مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی دونم هنوز هم توی مدرسه ها مبصر هست یا نه اما مبصری در خاطرات دوره مدرسه من جای ویژه ای داره. در سالهای ابتدای من معمولا به دلیل هیکل نسبتا بزرگتر و درس خوبم مبصر بودم و خاطرات بامزه ای هم از این دوره ها دارم.مبصری برای خودش راه و رسم مخصوصی داشت. وظیفه مبصر از داخل حیاط بعد از خوردن زنگ شروع می شد مبصر باید بچه های کلاس رو سر جای معینشون به صف می کرد و صف را مرتب می کرد. روش ما این بود که چهار پنج باری در طول صف بالا و پایین می رفتیم و اگر کسی رو می دیدیم که در جای مناسب قرار نداره و از صف بیرونه محکم به مچ پاهاش می کوبیدیم تا بره توی ردیف.
یکی از وسایل الزامی مبصرها یک ورق کاغذ تا شده بود که به شکل مستطیلی دراز در اومده بود و عرضش حدود سه چهار سانت بود. روی این کاغذ اسم بدها (یعنی بچه هایی که شیطنتی کرده بودند نوشته می شد) . در مدرسه ما هر کلاس دو تا مبصر داشت که یکی معاون اون یکی محسوب می شد. بعد از به صف شدن یکی از مبصرها ته صف و یکی سر صف وایمیستاد. صفها به ترتیبی که ناظم اعلام می کرد به ردیف می رفتند به کلاسها.البته معمولا بعد از صف شدن بچه ها ناظم یا مدیر یه حرفهایی می زد!
بعد از رفتن بچه به کلاس تا قبل از اومدن معلم مبصرها باید بچه ها رو ساکت نگه می داشتند. روش کار ما این بود که اسمهای خوبها و بدها را روی تخته می نوشتیم و جلوی اسم کسانی که خیلی اذیت می کردند ضربدر هم می زدیم . تعداد ضربدر ها هم متناسب را مدت و نوع شیطنت بود. اگر هم کسی باز هم به شیطنت ادامه می داد از کلاس می انداختیمش بیرون.البته این کار معمولا سخت بود و اون طرف هم در اولین فرصت فرار می کرد میومد داخل کلاس.
یادم میاد سال سوم دبستان که بودیم ، من مبصر بودم. یه روز تصمیم گرفتم خودم بچه های خطاکار رو مجازات کنم. چند نفری رو از نیمکت بلند کردم و بردم جلوی تخته نگهداشتم.اونها هم هی سعی می کردند در برن و بشینن. من هم با تخته پاک کن و یه ابزاری کاغذی که بهش می گفتیم گچپاچ روی کله اونها گچ می ریختم.معلم ما یه خانم جووون ولی نسبتا تند مزاج بود. وقای داخل کلاس شد گچ هوای کلاس رو پر کرده بود و یه سری بچه های گچی هم پای تخته بودند.با ورودش کلاس کاملا ساکت شد یه نگاهی به اطراف کرد و گفت چه خبر شده که یکی از بچه هایی که پای تخته وبد قضیه رو گفت بقیه هم تایید کردند. خلاصه یک چک محکم نوش جان کردیم و دستور داد بچه هایی که گچی شده بودن بیان رو سر من گچ بریزند. به نظر مجازات عادلانه ای بود!
غیر از مبصرها عوامل امنیتی دیگری هم در مدرسه فعالیت می کردند که ما بهشون می گفتیم انتظامات.مامورین انتظامات نسبتا از مبصرها قدرت بیشتری داشتند چون زیر نظر مستقیم ناظم فعالیت می کردند و غیر از تحویل اسامی به ناظم گاهی برخی افراد را هم مستقیما می بردند دفتر ناظم. مامورین انتظامات با پلاکهایی که به گردنشون می انداختند و روش نوشته بود انتظامات شناخته می شدند.مامورین انتظامات معمولا چند رسته بودند. یک دسته بعد از رفتن بچه ها به زنگ تفریح توی راهروها و کلاسها می موندند و یک گروه دیگه هم مامورها ی حیاط بودند. در چهار سال اول ابتدایی چون مدرسه ما شیرهای آب کمی داشت و بچه ها هم وحشی بازی در میاوردند برای هم شیر آب هم یه نفر انتظامات گذاشتند که هم جلوی حمله و عدم رعایت نوبت را می گرفت و هم کنترل می کرد که فقط افرادی که لیوان دارند بیان آب بخورن.
در طول دوره تحصیل من به جز یه مدت کوتاه انتظامات نبودم.اون هم مربوط می شد به سال پنجم. اون سال من در تمام مسابقاتی که شرکت می کردم (نقاشی ، خطاطی ، کاردستی ، المپیاد ریاضی ) خیلی خوش شانسی آوردم و در همه مسابقات جزو سه نفر اول بودم برای همین هم تو مدرسه معروف بودم (قضیه اش را ایشالله بعدا کامل می نویسم) ناظم مدرسه هم مثلا خواست یه محبتی به ما بکنه یا اینکه می خواست حال ما رو بگیره یا برای انتظاماتها وجهه کسب کنه اصرار کرد که بیا بشو انتظامات. اما مسوول انتظامات ظاهرا خیلی با ما خوب نبود و یه ماموریت مسخره به ما واگذار کرد. گوشه مدرسه ما یه شیر آب کوچیک بود که نزدیک خونه فراش مدرسه بود. ماموریت ما این بود که نذاریم بچه ها از این شیر آب بخورن و برای فراش مزاحمت ایجاد کنند. از روزی که یه نفر مامور برای شیر منسوب شد تعداد کسانی که می خواستند بیان از شیر آب بخوردند 10 برابر شد. ما هم دیدیم اصلا نمی شه کنترلش کرد! تا می رفتیم به یه نفر دست به یقه بشیم که بره ده نفر دیگه می رفتند آب بخورن! خلاصه روز دوم رفتیم گفتم بی خیال ما بشید.
یکی از وظایف مهم انتظامات حیاط جلوگیری از دویدن بچه ها ویا بازی قلعه (یا نجات بود) . مامورهای انتظامات هرکس رو در حال دویدن می گفتند تحویل ناظم می دادند.
بازی قلعه هم خیلی هیجان انگیز بود و البته وقتی قرار می شد هم از یارهای تیم مقابل و هم از دست انتظامات در بری بسیار پر هیجان تر هم می شد. به جز قلعه تقریبا هیچ بازی دیگری هم نمی شد در زنگ تفریح کرد و البته اون هم با اعمال شاقه !ناظم هم تقریبا به طور مداوم پشت بلند گو اسمهایی رو صدا می کرد و می گفت ندو , و گاهی هم دستور می داد کسی را دستگیر کنند و بیارن دفتر تا با ضربات خط کش بر کف دست تنبیه بشه
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

