مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
چند روزی از انتشار و معروفیت اسکناسهای ما می گذشت و شهرت اونها حتی به یکی از دبیرستانهای اون نزدیک هم رسیده بود.خیلی از بچه ها کپی هایی از نمونه اسکناسها رو تو کیفشون داشتند.یه روز وقتی که من و شروین در زنگ تفریح توی حیاط مدرسه قدم می زدیم یه لاک غلط گیر پیدا کردیم که روی زمین افتاده بود.شروین لاک رو برداشت.وقتی زنگ خورد و داشتیم بر می گشتیم به کلاس دم در ورودی ساختمون دیدیم یه اعلامیه فوت چسبوندن به تابلو اعلانات.رفتیم جلو و فهمیدیم که بچه ها برای خنده این اعلامیه را از بیرون مدرسه اوردند و چسبوندن به تابلو.شروین بعد از چند لحظه مثل اینکه فکری به سرش زده باشه رفت جلو و اعلامیه رو کند.
باهم برگشتیم به کلاس و اونجا بود که فکر شیطانی شروین رو متوجه شدم. شروین می خواست نوشته و عکس روی اعلامیه رو پاک کنه و به جاش یه اعلامیه مسخره برای یکی از ناظمها درست کنه.البته در این کار به کمک من هم نیاز بود که با کمال میل کمکش کردم چون من می تونستم با خودکار با خطی شبیه خطوط روزنامه ای بنویسم. اسم ناظمی که هدف ما بود محسن بود (فامیلیش رو یادم نمیاد چون ما بین بچه ها به اسم کوچیک صداش می کردیم !) اسم جدید رو من روی اعلامیه نوشتم و البته به جای اسامی خاندان متوفی هم چند تا اسم مسخره ! تصویر بسیار مسخره و خنده دار ناظم رو هم شروین به جای عکس قبلی کشید.همه ی این کارها رو هم در خلال همون زنگ انجام دادیم.
زنگ تفریح که خورد شروین اعلامیه رو به چند تا از بچه ها نشون داد و هر کی می دید روده بر می شد.چیز زیادی به زنگ تفریح نمونده بود که شروین رفت سمت دیوار نزدیک نیمکت ما و سعی می کرد یه جای خوب برای نصب اعلامیه پیدا کنه که از بخت بسیار بد همون موقع که اعلامیه رو روی دیوار جابجا می کرد و پشتش به کلاس بود اون یکی ناظم ما که فامیلیش فارسی بود از در کلاس اومد تو! واقعا صحنه بسیار عجیب و هیجان انگیزی بود.فارسی شروین رو در حین ارتکاب جرم دیده بود.شروین سریع سعی کرد اعلامیه رو پنهان کنه اما نصب یک اعلامیه فوت روی دیوار یک کلاس این قدر عجیب هست که باعث بشه گیر بیفته.
با وارد شدن فارسی یک دفعه همه کلاس ساکت شد! سکوت مرگبار.شروین رو صدا کرد که اون چی بود زدی به دیوار.راهی برای فرار نبود.شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! نفسها همه در سینه حبس شده بود به خصوص من که خودم یه پای کار بودم.
شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! فارسی با دیدن اعلامیه به شدت عصبانی شده بود ، پرسید راه بیفت دفتر .شروین هم همونطور که راه افتاد شروع کرد به توجیح قضیه که آقا به خدا من اینو پیدا کردم ! کار من نبوده و دنبال از کلاس خارج شد.
با خارج شدنش فارسی از کلاس همهمه ترسناکی در کلاس شروع شد.آرش و فرشاد ضمیری (میز پشتی ما بودند یعنی میز آخر ) شروع کردند به بد بیراه گفتن به شروین که عجب خلیه بابا جلوی طرف داره توی کلاس اعلامیه می چسبونه.
یکی دو دقیقه بعد در حالی که انتظار داشتیم دبیر زنگ بعد بیاد، سر و کله امور تربیتی و دو تا ناظم سومها پیدا شد.دوباره کلاس در سکوت محض فرو رفت.قلب من هم به شدت می زد که نکنه شروین ما رو هم لو بده. امور تربیتی گفت کیفها تون رو بذارید روی میز همه کیفها رو باید بگردیم.
حالا دیگه قلب خیلی ها داشت به شدت می زد ! میز ما کنار رادیاتور شوفاژ بود.بچه ها به طرز دیوانه واری هر چیز خلافی که همراه داشتن از زیر میزها با پا هدایت می کردند به زیر رادیاتور شوفاژ.ظرف چند دقیقه اول زیر رادیاتور پر شد از چند فیلم وی اچ اس ، تعدادی اسکناس دزی و چند چیز غیر مجاز دیگه.
موقع گشتن همون یکی دو میز اول یه اعلامیه فوت مسخره دیگه توی کیف آرش ظلی پور پیدا کردند که برای یه نفر دیگه از بچه ها درست کرده بود.اون هم راهی دفتر شد.وقتی به میز جلویی ما رسیدند جنسهای زیر شوفاژ رو هم دیدند و برای همین اون دو تا میز اخر رو که من هم بودم راهی دفتر کردند.در ضمن زیر میز جلویی ما یکی دوتا اسکناس دزی هم پیدا کردند.
خلاصه ، من ، فرشاد ، آرش و سه چهار تا از هیکل گنده های میزهای آخر رفتیم دفتر.توی دفتر وضعیت بسیار مسخره و البته هیجان انگیز بود! ما همه توی دفتر بودیم و فارسی یکی یکی افراد رو می برد بیرون برای بازجویی. بازجویی هم توی راهرو انجام می شد.
هر وقت فارسی از دفتر خارج می شد.آرش با صدای آروم که کسی از بیرون نشنوه شروع می کرد به توپیدن به شروین که تو ما ها رو گرفتاری کردی.آروم به شروین اشاره کردم که تو دیگه دستت رو شده برای اعلامیه اسم منو نیار من عوضش اگر لو رفتیم اسکناس ها رو گردن می گیرم.
آرش ظلی پور بعد از بازجویی اومد و آروم رفت نشست ، فارسی از دم در به من اشاره کرد که پاشو بیا بیرون.
ادامه دارد ...
توضیح: برخی از دوستان همکلاسی به صورت خصوصی گله کردند که چرا نامی از آنها در این خاطره آورده نشده و از نقشی که آنها در این جریان داشتند حرفی به میان آورده نشده است. برای جلب رضایت این دوستان بد نیست این مطلب را بگویم که در زمانی که ما و رفقای دیگری که نامشان را آوردم مشغول تولید رخدادهای هیجان انگیز برای ثبت در خاطرات بچه ها بودیم برخی رفقا  از هیجانات بوجود آمده از این رخدادها کمال لذت را می بردند و به ما ها که گیر افتاده بودیم هر هر می خندیدند. نام برخی از این افراد چنین است:
در راس همه محمد صیاد حقیقی (که بغل دست من می نشست و جز خندیدن به ما ها کاری نمی کرد)  دیگران حمید صادقی (کمی همدردی کرد البته همراه با مقدار زیادی بد و بیراه به شروین) ، علی ضیایی ، فرشاد صاحب الزمانی (این یکی واقعا خیلی از گیر افتادن ما خندید)، مسعود شمسیان ، مسعود عرفانیان ، علی رضا ضرابیان،حسین شریعتی ، توحید عبداللهی ،  علی صدیقیان،وحید علی میرزایی و خیلی های دیگر.البته یک نفر هم بود که اصلا کاری به کار این جریانات نداشت و او هم هومن ساعدی بود!
[caption id="attachment_59" align="alignright" width="450" caption="پشت همون اسکناس دِزی"]پشت همون اسکناس دِزی[/caption]
  • ۸۸/۰۷/۱۵
  • nasser mmn

