتما یه سری به خوانسار بزنید.
بد ترین سفری که من تجربه کردم سفر به کاشان بود. شهری به هم ریخته و شلوغ و بی نظم که رفت آمد موتوری هاش حتی در طول شب هم در خیابان قطع نمی شد و تا دلتون بخواد پر بود از هیات و تکیه و حسینیه . البته من ادم بی دینی نیستم اما این کاشونی ها واقعا باعث بی آبرویی این جور جاها هستند. توصیه من اینه که اگر به سرتون زد به کاشان سفر کنید اول یه آبی به صورتتون بزنید بعد یه چایی بخورید اگر باز هم دیدید دوست دارید به کاشان سفر کنید یه قرص آرام بخش بخوریدو یکی دو ساعت صبر کنید اگر باز هم افاقه نکرد عیب نداره برید کاشان اما   در خود شهر اقامت نداشته باشید و فقط به دیدن خانه های تاریخی شهر و باغ فین بروید و به سرعت این شهر زشت را ترک کنید.
 
--------------------
آشنایی با بر و بچه های خوانساری در اینترنت
وبلاگ خطم خالی
وبلاگ گروهی خوانساری ها
یک خوانساری داستان نویس
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

معلمها

در طول سالهای طولانی تحصیل معلمهای زیادی دیدم اما برخی از این معلمها به دلیل دارا بودن اخلاق عجیب و غریب و یا رخ دادن خاطرات به یاد ماندنی همیشه در ذهن من ماندگارند.اینبار می خواهم یادی از معلمهای به یاد ماندنی دوران تحصیلم بکنم.
ماندگار ترین این معلمها همان آقای محمودی است که وصفش را در مطلب با عنوان سال شانس آوردم .
در سال نخست دوره راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای امیر تیمور ایمانی که همزمان هم معلم ریاضی و هم ناظم مدرسه بود.آقای ایمانی ورزشکاری تنومند بود اما قلبی مهربان داشت!همیشه بالای برگه های امتحانی ما هم تایپ می کرد نمازهای پنجگانه فراموش نشود که البته اینقدر تکرار شده بود که دیگر به نظر بی اثر می آمد.
آقای ایمانی مربی تکواندو و جودو هم بود البته در یکی از تمریناتش ظاهرا از ناحیه کمر دچار آسیب دیدگی شده بود.آقای ایمانی معلم ریاضی سال اول و دوم ما و نیز معلم ورزش سال سوم ما بود. همین آقای ایمانی بعدا و در سالهای بعد معلم ریاضی هر دو برادر من هم شد. هم سه سال معلم من بود و هم معلم سه برادر با فاصله سنی سه سال و البته به همین دلیل همه خانواده ما را می شناخت.
در سال اول راهنمایی روحانی جوانی معلم عربی ما بود . اعصاب این بنده خدا به اندازه کافی برای سرو کله زدن با یک کلاس چهل نفری قوی نبود بنا همین ضعف گاهی سر کلاس در اثر سرو صدای بچه ها جوش می آورد. و یک بار یک نفر از بچه ها را کتک زد. اما به محض اینکه اعصابش آرام می شد برای دلجویی از بچه ها یکی را می فرستاد که برای کلاس بستنی یا ساندویچ بخرد.البته این بنده خدا هم وقتی عصبانی می شد واقعا کنترلش را از دست می داد. همین خصلت انسانی اش هم باعث شده بود بچه همیشه سعی کنند وی را عصبانی کنند تا دلی از عزا در بیارن.در سال اول دبیرستان هم معلمی داشتیم به نام آقای کیارش که نامش را به علوی تبار تغییر داده بود. او هم هر وقت عصبانی می شد یکی را می فرستاد که برای همه بستنی بگیرد و ایضا هم بچه ها همیشه در حال تلاش برای خشمگین کردنش بودند. این آقای علوی تبار جزو بازمانده های انفجار دفتر حزب جمهوری بود که مرحوم بهشتی در آن شهید شد. آقای علوی تبار در اثر این واقعه چند انگشتش را از دست داده بود.این بنده خدا معلم قران ما بود و از هر فرصتی برای نصیحت کردن ما استفاده می کرد.