انشا تاریخی

سال سوم دبیرستان بودیم.آقای شهسواری معلم ادبیات برای انشا گفته بود باید یک داستان بنویسید.توی یک کلاس چهل نفری احتمال اینکه نوبت ما بشه انشا بخونیم خیلی بعید بود.در عمل هم در طول دوره دبیرستان من فقط یک بار انشا خوندم.اما وقتی تو مدت زنگ ناهار من و علی ضیایی و شروین روی نیمکتهای کنار کتابخونه نشسته بودیم یه فکری به سر علی ضایی زد که تصمیم گرفتیم توی همون چهل و پنج دقیقه باقیمانده اون انشا رو بنویسیم.
(توضیح: ما یه زنگ تفریح بلند مدت به مدت یک ساعت داشتیم که زنگ ناهار بود و بعدش یک جلسه کلاس داشتیم . کتابخونه مدرسه ما در ساختمانی بود که یک ضلعش کتابخونه بود و دو ضلعش آزمایشگاههای فیزیک بودند و وسط سالن هم یک محوطه باز بود در کنار کتابخانه نیمکتهایی بود برای کسانی که هم می خواستند مطالعه کنند و هم احیانا گپ بزنند به درد می خورد و یه جوری پاتق بود این ماجرا هم از روی همین نیمکتها شروع شد)
فکر علی ضیایی این بود که یک داستان بنویسیم که شخصیتهاش بچه های کلاس باشند. البته نه داستان واقعی بلکه یک داستان افسانه ای و طنز که نقش بچه ها با توجه به القاب یا قیافه های اونها تعیین می شد.
[caption id="attachment_347" align="alignleft" width="170" caption="علی ضیایی"]علی ضیایی[/caption]
به سرعت دست به کار شدیم. یادم نیست کاغذ و قلم رو از کجا گیر آوردیم. خط کلی داستان رو سه نفری به سرعت تعیین کردیم و علی ضیایی تکه اول , من تکه دوم و شروین تکه سوم رو نوشت.
داستانی که نوشتیم ماجرای سه دزد دریایی بود (که ما سه تا بودیم) که سفری به شرق دور رو شروع می کردند و در راه هم از افریقا رد می شدند.ما سه تا هم فرماندهان کشتی ها بودیم.جزییات ماجرا ها رو یادم نیست اما برخی از نقشها رو یادم میاد.
شاهین ظهیر اعظمی که سبیل کلفتی داشت فرمانده یک کشتی دزد دریایی بود که در راه باهاش می جنگیدیم.محمد حقیقی را ما در جایی اسیر می کردیم و در انتهای داستان به امپراتور چین می فروختیم. امپراتور چین آرش طالعی بود که مادرش ژاپنی بود و این نقش حسابی بهش میومد.یکی از بچه ها هم نقش یک برده افریقایی رو داشت(تقریبا نیمی از بچه ها توی داستان یه
نقش با مزه داشتند).
تا قبل از اینکه شهسواری بیاد سر کلاس برخی از بچه ها از موضوع انشا خبردار شدند و با آشنایی که نسبت به ماها داشتند می دونستند که کرکر خندس برای همین بعد از آمدن شهسواری با اصرار ازش خواستند که ما سه تا انشا رو بخونیم.چون انشا طولانی بود هر کدوم یه بخشیش رو خوندیم و بچه ها واقعا سراپا گوش
[caption id="attachment_348" align="alignleft" width="170" caption="شروین"]شروین[/caption]
بودند و کلی هم خندیدند نکته منفی این انشا این بود که شروین اخرش رو سوریالیستی کرد و باعث تخریب انشا شد و نهایتا فکر کنم شونزده شدیم. بقایای این انشا هنوز هم باید دست علی ضیایی باشه اما هر دفعه گفتیم بیار گفته باید پیداش کنم!
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
مهمترین دیدنی شهر مشهد و اصلا عاملی که ده سناباد به شهر مشهد تبدیل شد, به قول نویسنده کتاب عالم آرای عباسی "مقبره امام الجن والانس علی بن موسی الرضا".
[caption id="attachment_266" align="aligncenter" width="450" caption="مقبره امام رضا"]مقبره امام رضا[/caption]
ایوان بسیار زیبای مسجد گوهر شاد
[caption id="attachment_267" align="aligncenter" width="450" caption="مسجد گوهر شاد"]مسجد گوهر شاد[/caption]
یک نشانگر ظهر شرعی که در کنار حوض  نصب شده. البته به جز با چهارپایه نمی شه بالای این نشانگر رو دید! من هم به سختی ازش عکس گرفتم.
[caption id="attachment_268" align="aligncenter" width="450" caption="نشانگر ظهر شرعی"]نشانگر ظهر شرعی[/caption]
تصاویر نزدیکتر از این نشانگر
