مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
نخستین روزهای ورود به مدرسه است.زنگ تفریح می خورد. من تقریبا وسط حیاط ایستاده ام و منتظرم که صف کلاس ما تشکیل شود. با محاسبات من تقریبا در محلی هستم که با تشکیل صف باید همانجا بایستم. ناگهان حس می کنم دستی سنگین به پشت گردنم برخورد کرد.از درد سرم را در گردن فرو می برم.به پشت سر نگاه کردم. ناظم مدرسه داشت به من لبخند می زد. گفت برو توی صف. گفتم جای من همینجاست.با همان لبخند راهش را کشید و رفت.
اواسط سال. بچه هایی که در یادگیری مشکل دارند مورد تمسخر معلم و بچه های دیگر قرار می گیرند.خوشبختانه من از این جهت مشکلی ندارم اما دیکته نوشتن برای بعضی ها به هولناکی و سختی عبور از یک دره عمیق از روی یک رسیمان نخی است.معلم دارد دیکته می گوید و من متوجه صدای چکه کردن مایعی از میز جلویی می شوم.همکلاسی جلویی من سرش را از روی برگه بر نمی دارد و دیگران دارند یواشکی می خندند. معلم متوجه می شود. جلو می آید و او را می برد دم در و با صدای بلند نام فراش مدرسه را صدا می زند.
زنگ تفریح است. می بینم که بچه ها یک جا تجمع کرده اند و سر صدای خنده آنها بلند است.جلو می روم. یکی از بچه های انتظامات مدرسه با کاغذی که باید اسم بچه های شلوغ کار را به ناظم گزارش دهد یک کاردستی خنده دار درست کرده. وسط کاغذ را بریده و یک زبان کاغذی از شکاف بیرون آورده که می تواند با کشیدن از پشت تکانش دهد. بچه ها می گن زبون دراز درست کرده. ناظم سر می رسد و با ضربات پش سر هم خط کش چوبی او را به سمت داخل ساختمان مدرسه و راهرو می برد.ناظم دوم مدرسه مدام از پشت بلند گو اسم هایی را صدا می زند و می گوید ندو فلانی ندو کاپشن سبزه ندو ندو . گاهی هم اسمی را صدا می زند و آدرس می دهد تا انتظامات مدرسه بگیرندش ببرند دفتر به جرم دویدن در حیاط مدرسه.
سال دوم ابتدایی است. یک همکلاسی جدید داریم که پارسال این مدرسه نبوده. اسمش احسان است. افغانی است اما خوش لباس.پدرش پولدار است.یک سال از ما بزرگتر است اما برای اینکه با درسهای ما آشنا شود پدرش یکسال پایین تر ثبت نامش کرده. چیزهایی دارد که ما دست کسی ندیده ایم. یک بازی کامپیوتری ساده ی جیبی هم دارد. حتی ساعتش هم یک بازی دارد.سه چهار ماهی با ما است . بچه ها دوستش دارند. دستور داده می شود که از مدرسه اخراج شود. ما نمی فهمیم چرا.یکی از هم میزی هایش در آخرین روز حضور احسان در کلاس سرش را گذاشته روی میز و گریه می کند.
سال سوم ابتدایی است. ما در کلاس دو گروه شده ایم و با هم دشمنیم. نمی دانیم چرا.من رییس یکی از گروهها هستم باز هم نمی دانم چرا. توی کلاس برای هم خط و نشان می کشیم و در زنگ تفریح دنبال فرصتی برای زد و خوردیم.من با سرگروه دشمن دعوایمان می شود و وسط زنگ تفریح حسابی به جان هم می افتیم. هر دو مان می افتیم زمین و مثل فیلمها داریم غلت می زنیم.بچه ها در حال هیاهو هستند. از دیدن کتک کاری دو نفر روی زمین حسابی خوشحالند و داد و فریاد می کنند.حواسمان فقط به زدن همدیگر است که با ضربات خط کش ناظم از هم جدا می شویم. به سرعت می فهمیم که مشتها و لگد هایی که به هم می زدیم خیلی کم درد تر از ضربه های خط کش ناظم است.موشک باران تهران شروع شد و مدارس تعطیل شدند. دعوای تیمی ما به سر انجام نرسیده تعطیل شد. آخر هم معلوم نشد کی زورش بیشتر بود.
سالها بعد. سوم دبیرستانم. سالهاست که از محل قدیمی مان رفته ایم. یکی از بچه محلهای قدیمی را می بینم. احوال بقیه را هم ازش می پرسم.می گوید احمد فراری است. می گوید که منوچهر با احمد دعوایش شد و احمد چاقویش زد. منوچهر همکلاسی من و پسر عمه احمد هم هست.می گوید ممد دزد شده و تحت تعقیب است. توی ترکیه و مالزی هم پرونده دارد.علی سر کوچه ای اما ظاهرا عاقبت به خیر شده. مداحی می کند.
  • ۹۰/۰۹/۲۱
  • nasser mmn