معلم عجیب دیگری که در سال دوم راهنمایی نصیب ما شد یک معلم مسن و البته هیکلی بود به نام چفت ساز. این بنده خدا هم به شدت در اثر فشار روانی دچار روانپریشی شده بود. روز اولی که این بنده خدا معلم ما شد یکی از رفقای ما که زنگ قبل باهاش درس داشت اومد سر کلاس نشست گفتم چرا اومدی گفت می خوام یه زنگ دیگه چفت ساز و ببینم و بخندم. گفت این معلم کلا قاطی کرده. ما درست منظورش رو نفهمیدیم تا چفت ساز وارد کلاس شد بعد از چند دقیقه نگاه کردن به سقف و در دیورا شروع کرد به جزوه گفتن. بعد از اینکه چند جمله از جزوه را گفت و ما نوشتیم یکدفعه صدایش را به طرز مسخره ای عوض کرد و چند جمله بعدی را با صدای عجیب و مسخره ای بلند خواند. واقعا جلوگیری از خنده خیلی سخت شده بود و این رفیق ما هی داشت ریسه می رفت و می گفت دیدی گفتم قاطی کرده.خلاصه چفت ساز هر از چند گاهی صدایش را تغییر می داد و ما هم داشتیم می ترکیدیم از خنده.این رفیق ما هم که اسمش حمید بود هی کنار گوش ما حرفهای خنده دار در مورد چغت ساز می زد. نزدیک آخر کلاس حمید هی به من و کناریم که حسین بود اصرار می کرد که از چفت ساز بپرسید اسمش چیه.حسین دست آخر راضی شد و بلند شد و بعد از اجازه گرفتنم گفت آقا ببخشید می شه بگید اسم شما چیه . چفت ساز یه نگاهی خشمگین بهش کرد و گفت منو مسخره می کنی ؟ عمت رو مسخره کن پاشو برو بیرون . ما از خنده ترکیدیم و خود حسین هم که از شدت خنده نمی توانست راست بیاستد به سرعت از کلاس بیرون رفت .تکه کلام این آقای چفت ساز هم پدر سوخته و پدر سگ بود که با اون صدای تغییر یافته خودش یه وقتهایی به بعضی ها می گفت.
یه بار هم چفت ساز یه مجله سینمایی با خودش به کلاس آورد و گفت این جایزه کسیه که تو امتحان از همه نمره بهتری گرفته.بعد که برگه ها رو داد محسن رو که نمرش بهتر از همه بود صدا کرد و برد پای تخته و گفت بیا این مجله جایزه تو. همین که محسن راه افتاد بیاد بشینه چفت ساز خیلی جدی صداش کرد و گفت هفته دیگه مجله رو بیار .کلاس از خنده منفجر شد ولی چفت ساز خیلی جدی داشت به سقف کلاس نگاه می کرد. این آقای چفت ساز معلم حرفه و فن ما بود و جوشکاری و نجاری و برق کشی هم بلد بود. از یه نفر که سالها قبل باهاش همکار بود شنیدم که چفت ساز در جوانی آدم زرنگ و کاری و درست و حسابی بوده و اوایل انقلاب چند تا ده از دهات کردستان رو برق کشی کرده بود اما بعدا ظاهرا در اثر فشارهای روحی روانپریش شده بود. البته با همین احوال هم به درسش مسلط بود و جزوه ای که می داد کاملا مفید و درست بود.
سال سوم راهنمایی یه معلم داشتیم به اسم آقای نویدی. این بنده خدا همیشه عصبانی بود. قیافه و رفتارش آدم رو یاد رضا خان می انداخت. سر کلاسش کسی نطق نمی کشید.وطبق دستورش کسی سر کلاسش نباید جای نشستنش را تغییر می داد یعنی همه باید همون جایی که اولین بار سر کلاسش نشسته بودند می نشستند. آقای نویدی هر از چند گاهی دفاتر بچه ها رو جمع می کرد تا ببینه . دفترها رو می ذاشت روی میزش و یکی یکی می دید و اگر کوچکترین اشکالی در اون بود دفتر رو از همونجا که نشسته بود به گوشه مقابل کلاس پرت می کرد. یه دفعه این آقای نویدی یه جا سوییچی گرفت که به اون روزها خیلی مد شده بود. این جاسوییچی از دو داریره برنجی روی هم تشکیل شده بود و تقویم دهساله بود. به این صورت که دایره رویی بر روی دایره پایینی می چرخید. دایره بالایی تعدادی سوراخ داشت که اگر سوراخ سال را روی عدد سال مورد نظر تنظیم می کردی از سرواخهای دیگر می شد تقویم ماه سال مورد نظر را بدست آورد. خلاصه تو همون روزها بود که من یه جایی در مورد اسطرلاب چیزهایی خونده بودم. اولین بار که این وسیله را دست نویدی و از دور دیدم سریع ذهنم رفت سراغ اسطرلاب به حسین که کنارم می نشست گفتم این اسطرلابه گفت چی گفتم اسطرلاب یه وسیله نجومی قدیمیه. خلاصه اون هم کنجکاو شد و به خودش جرات داد و پرسید آقا اون چیزی که دست شماست اسطرلابه ! نویدی هم که تا حالا همچین کلمه را نشنید ه بود گفت چی چی؟ اسطرلاب دیگه چیه ؟ بعد با تعجب جلو اومد و جاسوییچی رو نشون ما داد و گفت تقویمه ! ببینید اینطوری کار می کنه. بعد هم گیر داد که اصلا اسطرلاب چی هست که من مجبور شدم یه توصیحاتی بهش دادم.
سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم که ایشان هم دچار روانپریشی شده بود. اسم این بنده خدا رو یادم نیست اما بچه بهش می گفتند ناز گل. یه آدم حدود ۵۰ ساله و لاغر اندام بود که موهاش هم تا حدی ریخته بود. این بنده خدا به ما زبان درس می داد(البته شاید هم یه درس دیگه ). اولین جلسه که اومد گفت ببینید من معلم مهربونی هستم به شما کاری ندارم شما هم به من کار نداشته باشید من درسم رو می دم و میرم. اگر خواستید سگار بکشید بی سرو صدا برید دم پنجره (حالا ما تا اون موقع اصلا ندیده بودیم کسی سر کلاس سیگار بکشه ) حسابی تعجب کردیم. خلاصه شروع کرد به درس دادن . یه رفیقی ما داشتیم به اسم سیامک که هیکلش هم خیلی بزرگ بود میز سوم از آخر هم نشسته بود و در حینی که نازگل داشت متن کتاب رو می خوند سیامک هم دستش رو گذاشته بود رو شونه بغلیش و با هم داشتند کتاب را نگاه می کردند. و کلاس را ساکت بود. یه دفعه دیدیدم نازگل ساکت شد و دم تخته وایساد .حالت طبیعیشو از دست داده بود و دشت با خشم شدید نفس می کشید. و به این سیامک نگاه می کرد. یه کم نگاهش کرد و ساکت شد . کلاس همه مات مبهوت که چی شده. که اینطوری نگاه می کنه. یه دفعه شروع کرد به داد زدن که خجالت بکش اگر می خوای رفیقتو بغل کنی بذار زنگ تفریح چرا گوش نمی کنی ! بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که خجالت نمی کشه عجب موجوداتی ... یه کم اینور اونور رفت و بعد ساکت شد و چند ثانیه بعد انگار که اتفاقی نیفتاده دوباره شروع کرد به درس دادن اما تا آخر کلاس هر چند دقیقه یه بار یه دفعه خود به خود عصبانی می شد یاد سیامک می افتاد و می گفت عجب ادمهایی پیدا می شد خجالت نمی کشند و . در روزهای بعد ما متوجه شدیم این آقا بر خلاف حرفهای روز اولش به شدت در مقابل کوچکترین رفتار بچه ها حساسه و عصبی می شه ولی سعی می کنه خودش رو کنترل کنه به همین دلیل هم رفتارش به شدت مضطربانه و متغیر بود و هر لحظه ممکن بود به کوچکترین دلیل جوش بیاره.
