مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تقلب

دبیر درس دینی ما ، سال اول دبیرستان، شخصی بود به نام مهاجر وطن که ما به اختصار مهاجر صداش می کردیم.این بنده خدا در حدود 35 سالی سن داشت و قد بلند و لاغر بود البته ریش هم داشت. اخلاق و رفتار آقای مهاجر کمی عجیب بود ولی از معلوماتش پیدا بود که اهل مطالعه است. من حدس می زدم تحصیلاتش در زمینه علوم اجتماعی باشه.
یادم میاد سال اول یک بار آقای مهاجر داشت از اخلاق و تاثیر مدرسه بر اخلاق دانش آموزان صحبت می کرد که ضمن صحبتهاش به عنوان یه مثال گفت : "شما اگر موقع امتحان سال اولها برید داخل سالن امتحانات می بینید که تقریبا هیچکس تقلب نمی کنه و اگر هم هست کم و بسیار پنهانیه اما اگر سال چهارم برید به سالن امتحانات و همون دانش آموزها رو ببینید با کمی دقت متوجه می شید که تقریبا همه یا در حال تقلب هستند و یا مترصد آن".
این جمله تو ذهن من موند.راستش خود من وقتی سال اول و دوم بودم اصلا به فکر تقلب نبودم و تقریبا هیچوقت تقلب نمی کردم (از هیچ نوعش) اما از سال سوم کم کم در مواقعی تقلب می کردم.سال چهارم که رسیدم دیگه تقلب در صورت نیاز برام هیچ قبحی نداشت.
همین آقای مهاجر سال چهارم هم دبیر ما شد.سال چهارم یک بار توی سالن امتحانات ایشون جزو مراقبین ما بود.هون موقع من و یکی دیگه از بچه ها یه وقتهای که مراقبها دور بودند یواشکی به هم می رسوندیم.اواسط امتحان بود که آقای مهاجر متوجه شد که من دارم با یکی از بچه ها صحبت می کنم. جلو اومد و گفت جام رو عوض کنم و رو یه صندلی دورتر بشینم ، دقیقا همون موقع حرف سال اول مهاجر تو ذهنم تداعی شد ، حرفی که اصلا فکر نمی کردم یه روزی مصداقش خودم باشم !
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

شیر بشکه نفت

اون موقع ها بیشتر روزها من  و شروین بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه  تا چهار راه ولیعصر می رفتیم.یکی از اون روزها وسطهای راه شروین تشنش شد و می خواست یه جایی پیدا کنه که آب بخوره.همون نزدیک یه شعبه از یه بانک بود که داخلش یه بشکه ی دارای شیر قرار داشت.  به نظر میومد توش آب خوردن باشه.شعبه بانک در واقع یک متری پایین تر از سطج خیابون بود و پس از ورود به ساختمون یه راهروی بود که چند پله می رفت پایین تا به شعبه برسه.بشکه هم سمت چپ همین راهرو بود.

شروین رفت سمت بشکه و خواست آب بخوره که دید بشکه بوی نفت می ده و داخل بشکه نفته.منصرف شد و اومد بیرون.وقتی اومد بیرون بهش گفتم چرا آب نخوردی ؟ گفت توی بشکه نفت بود.تعجب کردم که چطور یه بشکه نقت داخل راهروی بانک گذاشتن ،البته به نظر نفت مال طبقات بالایی بانک بود.

همینطور که می رفتیم واز این  صحبت می کردیم که چرا نفت رو گذاشتن دم در ورودی بانک یک دفعه یک فکر شیطانی محض به ذهن شروین رسید.شروین با خنده گفت اگر کسی شیر اون بشکه رو باز کنه چی می شه؟ گفتم حب نفت راه میوفته و از پله ها میره پایین تو شبعه بانک !گفت من فردا شیر بشکه رو وا می کنم ببینم چی میشه.

[caption id="attachment_119" align="aligncenter" width="450" caption="شروین ، علی ، پیمان ، آرش ، فرشاد"]alborz-dam-dar[/caption]

فردای اون روز همونطور که داشتیم می رفتیم از کنار شعبه هم رد شدیم . من اصلا فکر نمی کردم اون حرفی که شروین دیروز زده بود رو بخواد عملی کنه.ده دوازده متری که از شعبه دور شدیم یه دفعه شروین یاد تصمیمش افتاد گفت یه دقیقه وایسا من الان میام. به سرعت برگشت و رفت توی بانک و سریع هم اومد.گفتم چیکار کردی ؟ گفت شیر نفت رو باز کردم؟ هنوز هم باورم نمی شد این کار رو کرده گفتم حتما برای خنده این حرفو می زنه.خلاصه فردا و پس فردا هم شروین همین کار رو می کرد و البته روزهای بعد اطمینان پیدا کردم که آقا شروین هر روز میره شیر اون بشکه رو باز می کنه که نفت راه بیفته بره تو شعبه.