[caption id="attachment_270" align="aligncenter" width="450" caption="نشانگر ظهر شرعی"]نشانگر ظهر شرعی[/caption]
[caption id="attachment_271" align="aligncenter" width="450" caption="نشانگر ظهر شرعی"]نشانگر ظهر شرعی[/caption]
[caption id="attachment_272" align="aligncenter" width="450" caption="طرف دیگر تیغه ی نشانگر ظهر شرعی"]طرف دیگر تیغه ی نشانگر ظهر شرعی[/caption]
شاید شنیده باشید تا دوره قاجار بست جایی بود که مجرمین به اونجا پناه می بردند و تا وقتی در بست بودند از مجازات در امان بودند. امیر کبیر تلاش زیادی برای از بین بردن این رسم نادرست کرد اما موفق نشد.از بستها امروزه تنها اسمشان باقی است.در اطراف حرم می توان چند تا از این بستها دید.
[caption id="attachment_273" align="aligncenter" width="450" caption="بست شیخ حر عاملی"]بست شیخ حر عاملی[/caption]
قفسه قرآن , مفاتیح و زیارت نامه و جای خالی صحیفه سجادیه در بین این همه کتاب.در پشت جلد برخی از این کتابها با خودکار جریان خواب یک نفر نوشته شده بود و اینکه امام رضا در خواب به وی گفته دوست ندارد زنها با آرایش به زیارت بیان و البته در انتها هم از فرد خواننده خواسته شده بود این مطلب را به تعداد زیادی روی کتابهای دیگر بنویسد.ظاهرا نویسنده هم می دانسته مردم مذهبی امروز خواب یک نفر را از هر دلیل عقلی و منطقی و دینی بیشتر قبول دارند.
[caption id="attachment_274" align="aligncenter" width="450" caption="مفاتیح ..."]مفاتیح ...[/caption]
[caption id="attachment_284" align="aligncenter" width="450" caption="نوشته در پشت جلد کتاب در مورد خواب"]نوشته در پشت جلد کتاب در مورد خواب[/caption]
موزه های آستان قدس هم پر است از اشیا جالب و دیدنی.  نخست قدیمی ترین سنگ مقام امام رضا.این سنگ به احتمال زیاد در یکی از مساجد یزد و در محل قدمگاه امام رضا نصب شده بوده.
[caption id="attachment_275" align="aligncenter" width="450" caption="قدیمی ترین سنگ مقبره امام رضا (ع)"][/caption]
شمشیری با غلاف زرین که البته از پول کمیته پشتیبانی از انتفاضه تهیه شده و رفته در موزه پشت شیشه خوابیده! من هرچه فکر کردم فایده این کار برای انتفاضه چی بوده متوجه نشدم.
[caption id="attachment_277" align="aligncenter" width="450" caption="شمشیر زرین اهدایی کمیته پشتیبانی از انتفاضه"]شمشیر زرین اهدایی کمیته پشتیبانی از انتفاضه[/caption]
[caption id="attachment_278" align="aligncenter" width="450" caption="قرآن وقفی وزیر سلطان محمود "]قرآن وقفی وزیر سلطان محمود و البته با تاریخ اشتباه شمسی در توضیحات[/caption]
یک تاریخ بسیار پرت
[caption id="attachment_279" align="aligncenter" width="450" caption="پرده ای متعلق به ده هزار سال بعد!"]پرده ای متعلق به ده هزار سال بعد![/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یکی از تجربیات جالب من در دوره دبیرستان  برکناری معلمین توسط دانش آموزان  بود.انگیزه برکناری معلمین، معمولا بی سواد بودن معلمها بود (مفتخریم که هیچوقت معلمی را به دلیل سخت گیری برکنار نکردیم).برکناری یا بهتر بگویم براندازی معلمها در سال اول به روشهای نرم صورت می گرفت اما در سالهای بعد روشهای ترکیبی مورد استفاده قرار گرفتند.

روش براندازی اینگونه بود که در ابتدا باید بچه های کلاس به این جمع بندی می رسیدند که معلم کلاس باید برکنار شود.این کار با رایزنی با بچه های مخ کلاس صورت می گرفت (علی صدیقیان ، نوید عباسی و ...) .البته بسته به درس با بچه هایی که تیو اون درس وارد تر بودند مشورت می شد.درمورد درس زبان علی صدیقیان ، فرشید شیدفر ، محمد حقیقی از جمله ممیز ها بودند، در مورد درس شیمی عبقری ، هندسه و مثلثات سیامک طاعتی  و ...

