اگر از چشم تیز بین مولوی به قاضی بنگریم او را جاهلی خواهیم دید که باید میان دو دانا حکم کند. دو طرف دادرسی هردو از واقعیت امر مطلعند و در یک دادگاه تنها کسی که از واقیعت امر کاملا مطلع نیست شخص قاضی است. حال از بد روزگار اتفاقا حکم را باید قاضی جاری کند. اما چه باعث شده که چنین وضعیتی ایجاد شود؟ از نظر مولوی یک طرف یا هر دو طرف دعوا دچار بیماری در جانشان هستند و همین بیماری است که چشم عقلشان را کور کرده و باعث می شود دانششان به کارشان نیاید تا محتاج داد رسی شوند.
در مثنوی آمده است که عالمی به قضاوت منسوب شد و پس از نصب می گریست. نایب قاضی از سبب گریه جویا شد و قاضی پاسخ گفت از عاقبتم می ترسم که جاهلی باید میان دو عالم حکم کند و در مال و جان انسانی تصرف کند. نایب پاسخ داد که درست است که طرفین دعوا در مورد مساله بین خودشان عالمتر از تو هستند اما همین بیماری دل که در یکی یا در هردوی آنهاست باعث می شود چشم دلشان نابینا شود و اگر تو که قاضی هستی بیماری در دلت نباشد و رشوه گیر نباشی می توانی به درستی بین آندو حکم کنی.
قاضیی بنشاندند و میگریست گفت نایب قاضیا گریه ز چیست
این نه وقت گریه و فریاد تست وقت شادی و مبارکباد تست
گفت اه چون حکم راند بیدلی در میان آن دو عالم جاهلی
آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند قاضی مسکین چه داند زان دو بند
جاهلست و غافلست از حالشان چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالماند و علتی جاهلی تو لیک شمع ملتی
زانک تو علت نداری در میان آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهای چون طمع کردی ضریر و بندهای