سه چهار روز بعد نمی دونم چطور شد که من با شروین موقع برگشتن نرفتم و شروین با آرش و فرشاد از مدرسه خارج شدند و مسیر همیشگی از چهار راه کالج تا چهار راه ولی عصر رو پیش گرفتند. البته این جریان رو ما فردای اون روز فهمیدیم.

اون روز شروین و آرش و فرشاد داشتند می رفتند که یه دفعه نزدیک همون شعبه سه چهار نفر مرد گردن کلفت بچه ها رو دوره می کنند و مثل اینکه دزد گرفته باشند هر سه تا شون رو می گیرند و می برند توی بانک.آرش و فرشاد از همه جا بی خبر داد و بیداد می کردند که شما چیکاره هستید و چرا ما ها رو گرفتید و شروین هم که خبر داشت قضیه چیه حرفی نیم زد.

خلاصه هر سه تا رو دستگیر می کنند و می برند پیش مدیر مدرسه و اونجا بود که آرش و فرشاد می فهند قضیه چیه.کارمندهای بانک هر سه تارو می برند دفتر دزفولیان می گن این سه نفر هر روز میان شیر نفت رو باز می کنند تا شعبه پر از نفت بشه و آتیش بگیره! آرش و فرهاد هم هاج واج مونده بودند که شروین حرف اونها رو تایید می کنه و قبول می کنه خودش این کار رو کرده .

خلاصه بعد از شماتت بچه ها توسط دزفولیان ، کم کردن نمره انضباط و گرفتن تعهد و معذرت خواهی از رییس شعبه، این سه نفر رو آزاد می کنند و البته می گن به پدراتون بگید بیان مدرسه که شما آبروی مدرسه رو بردید. مسخره ترین قسمت ماجرا هم همین بود که آرش و فرشاد که بی گناه هم بودند باید به پدراشون ، اتهامشون که باز کردن شیر بانک بود رو توضیح می دادند! آرش می گفت آخه ادم بره به باباش بگه مثلا شیشه شکستم ، دعوا کردم ، نمرم خراب شده ، معلم منو بیرون انداخته، یه چیزی ! چطور برم به بابام بگم به خاطر باز کردن شیر یانک بیاد مدرسه !

اون روز و فرداش و حتی تا مدتها هر وقت این جریان یاد فرشاد و آرش میفتاد تو سر و کله شروین می زدند و بهش بدو بیراه می گفتند و البته اون روز من هم خیلی شانس آوردم که با شروین نبودم!

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

داستان جنگ چند ماهه ی مردم تبریز برای مشروطه با محمد علی شاه را حتما شنیده اید.جنگی که به رهبری ستارخان و باقرخان و با فداکاری مردم شهر ماه ها ادامه داشت. نکته ای بسیار مهم در مورد این جنگ که غالبا مغفول مانده و بیشتر مردم از آن بی خبر هستند نحوه پایان این جنگ است.

غالبا در ذهن افرادی که جریان این جنگ را در کتب درسی خوانده اند چنین است که پایان این جنگ با شکست نیروی های محمد علی میرزا و ورود مشروطه خواهان به تهران به پایان رسید ولی حقیقت چیز دیگری است.

[caption id="" align="aligncenter" width="350" caption="گروهی از آزادی خواهان راد مرد تبریز "]گروهی از آزادی خواهان راد مرد تبریز به همراه ستارخان و باقر خان[/caption]

پایان داستان نبرد آزادی خواهان تبریز چنین است که نیروهای استبداد به فرماندهی عین الدوله برای به زانو در آوردن مردم تبریز شهر را محاصره کردند و به مدت چند ماه راه ورود آذوقه را به شهر بستند اما مقاومت مردم تبریز همچنان ادامه داشت و نیروهای استبداد امید به پیروزی را از دست داده بودند.

در این زمان دولت روسیه که مخالف سرسخت مشروطه بود با هماهنگی محمد علی شاه سعی داشت مردم آذربایجان را تحت فشار قرار دهد و به دنبال بهانه ای بود که با دخالت نظامی آزادی خواهان آذربایجانی را به زانو در آورد.دولت روسیه کمبود آذوقه درتبریز را بهانه قرار داد و نیروهای نظامی روسیه از شمال به سوی مرز ایران حرکت کردند.