[caption id="attachment_287" align="aligncenter" width="450" caption="آقای برازنده دبیر جبر سال سوم"]آقای برازنده دبیر جبر سال سوم [/caption]

پس از اینکه بچه های به جمع بندی کلی می رسیدند نتیجه در کلاس مطرح می شد و اگر بچه ها در کل به این نتیجه می رسیدند که حاضرهستند هزینه برکناری معلم را بدهند کار شروع می شد.

نخستین مرحله درخواست برکناری دبیر بود که به صورت غیر رسمی توسط مبصر یا بچه های موجه به دفتر اعلام می شد.اگر دبیر با یکی دو درخواست بر کنار نمی شد بچه ها خودشون درست به کار می شدند.

در روش نرم، کار فقط با عدم حضور بچه ها در کلاس صورت می گرفت، به این ترتیب که با قرار قبلی بچه ها از همگی پس از خوردن زنگ از آمدن به کلاس خود داری می کردند. اکثر بچه ها حاضر بودند تا سه چهار بار این کار را تکرار کنند تا دبیر برکنار شود اما در مواردی همان دفعه اول له جواب می رسید و گاهی هم پس از سه چهار بار اعتصاب هم کار به نتیجه نمی رسید و بچه ها هم به عزم راسخ مدرسه در نگهداشتن معمل پی برده وی با وضع کنار می آمدند. در این اعتصابات دسته جمعی معمولا ده دوازده نفری بودند که با دیگران همکاری نمی کردند که من از بردن نامشان خودداری می کنم.در سال اول، به همین روش و تنها با یک جلسه اعتصاب دبیر زبان (به نام تنها) و دبیر ریاضی جدید (اسمش یادم نیست) برکنار شد.اما در سالهای بعد کار سخت تر شد و کار به روشهای سخت تر رسید.

روش سخت یا روش ترکیبی پس از اعمال روش نرم و یا همزمان با آن استفاده می شد. در این روش از دو ابزار قوی برای به زانو در آوردن دبیر استفاده می شد.

ابزار اول داد یا همان فریاد ناگهانی بود.در این روش بچه ها سعی می کردند با داد زدن به صورت ناگهانی و در موقعیتهای غیر قابل پیگیری اعصاب دبیر را به هم بریزند.کار از ورود دبیر به کلاس شروع می شد.به این صورت که وقتی دبیر وارد کلاس می شد و بچه ها بلند می شدند یکی از بچه های میزهای آخر از کمبود دید دبیر استفاده کرده ، سرش را قدری پایین می برد و یکی دو بار، بلند فریاد می زد "برو بیرون ". متبحر ترین فرد در استفاده از این ابزار آرش بود که بعدا به لقب آرش دادو مفتخر گردید. فریادهای بعدی در حین کلاس و در مواقعی که دبیر رو به تخته بود زده می شد.داد زننده باید طوری رفتار می کرد که وقتی دبیر سرش را بر می گرداند متوجه تغییر وضعیت چهره و یا خنده شخص نمی شد.به عنوان مثال آرش این طور وانمود می کرد که در حال صحبت با بقل دستی بوده.از قربانیان این روش اقلیما ، موسوی (دبیر قرآن) ، بوشفک (ریاضی جدید سال سوم ) ، خان دایی (جبر سوم) ،فراهانی (پشمال) جبر سال دوم و  شهسواری بودند.

ابزار بعدی استفاده از روشهای گرافیکی بود.در این روشها با کشیدن کاریکاتور و شعار روی تخته ، دیوار کلاس یا کاغذ (کاغذ روی میز یا لای دفتر کلاس قرار داده می شد) دبیر مجبور به برکناری می شد. مبتحر ترین شخص در استفاده از این روش خودم بودم !به عنوان بهترین نمونه، این روش با موفقیت کامل در سال دوم بر علیه فراهانی (دبیر جبر) به کار گرفته شد اما استفاده از آن در مقابل دبیر جایگزین جبر و نیز موسوی (دبیر قرآن) به نتیجه نرسید.در دوره مبارزه با فراهانی تمام دیوارهای کلاس با استفاده از کچ از شعارهایی ضد فراهانی پر شده بود. این شعارها با خط روزنامه ای بزرگ و توسط من نوشته شده بود و در مواردی نیز کاریکاتور فراهانی نیز بر روی تخته توسط من یا دیگران نقاشی می شد.در مورد فراهانی همزمان از دو ابزار دیگر (داد و اعتصاب) نیز استفاده شد.

نکته : در سالهای دوم تا چهارم از روش اعتصاب برای کنسل کردن امتحانات غیر رسمی هم استفاده شد که معمولا به نتیجه نمی رسید.در یک مورد فارسی اقدام به پاتک کرد و وقتی فهمید بچه ها اعتصاب کرده اند به کتابخانه مدرسه آمد و از بخت بد بیتشر بچه ها را آنجا گیر انداخت و پس از پرخاش کارتهای ما را گرفت و به صورت گروهی از همه نمره انضباط کم کرد.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

اون موقع من کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم.سال 67 یا 68 بود. همون روزهایی که وقت و بی وقت برقها قطع می شد.اون موقع بابای ما همکاری داشت به اسم آقای خیر خواه.یه شب زمستونی این آقای خیر خواه با خانواده دعوت بودند خونه ما و البته اولین بار هم بود که میومدند.به همین دلیل از صبح اون روز به ما بچه ها سفارش اکید شده بود که یه وقت آبروریزی نکنیم ، شلوغ بازی در نیاریم و مودب باشیم ، به شیرینی ها حمله نکنیم ، خودمون و خونه رو کثیف نکنیم، با بچه مهمون دعوا نکنیم و... خلاصه از این طور توصیه هایی که پدر و مادر ها به بچه هاشون می کنند تا آبروشون رو پیش مهمونهای رودروایسی دار نبرند.