در سال چهارم دبیرستان هم معلم جبری داشتیم که اسم آقای اعتضاضیان این بنده خدا لحجه غلیظ اصفهانی داشت و خیلی رقیق به بچه ها جبر درس می داد . یه بار یکی از بچه پرسید آقا ما با این سطحی که شما درس می دید می تونیم کنکور قبول شیم ایشون هم بی رودربایستی گفت نه نمی تونید حتما باید معلم خصوصی بگیرید من خودم می تونم خصوصی درس بدم اما توی کلاس فقط عین کتاب درس می دم. البته اون سالها تازه قلم چی پیداش شده بود و خبری از گاج و ماج هم نبود . هرچی بود فقط جزوات رزمندگان و ایثار گران و راهیان دانشگاه بود . جو مدارس به کثیفی امروز نبود برای همین هم حرف این آقا برای ما خیلی عجیب بود. اون روزها اینکه معلم در درس دادن کم بذاره و بگه بیاید کلاس خصوصی برای ما چیز عادی نبود. اما چند سال بعد یکی از رفقای من که در دانشگاه آزاد درس می خوند تعریف کرد که یکی از راههای پاس کردن دروس برگزاری کلاس خصوصی با استاد اون درسه البته به صورت فرمالیته . یعنی به بهانه کلاس خصوصی مبلغی را در وجه استاد کارسازی می کردند و استاد هم نمره را کارسازی می کرد.یه بار که استاد درسی حاضر به این کار نشده بود یه سری از همکلاسهاش رفته بودند و دم مدیر گروه را دیده بودند و درس را با برگه سفید پاس کرده بودند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

سال شانس

سال پنجم دبستان برای من یک سال بسیار استثنایی و  البته عجیب بود.اولین مدرسه ابتدایی من فقط تا سال چهارم ابتدایی رو داشت.برای سال پنجم همه بچه های اون مدرسه مجبور بودند به یک مدرسه دیگه برن. مدرسه ی دیگه ای که در اون نزدکی بود مدرسه ای بود به اسم بعثت که تا خونه ما در حدود نیم ساعت پیاده راه بود (البته برای بچه ها).ما هم مثل اکثر بچه های همکلاسی رفتیم مدرسه بعثت اسم نوشتیم. معلم اون سال ما فردی بود به اسم عبدالحمید محمودی. آقای محمودی اون موقع بین بیست و پنج تا سی سال داشت و آدم لاغر اندام و فرزی بود. آقای محمودی معلمی استثنایی بود که من هیچوقت دیگه نظیرش رو ندیدم.
نخستین کار عجیب و جالبی که آقای محمودی کرد این بود که یکی دو بار کتبهای غیر درسی (که مربوط به موضوع درس بودند) رو با خودش به کلاس آورد و بعد یا قبل از درس تکه های جالبی رو از اونها خوند. بچه ها رو تشویق کرد که اونها هم اگر توی خونه کتابهایی دارند که چیز جالبی در مورد موضوع درس توش هست بیارن سر کلاس و بخونند و قول داد در نمره امتحان بهشون کمک کنه. کم کم بچه ها شروع کردند به آوردن کتاب به کلاس.تعداد افرادی که هر بار کتابهایی رو با خودشون می آوردند کم کم زیاد شد و در کنارش با مطرح شدن مسایل جالب در کلاس این جریان برای همه جذاب تر شد.
تقریبا مسابقه ای بین بچه ها شکل گرفت و هر کس سعی می کرد مطلب جالب تری رو پیدا کنه و بیاره.کار به جایی رسید که بچه هایی که بعضا رفوزه هم شده بودن و گروه خونشون به کتاب و کتاب خونی نمی خورد هم وارد بازی شدند. یکی از کتابهایی که اون موقع خیلی گل کرد کتابی بود به اسم به من بگو چرا. این کتاب ۶ جلد بود و هر جلدش در مورد یک موضوع. کتاب در واقع مجموعه سوالات کنجکاوانه بچه های همسن مارو جمع کرده و جواب داده بود مثلا اینکه شکلات چطور تهیه می شه - چرا هوا پیما پرواز می کنه - زیر دریایی چطور زیر آب می ره - یا بزرگترین حیون خشکی کدامه و کلی پرسشها و پاسخهای جالب.
این کار آقای محمودی آنچنان در من تاثیر کرد که از اون موقع تا الان شاید مهمترین لذت من در زندگی کتاب خوانی باشه.همون سال من اینقدر عاشق کتابخوانی شده بودم که کلا درس رو فراموش کرده بودم و همین آقای محمودی به پدر مادر من توصیه کرد که مجلات و کتابهای غیر درسی رو زیاد دم دست من نگذارند.یادم میاد همون سال من تقریبا همه شش جلد به من بگو چرا رو خونده بودم و کتاب زندگانی امام حسین (زین العابدین رهنما) تا مدت زیادی حتی توی صف گوشت هم همراهم بود.