خاطرات

فرهنگ

نظرات (۱۴)

  • آرش ظلی پور
  • آقا ما خیلی دوست داریما...دلم تنگ شده بود برات..چه خبرا ؟ کجایی؟
    عجب خاطره هایی..خودم یادم رفته بود..
    آرش جان سلام ! ما همین دور و ورهاییم ، مثل خیلی از اون بچه ها راهی دیار فرنگ هم هنوز نشدیم.
    ناصر این اسکناس ها رو کامل یادمه! راستی خاطره درخواستی هم می نویسی؟ اونجا که اسم "محسن" رو اوردی یه 10 دقیقه ای خندیدم! بیچاره هیشکی اسم واقعیشو نمی دونست هه هه یادته باقری رفته بود تو دفتر از همه پرسیده بود این محسن کیه؟
    رو چشم ! خاطره درخواستی هم اگر یادمون باشه می نویسیم !
    میخوام جریان اون انشای عجیب و غریب رو که به صورت داستان نوشته بودیم رو بنویسم ولی تا حالا هرچی گشتم از اون انشا هیچ اثر تو کاغذهام گیر نیاوردم.
  • احتمالا : ف ضمیری
  • ناصر !!!!!!!!!!!!! واقعا که هنوزم آینه دقی!
    صلوات بفرست آقا!
    آقا ای ول ، بالاخره مارو هم یادت اومد. اون انشای عجیب غریبم فکر کنم دست شروین باشه هنوز. ضیایی هم یه تیکشو یادم نوشته بود نه؟ خلاصه فکر نکن یادم رفته مارو تحویل قبیله آدم خوارا دادی و پوست از سرمون کندن یادم رفته ها ;)
    سلام آقا ناصر .... خیلی خیلی جالب بودند...الحق که قلم فوق العاده ای دارید.... من یکی از دوستان و در واقع شاگرد آقای حقیقی هستم که اسمش توی متون شما هست.... بهشون بفرمایید بچه مرشد( یعنی م) برام نظر گذاشته بود خودش میشناسه.
    سالم باشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.
    سلام آقا ناصر.... خیلی جالب بود.... من شاگرد آقای حقیقی هستم که اسمش در متن شما هست.... اگه باهاشون صحبت کردید بهشون بفرمایید بچه مرشد( یعنی من!) نظر نوشته بود برام و تعریف کرده بود.
    سالم باشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.
    خاطره خیلی جالب بود. رفتم تو حال و هوای اون دوران.
    چه دورانی داشته این استاد صیاد ما با همکلاسیهاش
    امروز دوباره بعد از یک سال و نیم نوشته ها و خاطراتتونو خوندم... .... باز هم جالب بودند... خسته نباشید.
    این استاد شما و دوست عزیز ما در اون دوران خودش را قاطی این دیوانه بازی ها نمی کرد نتیجه اش هم این شد که ایشان توی نشریات معتبر جهانی مقاله می نویسد و ما توی وبلاگ خاطره.
    البته که استاد بنده کار شون خیلی درسته گرچه این منافاتی با نافذ و جالب بودن مکتوبات شما نداره و بنده قلم توانای شما رو هم شدیدا تحسین میکنم