[caption id="attachment_177" align="aligncenter" width="200" caption="آقای خیر خواه"]آقای خیرخواه[/caption]

تا شب ما حسابی توجیه شده بودیم و البته خجالت از آقای خیر خواه و خانمش که برای اولین بار بود می دیدیمشون هم مزید بر علت شد که دست از پا خطا نکنیم.اون شب بابام شیرینی ها خوبی هم گرفته بود.ما هم که عاشق شیرینی ! همونطور که بهمون سفارش شده بود، نفری یه شیرینی، اون هم وقتی بهمون تعارف شد، ورداشتیم و خوردیم. اما شیرینی های توی ظرف هی به ما چشمک می زدند.

ما تو ذهنمون در حال نقشه کشیدن برای شیرینی ها بودیم که چطور بعد از رفتن مهمونها می تونیم همه رو بخوریم که یک دفعه یک اتفاق جالب افتاد. برق رفت و همه جا تاریک شد ! توی اون تاریکی من و داداشم سریعا به این فکر افتادیم تا پیش از روشن شدن چراغ نفتی یه دستبردی به شیرینی ها بزنیم. توی تاریکی کم کم و با رعایت جوانب داشتم دستم رو جلو می بردم که ظرف شیرینی رو پیدا کنم که خانم خیر خواه با خنده به شوهرش گفت آقا یه کبریت روشن کن تا من برای بچه ها یه داستان تعریف کنم تو تاریکی حوصلشون سر نره.

ما سریع دستامون رو کشیدیم عقب و رفتیم سر جامون .آقای خیرخواه که سیگاری هم بود سریع یه کبریت روشن کرد و اتاق کمی روشن شد.خوشحال بودیم که لو نرفتیم که خانم خیر خواه شروع به تعریف کرد و گفت آره بچه ها یه نفر تعریف می کرد یه شب یه نفر رفته بود مهمونی که وسط مهمونی برقها رفت، بچه های صاحب خونه هم از تاریکی استفاده کردند و میوه شیرینی ها رو خوردند، چراغ که روشن شد همه افتاد گردن مهمونها و آبروی مهمونه رفت !

خلاصه ، همه متوجه شدند قضیه چیه و زدند زیر خنده .

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

امتحان تاریخ

کسانی که نظام قدیم درس خوندن می دونند درس عمومی سال سوم تاریخ بود.کتاب تاریخ هم در حدود 300 صفحه بود که باید مطالبش رو حفظ می کردیم. حفظ کردن این کتاب در ثلث سوم بسیار ناراحت کننده و سخت بود به ویژه برای ما که رشته ریاضی رو انتخاب کرده بودیم و اکثرا از حفظیات متنفر بودیم.سال 75در امتحانات ثلث سوم برای امتحان تاریخ فرصت کمی در نظر گرفته بودند و این باعث شد بچه ها خیلی تحت فشار قرار بگیرند.

یادم هست که پیش از امتحان تنفر از تاریخ رو می شد در چهره بیشتر بچه ها دید.امتحان که تمام شد طبعا کتاب تاریخ دیگه برای بچه ها کاربردی نداشت (در کنکور هم سوال تاریخ نداشتیم) بنا براین بچه بعد از امتحان دق و دلی شون رو سر کتابها خالی کردند به این صورت که از خروجی سالن امتحانات تا چهار راه ولی عصر کتابها رو با خشم ورق ورق می کردند و روی زمین می ریختند.در مدت نیم ساعت بعد از پایان امتحان از چهار راه کالج تا چهار راه ولی عصر پیاده رو به طور کامل پوشیده از کاغذ شد به طوری که کاملا جلب توجه می کرد.

فردای اون روز بر خلاف وضعیت معمول همه بچه ها رو پیش از امتحان در حیاط به صف کردند و مرحوم دزفولیان پشت تریبون رفت و با فریاد وعصبانیت شروع به توپیدن به ما کرد.دزفولیان گفت مگر شما مغول هستید که با کتاب این طور رفتار می کنید آبروی مدرسه رفت ! کاسبهای کنار خیابون اومدن مدرسه به من می گن بیا ببین دانش آموزهای شما چه کردند، اینها مگه مغول هستند ! از در مدرسه تا چهار راه ولی عصر که راه می ری بر روی کتاب راه می ری و ....

البته ما از خنده داشتیم می ترکیدیم و خوشحال بودیم که به خوبی فشار امتحان رو تلافی کرده بودیم !