شیوه دومی که آقای محمودی به کار گرفت و بسیار جالب بود این بود که نیکمتهای کلاس رو از حالت پشت هم در آورد و در کنار دیوارها قرار داد به طوری که همه وقتی روی نیمکت می نشستند به دیوار تکیه می دادندو در واقع شبیه دکور مسابقات سه جانبه تلوزیونی شد .بعد بچه ها رو به سه گروه تقسیم کرد و هر گروه سمت یک دیوار می نشستند.  از این پس هر روز کلاس در واقع برگزاری یک مسابقه بود.هر بار که پرسشی مطرح می شد هر گروه باید یک نماینده غیر تکراری معرفی می کرد که پاسخ سوال رو بده و نمره هم به گروه تعلق می گرفت. در پایان ثلث هم نمره گروه به همه اعضای گروه داده می شد. نتیجه این شد که بچه های گروه ضعیفها را تشویق به درس خواندن می کردند و گاهی هم قوی تر ها به ضعیف ها کمک می کردند.شرکت در کلاس درس واقعا به یک سرگرمی هیجان انگیز تبدیل شده بود و ما هر روز صبح با شوق  راه طولانی مدرسه رو طی می کردیم. واقعا خوش می گذشت.
[caption id="attachment_656" align="aligncenter" width="300" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال"]وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال[/caption]
[caption id="attachment_657" align="aligncenter" width="286" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی"]وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی[/caption]
از ویژگی های جالب آقای محمودی این بود که پرسش کردن در مورد درس رو تشویق می کرد و به کسانی که می تونستند در مورد درس پرسش های خوبی بکنند امتیازاتی می داد.
اما جالب بودن این سال برای من یک دلیل دیگه هم داشت.اون سال توی مدرسه ما نزدیکی های دهه فجر یک سری مسابقه برگزار کردند. مسابقه نقاشی - ریاضی ۰ خطاطی و کاردستی.من هم یه سر رشته ای تو همه این موارد داشتم در همه مسابقات شرکت کردم.البته نکته جالب که نشون دهنده تاثیر کواکب و ثوابت در سرنوشت من بود قضیه مسابقه کاردستی بود.من توی مسابقه نقاشی و خطاطی جزو سه نفر اول شدم و توی مسابقه ریاضی هم چهارم شدم.
[caption id="attachment_651" align="aligncenter" width="604" caption="مراسم اهدای جوایز در پایان سال"]مراسم اهدای جوایز در پایان سال[/caption]
ماجرای مسابقه کاردستی این بود که قرار بود بچه های هر کلاس کاردتسی ها رو اول به معلم تحویل بدن و معلم از بین اونها یه تعدادی رو معرفی کنه برای مسابقه در سطح مدرسه. در بار اول من خیلی سرسری یه مقوا برداشتم و دو تا دزد دریایی و یه گنج روش کشیدم و اونها را بریدم و روی مقوا وایسوندم! همین رو بردم سر کلاس . آقای محمودی یه نگاهی مایوسانه ای کرد و گفت همچین چیزی رو ازت انتظار نداشتم ! یه کم بهم برخورد و گفتم باشه یه روز دیگه فرصت بدید من یه کاردستی دیگه درست کنم. اون روز رفتم خونه و یه کمی توی کتابها دنبال ایده گشتم تا اینکه توی همون کتاب به من بگو چرا چشمم به زلزله نگار افتاد.ساختن اون دستگاهی رو که در کتاب توضیح داده بود واقعا در توان من نبود برای همین تخیل خودم رو به کار انداختم و یه زلزله نگار ابتکاری تولید کردم. به این صورت که یه تخته چوبی در حدود سی در سی برداشتم و یه میله بافتنی رو به شکل ال انگلیسی به کنارش چسبوندم به طوری که از نوک میله می شد یه نخ به وسط تخته آویزون کرد. به نوک نخ یه مداد به همراه یه چیز سنگین وصل کردم به طوری که با تکون خوردن نخ نوک مداد به تخته کشیده می شد.اسمش رو گذاشتم زلزله نگار! البته واضحه که به دلیل قوسی بودن حرکت نخ مداد فقط در یک نقطه می توانست به تخته زیریش (که یه کاغذ روش جسبونده بودم) تماس پیدا کنه بنا بر این واقعا خط بلندی روی تخته رسم نمی شد و دستگاه عملا کارایی نداشت.