مردم تبریز که به شدت از روسیه متنفر بودند و تعصب زیادی بر حفظ تمامیت ارضی کشور داشتند و نیز می دانستند که تهدید روسها با هماهنگی شاه صورت می گیرد، از سر ناچاری به دشمن سرسخت خود یعنی محمد علی شاه تلگرافی بسیار تکان دهنده فرستادند که مایه افتخار هر آذربایجانی  آزاده ای است.مردم تبریز حاضر شدند از مشروطه بگذرند اما بهانه ای به روسها ندهند که استقلال ایران را زیر پا بگذارند.متن این تلگراف چنین است:

"شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است.اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پا به میان گزارند.ما هرچه می خواستیم از آن در می گذریم و شهر را به اعلی حضرت می سپاریم. هر رفتاری که با ما می خواهند بکنند و اعلی حضرت بیدرنگ  دستور دهند که راه خوار و بار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز نماند"

کسروی در کتاب تاریخ مشروطه در ادامه چنین می نویسد:" راستی این پیشامد به تبریزیان بی اندازه سخت افتاد نمی دانستند چه چاره کنند و برای جلوگیری از آن به هرگونه فداکاری خرسند می بودند.حاجی مهدی آقا اشک از دیده فرو می ریخت.ستارخان می گفت شما با محمد علی میرزا کنار بیایید و پروای مرا هیچ نکنید.من بر اسب خود نشسته و از راه و بیراه از ایران بیرون می روم و روانه نجف می شوم."

[caption id="" align="aligncenter" width="200" caption="ستارخان راد مرد آذربایجانی"]ستارخان[/caption]

روسها که بویی از شرافت نبرده بودند پس از دستور محمد علی میرزا به رفع محاصره نیز به پیشروی ادامه دادند و تا تبریز پیش آمدند. اما محمد علی میرزا چندان فرصت نیافت تا از تسلیم تبریزیان سودی ببرد و حاکم منصوبش را به تبریزیان تحمیل کند زیرا اندکی بعد مشروطه خواهان بختیاری و گیلان و مازندران، تهران را اشغال کردند و شاه مستبد و وطن فروش را از تخت به زیر کشیدند.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

شاید تا الان به اینکه توجه کرده باشید که در گذشته که تلوزیون و چاپ و روزنامه نبود چطور مردم شاه مملکتشون رو می شناختند! پاسخ این سوال اینه که خیلی از مردم شاه رو هیچوقت نمی دیدند و اون رو نمی شناختند.یکی از دلایل اینکه پیش از اسلام  تصویر شاه رو روی سکه ها می زدند و یا کنار راهها و روی کوهها حجاری می کردند این بود که مردم دستکم با شکل کلی قیافه شاه آشنا بشن.اما باز هم جا برای این بود که کسی خودش را جای شاه یا یک شاهزاده جا بزنه و در کارش هم گاهی موفق بشه(شاید جریان بردیای دروغین در دوره خشایارشا و یا شاه اسماعیل های تقلبی در دوره صفوی به گوشتان خورده باشد). به دلیل خطری که از این کار متوجه نظام سیاسی می شد همیشه مجازات چنین افرادی اعدام بود.

[caption id="" align="aligncenter" width="250" caption="شاع عباس کبیر"]شاه عباس[/caption]

یکی از موارد با مزه ای که کسانی هوس کردند خود به جای شاه و درباریان جا بزنند در دوره شاه عباس اتفاق افتاد.در این مورد  ظاهرا این افراد خطرناک بودن کارشان را خیلی جدی نگرفته بودند و هدفشان هم فقط کمی تفر یح و خوش گذرانی، همراه با یک کلاه برداری کوچک بوده،اما در انجام این کار کمی زیاده روی کردند و جای بدی را برای اینکار انتخاب کردند و جانشان را بر سر اینکار گذاشتند.آقای اسکندر بیک منشی در کتاب عالم آرای عباسی در فصل رخدادهای سال 23 ام سلطنت شاه عباس داستان را اینگونه تعریف می کنه.