از اون روز به بعد حتی تا سال بعد پیش از امتحانات حفظی در ثلث سوم باید کتابها رو تحویل می دادیم تا بتونیم وارد سالن امتحانات بشیم.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

برای کسانی که عازم انجام دوره آموزشی در کرمانشاه هستند :

وسایل لازم برای شروع دوره آموزشی

یک جفت پوتین سربازی که پا توش راحت باشه یعنی خیلی فیت پا نباشه. البته پوتین باید چرمی و ساده باشه ، پوتینهایی که توش برزنت به کار رفته باشه و یا بندی نباشه مورد قبول نخواهد بود. پا در پوتینهایی که مدتی استفاده شده باشند راحت تر است.

یک جفت دمپایی ارزون قیمت و نشون دار که قابل دزدیدن نباشه

یک عدد مایع ظرفشویی و چند عدد اسکاچ و سیم ظرفشویی (این لوازم مورد نیاز را در پادگان به شما نمی دهند و موجب زحمت شما در موقع ظرف شستن می شود)

لیوان پلاستیکی نشکن اندازه متوسط ، قاشق و چنگال  (با خودتان چاقو نبرید چون احتمالا اجازه ورود نمی دهند)

ناخن گیر

ظرف غذای یکبار مصرف برای مصرف دو سه  هفته (بعد از اتمام می توانید در موقع مرخصی از شهر تهیه کنید)

یک بسته کیسه فریزر (دارای کاربردهای زیاد در طول دوره)

یک لگن کوچک برای شستن جوراب و رخت (پودر رخت شویی به ما دادند) همراه با سه چهار عدد گیره فلزی

مایع دستشویی ترجیحا آنتی باکتریال

یک شامپوی مسافرتی کوچک و یک حوله کوچک (حمام رفتن در پادگان کمی سخت و دردسر ساز است بنا بر این بهتر است وسایل حمامتان کوچک باشد ، شامپوهای پادگان هم ممکن است برای شما مناسب نباشد).

کارت تلفن

خودکار و دو سه تا دفتر 100 برگ

ماژیک (برای نوشتن و علامت زدن روی پوتین و کلاه و موارد دیگر و جلوگیری از دزدی)

سوزن و نخ

کش در حدود یک متر

سنجاق قفلی (پر کاربرد به ویژه موقع آنکادر کردن ملافه ها)

قرص سرماخوردگی ، اسهال ، تب بر ، شربت سینه ، قرص آنتی بیوتیک و هر داروی مورد نیازتان (درمانگاه پادگان تقریبا هیچ دارویی ندارد واجازه  خروج از پادگان هم به جز در اواخر هفته بسیار بسیار نادر است )

لباس های گرمی که بشود بدون جلب توجه زیر لباس سربازی پوشید (در صورتی که پاییز و زمستان عازم هستید)

ملافه تمیز دو عدد، برای مصرف در دو سه روز اول که هنوز به شما ملافه تحویل نداده اند و باید بر روی پتوهای خاکی دوره قبلی ها بخوابید.

یک قفل کمدی کوچک برای بستن در کمد شخصی و دو قفل آویزی کوچک برای قفل کردن زیپ ساک و بند کیسه انفرادی.

پول به اندازه کافی  - در نظر داشته باشید برای 10 دوازده بار رفت و آمداز پادگان  به شهر ، بازگشت به شهر خودتان، خرید یک دست لباس سربازی کامل، خرید سوقاتی ، سه چهار وعده غذا خوردن در رستوران با رفقای جدید، عکس گرفتن با رفقا ، رفتن به طاق بستان و بیستون ، تصفیه حساب با پادگان ، با خودتان پول همراه داشته باشید. این تصفیه حساب با پادگان هم خودش مطلب جالبی است. در روز آخر پیش از ترخیص افرادی می آیند و وضعیت ساختمان آسایشگاه شما را از نظر تخریب وسایل و سقف  دیوارها بررسی می کنند و به صورت گشاده دستانه ای برای گروهان شما هزینه تخریب و استهلاک محاسبه می کنند.به این صورت که ترکی که روی دیوار وجود دارد،ریختگی رنگ دیوار و یا شکستگی و ترک خوردگی شیشه  را هم محاسبه کرده و پول همه را می گیرند.مبلغ محاسبه شده هم معمولا قابل اعتراض نیست اما ارشد گروهان می تواند در این مورد کمی چانه بزند. لبته این هزینه بین همه سر شکن می شود اما ممکن است به هر نفر تا هفت هشت هزار تومن برسد!

نکته : در نظر داشته باشید فضایی که برای نگهداری از همه ی وسایلتان دارید یک کمد 30   x 50 x 30  است و یک کیسه انفرادی (گذاشتن ساک و هر چیز دیگردر زیر تخت ممنوع است) . در هنگام تجهیز نیز به شما 10 دوازده شامپو و یک جعبه پودر و تعدادی واکس و فرچه ، اورکت ، دو عدد شلوار و دو پیراهن هم  می دهند که باید در همین مکانها آنها را جا دهید بنا بر این وسایل اضافه مانند پتو با خود همراه نبرید و هر چیز دیگری هم می برید در کوچکترین اندازه ممکن باشد.برای جادادن همین وسایل هم مجبور خواهید شد بخشی از جیره خود را (مانند پودرهای لباسشویی و پتوهای اضافی) در پادگان به قدیمی ها بفروشید.