روز بعد همین دستگاه رو بردم مدرسه . آقای محمودی گفت بد نیست از دیروزی بهتره. یکی دو روز بعد دیدم اسم برندگان مسابقه کاردستی رو زدند جلوی دفتر و من دوم شده بودم. اصلا برام قابل باور نبود چون اون دستگاه اصلا کار نمی کرد ! با خودم فکر کردم حتما اشتباهی شده. خلاصه هفته بعد قرار بود برندگان مسابقات مختلف به منطقه برن و مسابقه منطقه ای برگزار بشه.دیدم از دفتر من رو صدا می کنند. رفتم دفتر . مسوول امور تربیتی گفت پس چرا نمیای کاردستیت رو تحویل بگیری ببری منطقه !؟ من هاج و واج مونده بودم. گفتم چرا ؟ گفت تو مگه دوم نشدی؟ برای مسابقات منطقه باید کاردستی قبلیت رو تحویل بگیری با بقیه بری منطقه. رفتیم در انبار کاردستی های بچه ها و کاردستی خودم رو پیدا کردم. معلم تربیتی هم یه تخته خوشگل تر پیدا کرد و به من داد و گفت روی این تخته سوارش کن که بهتر بشه ما هم میل بافتنی را در آوردیم و کوبیدیم به تخته جدید !
رفتیم ساختمون آموزش و پرورش منطقه. اون روز قرار بود مرحله منطقه همه مسابقات انجام بشه.بالطبع من وقت زیادی نداشتم چون هم باید خطاطی می کردم هم نقاشی و هم کاردستی رو نشون داور می دادم. خلاصه با عجله هر سه کار رو انجام دادیم. راستش من انتظار داشتم توی مسابقات نقاشی و یا خطاطی مقام بیارم اما با کمال تعجب مدتی بعد که نتایج اعلام شد معلوم شد من نفر دوم کاردستی منطقه شدم و در دیگر مسابقات اصلا مقامی بدست نیاورده بودم!
[caption id="attachment_655" align="aligncenter" width="280" caption="زلزله نگار کذایی !"]زلزله نگار کذایی ![/caption]
چند روز بعد هم مسابقات ریاضی منطقه انجام شد و من بر  خلاف تصور خیلی ها بالاترین مقام در بین نماینده های مدرسه رو بدست آوردم و چهارم شدم (من در مدرسه هم چهارم شده بودم )!
نفر اول ریاضی مدرسه هم بین ده نفر اول منطقه بود و بقیه هم مقام قابل توجهی نیاوردند.
بعد از این مسابقات یک روز سر صف من و چند نفر دیگه رو صدا کردند بریم روی سکو بالای پله ها . ناظم ما رو به بچه معرفی کرد و گفت هر کدوم چه مقامی آوردیم. در ضمن گفت من به جز مقام چهارم ریاضی منطقه نفر دوم کاردستی هم شدم و در مدرسه در خطاطی و نقاشی هم مقام آوردم. از اون روز به بعد من جز مشهور ترین بچه های مدرسه بودم.
خلاصه همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و شانس یار ما بود.
اما چیزی که پایان این سال رو کمی خراب کرد این بود که از طرف منطقه برای برنده های ریاضی کلاس المپیاد ریاضی گذاشتند و در ضمن چون قرار بود برای ورود به مدارس تیز هوشان آزمون برگزار بشه یه سری کلاس هم برای تیزهوشان برگزار می شد.
مدرسه ما دو شیفته بود و من از صبح تا ظهر به کلاسهای تیز هوشان و ریاضی می رفتم و عصر ها هم به مدرسه. برای مدت نزدیک سه ماه تمام وقت من در کلاس می گذشت. خلاصه نتیجه حاصل از این خستگی مفرط این شد که در آزمون تیزهوشان قبول نشدم که هیچ حتی نمرات ثلث سوم هم به سطح بچه های متوسط کلاس رسیده بود.آزمون المپیاد ریاضی را هم اصلا نفهمیدم کی برگزار شد !