در هنگامی که شاه عباس به قصد مسافرت به اردبیل از اصفهان خارج شده بود و به نزدیکی خلخال رسیده بود چند نفر در همان حوالی تصمیم می گیرند که خودشان را جای شاه و اطرافیان جا بزنند. شاه عباس گهگداری برای شکار با تعداد کمی از اطرافیان راهی دشت و صحرا می شد این افراد هم وسایل شکار با خودشان بر می دارند و لباسهایی شبیه قزلباشان می پوشند و راهی یکی از دهات اطراف خلخال می شوند.پس از ورود به ده هرکس نقش یکی از درباریان مشهور را بازی می کند و یکی هم شاه می شود.مردم هم که هیچوقت شاه را ندیده بودند باور می کنند که این افراد شاه عباس و درباریان هستند.

مردم شروع به پذیرایی از شاه می کنند.خبر به دهات دور و بر می رسد و مردم با هدایا و عریضه ها راهی ده مزبور می شوند.این افرد دو سه روزی در ده خوش گذرانی می کنند تا  حاکم خلخال که از غلامان خاصه بوده (غلامان خاصه در دربار تربیت می شدند و از نزدیک با شاه آشنا بودند) از موضوع با خبر می شه و با عده ای راهی ده  می شه.

کلاهبردارها دیگه داشتند بازی خودشون رو به پایان می رسوندند و مشغول سوار شدن به اسبهاشون برای خروج از ده بودند که حاکم سر می رسه و متوجه قضیه می شه.خلاصه  کلاهبردارها فرار می کنند و دارو دسته ی حاکم هم به دنبالشون.نفر اصلی و یکی دو نفر دیگه موفق می شن فرار کنند اما دو سه تا از رفقا و غلامهای طرف گیر میفتند. یکی دو روز بعد که شاه به خلخال می رسه اینها رو تحویل شاه می دهند و شاه هم همه را تحویل جلاد می ده و جلاد هم تحویل جناب عذراییل.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
به دلیل امنیت بسیار بالای موجود در کشور و نیز به دلیل درستکاری و پاک دستی مردم، این آقا مجبور شده اند برای جلوگیری از سرقت پولهای داخل صندوق صدقات، یک " گاوصندوق صدقات" اختراع کنند. راستی کلید این صندوق دست کیه؟ فکر بد نکنید ایشاالله که دست کمیته امداده !
[caption id="attachment_80" align="aligncenter" width="358" caption="گاوصندوق صدقات"]گاوصندوق صدقات[/caption]
اگر دلتان خواست  توی این صندوق پول بیندازید باید زحمت سفر به تفرش را به جان بخرید اما در عوض اطمینان دارید که پولتان به دست صاحب اصلی این صندوق می رسد و از سرقت در امان می ماند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
[caption id="attachment_77" align="aligncenter" width="350" caption="تالار پذیرایی در دبیرستان البرز "]تالار پذیرایی در دبیرستان البرز [/caption]
در دوره ی ما، گهگداری برای کسب درآمد سالن امتحانات این دبیرستان را برای برگزاری آزمونهای مختلف استانی و کشوری در اختیار دیگران قرار می دادند. البته این کار معمولا هیچ مزاحمت و اختلالی برای کار عادی مدرسه فراهم نمی کرد چون مدرسه دارای یک سالن ویژه برگزاری آزمون بود که به جز برای برگزاری آزمون کارکرد دیگری نداشت.گاهی هم زمین چمن فوتبال دبیرستان را در فصل تابستان به دیگران اجاره می دادند که به نظر استفاده مفید و مطلوبی می آمد.
کسانی که تا به حال سری به دبیرستان البرز زده اند می دانند که این دبیرستان به دلیل وجود درختان تناور مختلف ، چشم انداز باز و وسیع و معماری زیبای ساختمان مرکزی دارای فضایی بسیار زیبا و دلنواز است.این ویژگی دبیرستان مورد توجه مسوولین فعلی دبیرستان قرار گرفته و باعث شده برای کسب در آمد از این فضای آموزشی به یک کار شگفت انگیز دست بزنند ویک سالن پذیرایی در این دبیرستان راه بیندازند.
شاید برگزاری مراسم در این دبیرستان برای مردم به ویژه برخی دانش آموزان پیشین دبیرستان جالب و خاطره انگیز باشد اما چنین استفاده ای از فضای این دبیرستان تاریخی، از دید من استفاده ای ناهنجار است. دیدن یک تابلوی بزرگ با ظاهری نا متجانس در کنار در ورودی مدرسه که روی آن عبارت "سالن پذیرایی نارنج البرز" نوشته شده، نشان دهنده ی اوج کج سلیقگی متولیان کنونی این دبیرستان ماندگار است.دست کم می شد این تابلو به شکلی متناسب با شخصیت دبیرستان طراحی کرد!
  • nasser mmn