برخی از چیزهایی که اجازه ندارید وارد پادگان کنید : رادیو، گوشی موبایل، تیغ ، چاقو ،شطرنج ، قیچی به جز قیچی های کوچک، کتری برقی ، دوربین.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

تقلب

دبیر درس دینی ما ، سال اول دبیرستان، شخصی بود به نام مهاجر وطن که ما به اختصار مهاجر صداش می کردیم.این بنده خدا در حدود 35 سالی سن داشت و قد بلند و لاغر بود البته ریش هم داشت. اخلاق و رفتار آقای مهاجر کمی عجیب بود ولی از معلوماتش پیدا بود که اهل مطالعه است. من حدس می زدم تحصیلاتش در زمینه علوم اجتماعی باشه.
یادم میاد سال اول یک بار آقای مهاجر داشت از اخلاق و تاثیر مدرسه بر اخلاق دانش آموزان صحبت می کرد که ضمن صحبتهاش به عنوان یه مثال گفت : "شما اگر موقع امتحان سال اولها برید داخل سالن امتحانات می بینید که تقریبا هیچکس تقلب نمی کنه و اگر هم هست کم و بسیار پنهانیه اما اگر سال چهارم برید به سالن امتحانات و همون دانش آموزها رو ببینید با کمی دقت متوجه می شید که تقریبا همه یا در حال تقلب هستند و یا مترصد آن".
این جمله تو ذهن من موند.راستش خود من وقتی سال اول و دوم بودم اصلا به فکر تقلب نبودم و تقریبا هیچوقت تقلب نمی کردم (از هیچ نوعش) اما از سال سوم کم کم در مواقعی تقلب می کردم.سال چهارم که رسیدم دیگه تقلب در صورت نیاز برام هیچ قبحی نداشت.
همین آقای مهاجر سال چهارم هم دبیر ما شد.سال چهارم یک بار توی سالن امتحانات ایشون جزو مراقبین ما بود.هون موقع من و یکی دیگه از بچه ها یه وقتهای که مراقبها دور بودند یواشکی به هم می رسوندیم.اواسط امتحان بود که آقای مهاجر متوجه شد که من دارم با یکی از بچه ها صحبت می کنم. جلو اومد و گفت جام رو عوض کنم و رو یه صندلی دورتر بشینم ، دقیقا همون موقع حرف سال اول مهاجر تو ذهنم تداعی شد ، حرفی که اصلا فکر نمی کردم یه روزی مصداقش خودم باشم !
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

شیر بشکه نفت

اون موقع ها بیشتر روزها من  و شروین بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه  تا چهار راه ولیعصر می رفتیم.یکی از اون روزها وسطهای راه شروین تشنش شد و می خواست یه جایی پیدا کنه که آب بخوره.همون نزدیک یه شعبه از یه بانک بود که داخلش یه بشکه ی دارای شیر قرار داشت.  به نظر میومد توش آب خوردن باشه.شعبه بانک در واقع یک متری پایین تر از سطج خیابون بود و پس از ورود به ساختمون یه راهروی بود که چند پله می رفت پایین تا به شعبه برسه.بشکه هم سمت چپ همین راهرو بود.

شروین رفت سمت بشکه و خواست آب بخوره که دید بشکه بوی نفت می ده و داخل بشکه نفته.منصرف شد و اومد بیرون.وقتی اومد بیرون بهش گفتم چرا آب نخوردی ؟ گفت توی بشکه نفت بود.تعجب کردم که چطور یه بشکه نقت داخل راهروی بانک گذاشتن ،البته به نظر نفت مال طبقات بالایی بانک بود.

همینطور که می رفتیم واز این  صحبت می کردیم که چرا نفت رو گذاشتن دم در ورودی بانک یک دفعه یک فکر شیطانی محض به ذهن شروین رسید.شروین با خنده گفت اگر کسی شیر اون بشکه رو باز کنه چی می شه؟ گفتم حب نفت راه میوفته و از پله ها میره پایین تو شبعه بانک !گفت من فردا شیر بشکه رو وا می کنم ببینم چی میشه.

[caption id="attachment_119" align="aligncenter" width="450" caption="شروین ، علی ، پیمان ، آرش ، فرشاد"]alborz-dam-dar[/caption]

فردای اون روز همونطور که داشتیم می رفتیم از کنار شعبه هم رد شدیم . من اصلا فکر نمی کردم اون حرفی که شروین دیروز زده بود رو بخواد عملی کنه.ده دوازده متری که از شعبه دور شدیم یه دفعه شروین یاد تصمیمش افتاد گفت یه دقیقه وایسا من الان میام. به سرعت برگشت و رفت توی بانک و سریع هم اومد.گفتم چیکار کردی ؟ گفت شیر نفت رو باز کردم؟ هنوز هم باورم نمی شد این کار رو کرده گفتم حتما برای خنده این حرفو می زنه.خلاصه فردا و پس فردا هم شروین همین کار رو می کرد و البته روزهای بعد اطمینان پیدا کردم که آقا شروین هر روز میره شیر اون بشکه رو باز می کنه که نفت راه بیفته بره تو شعبه.

سه چهار روز بعد نمی دونم چطور شد که من با شروین موقع برگشتن نرفتم و شروین با آرش و فرشاد از مدرسه خارج شدند و مسیر همیشگی از چهار راه کالج تا چهار راه ولی عصر رو پیش گرفتند. البته این جریان رو ما فردای اون روز فهمیدیم.

