مراسم عروسی برپاست و همه با لباسهای مرتب و تمیز معطر و اصلاح کرده در سالن نشسته اند . مودبانه میوه می خورند و با هم صحبت می کنند. ناگهان در ساعت مشخص میز شام آماده می شود. میزی که انواع مختلف غذا بر روی آن آماده است. بشقاب و قاشق و چنگال تمیز و آماده اند. ناگهان همین افرادی که تا چند لحظه پیش مودب متین به نظر می رسیدند و با ماشینهای گران قیمتشان به مراسم آمده بودند به میز حمله می کنند و برای برداشتن غذا از سر و کول هم بالا می روند. هر بار که این صحنه را می بینم یاد این اشعار شیرین مولوی می افتم :
میلها همچون سگان خفتهاند اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چونک قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری در آید در میان نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر کتم غیب تاختن آورد سر بر زد ز جیب
موبه موی هر سگی دندان شده وز برای حیله دم جنبان شده
نیم زیرش حیله بالا آن غضب چون ضعیف آتش که یابد او حطب
شعله شعله میرسد از لامکان میرود دود لهب تا آسمان
صد چنین سگ اندرین تن خفتهاند چون شکاری نیستشان بنهفتهاند