با اینکه نتیجه کوتاه مدت موفقیتهای اون سال فقط یک تقدیر نامه بزرگ و چند جایزه از طرف مدرسه بود اما نتیجه رفتار آقای محمودی برای همیشه زندگی من رو تغییر داد.از اون سال به بعد همیشه کتاب جزو علایق درجه اول من بوده و به یک آگاهی مهم دست یافتم و اون اینکه مطالب کتابهای درسی اکثرا سطحی و کوته بینانه و بعضا عقده گشایی نویسنده هایی کوته فکر هستند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

سرگروه کل

در طول سالهای دوره راهنمایی توی مدرسه ما یه سیستمی وجود داشت برای کنترل درسی بچه ها.این سیستم به این صورت بود که کل کلاس به تعدادی گروه چهار یا پنج نفره تقسیم می شد و هرگروه یه سرگروه داشت. سرگروه ها وظیفه داشتند تکالیف روزانه هر عضو را کنترل کنند و در یک جدول به سرگروه کل گزارش بدهند.سرگروه هم گزارشها رو جمع می کرد و در ضمن تکالیف خود سرگروهها را هم کنترل می کرد و به معلمین هر درس و به مشاور مقطع گزارش می داد.سرگروه کل در واقع سرگروه  سرگروهها بود و معمولا شاگرد اول کلاس هم بود.همونطور که پیداست معمولا تکالیف سرگروه کل را هم کسی کنترل نمی کرد!
من در طول سالهای تحصیلم با اینکه درسم خوب بود ولی معمولا با بچه های ته کلاس می پریدم.در سالهای راهنمایی هم این وضعیت کمی شدید تر  شد.تا جایی که با اینکه معمولا شاگرد اول تا چهارم هم می شدم ولی  سرگروه نمی شدم (قابل پیش بینی هم بود که اگر سرگروه می شدم چه اتفاقی می افتاد ). در سال سوم آقای عقیلی (معلم بسیار مهربانی که در طول سه سال مشاور ما بود) یک بار خواست شانسش رو روی سرگروهی من امتحان کنه.اول یه مدت سرگروه شدم بعد چون ثلث اول رتبه خوبی پیدا کردم یه روز من رو صدا کرد و گفت بیا سرگروه کل بشو.من هم اول کمی امتناع کردم اما بدم نمیومد محض تنوع یه باری امتحانش کنم.
خلاصه ما سرگروه کل شدیم و روزهای اول تا می تونستیم حال سرگروه ها رو گرفتیم. آخه سرگروه ها معمولا بچه مثبتها بودند و پیش ما هم سابقه خوبی نداشتند .دراین مدت رفقای نزدیک ما معمولا درسشون خیلی خوب نبود شکایت سرگروههاشون رو پیش من میاوردند و ما هم حال سرگروهشون رو می گرفتیم. بعد از یه مدت سرگروه ها دستشون اومد که باید با رفقای ما (که کم هم نبودند) راه بیان و البته ما هم باهاشون راه اومدیم. در اثر همین راه اومدن ها بعد از حدود یک ماه سیستم سرگروهی به شدت دچار انحطاط شد ! این انحطاط سیستمی تا مدتی از دید آقای عقیلی و دیگر معلمها که به سرگروه ها اعتماد داشتند پنهان موند تا اینکه یه روز معلم عربی ما یه امتحان از بچه ها گرفت. نمره ها کلا خراب بود. یکی دو نفر رو برد پا ی تخته و شفاهی یه چیزهایی پرسید و اونها هم چیزی بلد نبودند.فهمید که کار کلا خرابه . به اونها گفت تکلیفهاتون رو بیارید !آوردند و دید که مدتیه تمرینها شون رو درست انجام ندادند . طبق روال سرگروهاشون رو خواست .بعد از اونها هم درس پرسید دید بلد نیستند! تکالیف اونها رو هم دید و چشمتون روز بد نبینه ! بعله تمرینهای اونها هم ناقص انجام شده بود. بعد پرسید سرگروه کل کیه گفتند فلانی . ما از ته کلاس پا شدیم رفتیم . پرسید تکلیفها تو بیار. ما بردیم  حساب ما کلا پاک بود. یعنی کلا یکی دو هفته ای بود که تمرین ممرینی انجام نداده بودم. نمی دونست بخنده یا گریه کنه ! گفت سرگروه کلتون که اینه وضعیت باید همین باشه. خلاصه یکی دو هفته عشق و حال عمومی کلاس با برکناری ما از سرگروهی کل به اتمام رسید ولی همین مدت هم خیلی حال داد.
[caption id="attachment_498" align="aligncenter" width="604" caption="ما و رفقا در کنار آقای نویدی معلم خشمگین ریاضی سال سوم"]ما و رفقا در کنار آقای نویدی معلم خشمگین ریاضی سال سوم[/caption]
[caption id="attachment_499" align="aligncenter" width="400" caption="من و طاهر خانی روی موتور در نزدیکی در مدرسه"]من و طاهر خانی روی موتور در نزدیکی در مدرسه[/caption]
  • nasser mmn