اون روز شروین و آرش و فرشاد داشتند می رفتند که یه دفعه نزدیک همون شعبه سه چهار نفر مرد گردن کلفت بچه ها رو دوره می کنند و مثل اینکه دزد گرفته باشند هر سه تا شون رو می گیرند و می برند توی بانک.آرش و فرشاد از همه جا بی خبر داد و بیداد می کردند که شما چیکاره هستید و چرا ما ها رو گرفتید و شروین هم که خبر داشت قضیه چیه حرفی نیم زد.

خلاصه هر سه تا رو دستگیر می کنند و می برند پیش مدیر مدرسه و اونجا بود که آرش و فرشاد می فهند قضیه چیه.کارمندهای بانک هر سه تارو می برند دفتر دزفولیان می گن این سه نفر هر روز میان شیر نفت رو باز می کنند تا شعبه پر از نفت بشه و آتیش بگیره! آرش و فرهاد هم هاج واج مونده بودند که شروین حرف اونها رو تایید می کنه و قبول می کنه خودش این کار رو کرده .

خلاصه بعد از شماتت بچه ها توسط دزفولیان ، کم کردن نمره انضباط و گرفتن تعهد و معذرت خواهی از رییس شعبه، این سه نفر رو آزاد می کنند و البته می گن به پدراتون بگید بیان مدرسه که شما آبروی مدرسه رو بردید. مسخره ترین قسمت ماجرا هم همین بود که آرش و فرشاد که بی گناه هم بودند باید به پدراشون ، اتهامشون که باز کردن شیر بانک بود رو توضیح می دادند! آرش می گفت آخه ادم بره به باباش بگه مثلا شیشه شکستم ، دعوا کردم ، نمرم خراب شده ، معلم منو بیرون انداخته، یه چیزی ! چطور برم به بابام بگم به خاطر باز کردن شیر یانک بیاد مدرسه !

اون روز و فرداش و حتی تا مدتها هر وقت این جریان یاد فرشاد و آرش میفتاد تو سر و کله شروین می زدند و بهش بدو بیراه می گفتند و البته اون روز من هم خیلی شانس آوردم که با شروین نبودم!

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

اعتراف

بازجویی از من توی راهرو شروع شد.روش فارسی این بود که ضمن قدم زدن سریع توی راهرو با سوالهای پیاپی ادم رو گیج کنه.در ضمن بازجویی غیر از سوال تهدید هم می کرد. خلاصه بعد از هفت هشت بار رفت و برگشت توی راهرو اون اسکناس دزی رو که عکسش را دیدید گردن گرفتم اما زیر بار دیگر موارد مثل اعلامیه نرفتم. یکی از مواردی که فارسی فکر می کرد به ما ربط داره و فکر می کرد انگیزه سیاسی هم داشته باشه یه تبلیغ برای یک روزنامه دیواری بود که شروین روی چند تا کاغذ نوشته بود و البته هیچوقت تولید نشد.این کاغذها رو فارسی یا محسن از زیر میزها پیدا کرده بودند و چون اسم روزنامه دیواری رو شروین گذاشته بود " ایران ما" فارسی هم مشکوک شده بود و درضمن ما روی اسکناس هم نوشته بودیم جمهوری دمکراتیک البرز که برای اونها نا خوشایند بود، حتی یادم میاد فارسی از من پرسید چرا نوشتید جمهوری دمکراتیک من هم جواب دادم همینطوری ! اگر می نوشتیم جمهوری اسلامی که توهین محسوب می شد !
اولش فارسی و محسن از معنی اسم دزی هم سردر نمی آوردند. یادم میاد که محسن اسکناس رو داد به فرشاد ضمیری که بخونه روش چی نوشته. فرشاد هم جمله انگلیسی رو خوند:"وان تازند دیزایز" که کلمه دزی جلب توجه نکنه.اما دست آخر مجبور شدیم خودمون معنی دزی رو توضیح بدیم که سو تفاهم دیگه ای پیش نیاد !
اون روزها مسوولین مدرسه خیلی از کار سیاسی وحشت داشتند (و البته الان هم دارند) اما ماها اصلا کاری به سیاست نداشتیم و این کار رو واقعا محض خنده کرده بودیم.
همونطور که گفتم اون روزنامه هیچوقت تولید نشد اما فارسی و محسن فکر می کردند شروین یا ما قصد کار سیاسی داشتیم .از اونجاییکه تبلیغ روزنامه رو دیده بودند و خود روزنامه رو ندیده بودند، فکر می کردند حتما روزنامه به صورت مخفی تولید و پخش شده .به دلیل مشکوک شدن به سیاسی بودن قضیه سر و کله امور تربیتی مدرسه هم در دفتر پیدا شد که یه سری سوال هم اون از ما و فارسی کرد اما دست آخر فهمید که قضیه فقط یه شیطنت دانش آموزیه.
خلاصه در آخر کار من یکی از دزی ها رو گردن گرفتم و شروین هم اعلامیه رو و آرش ظلی پور هم اعلامیه دیگه رو.قرار شد تعهد بدیم دیگه از این کارها نکنیم و به پدرهامون بگیم بیان مدرسه و در ضمن چند نمره هم از انضباطمون کم بشه و قضیه ختم به خیر شد.
[caption id="attachment_62" align="aligncenter" width="450" caption="البرز - کنار زمین چمن - ایستاده از راست : فرشاد صاحب الزمانی،فرشاد ضمیری ، حمید، من،آرش،شروین،علی"]البرز - کنار زمین چمن[/caption]
  • nasser mmn