مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
أیها الناس، کل امری لاق ما یفر منه فی فراره؛ والأجل مساق النفس، والهرب منه موافاته. کم اطردت الأیام أبحثها عن مکنون هذا الأمر فأبی اللّه‏ إلا إخفاءه. هیهات! علم محزون!
هر که از مرگ بگریزد، در همین فرارش با مرگ روبرو خواهد شد! چرا که اجل در کمین جان است و سرانجام گریزها، هم آغوشی با آن است! وه که چه روزگارانی در پی گشودن راز مرگ بودم! امّا خواست خدا این بود که این اسرار همچنان فاش نشوند! هیهات! چه دانشی سر به مهر!
جالب اینجاست که مولی علی می فرماید روزگار زیادی در مورد یافتن راز مرگ اندیشیده است اما این راز برای وی نیز دست نیافتنی بوده چرا که اراده خدا بر این قرار گرفته است که این راز سر به مهر بماند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
718px-Order_of_the_Bath_DSC05151.JPG
گاهی در سفر های سیاسی نشانهایی بین طرفین رد و بدل می شود. ناصر الدین شاه وقتی به فرنگ رفت چند نشان از میزبانانش دریافت کرد که یکی از آنها نشانی بود که پسرش آنرا زانوبند شوالیه می نامید و دوست داشت دولت پروس همانند پدرش به اوهم بدهد. هیچ فکر کرده اید این نشانها به چه درد می خورند. پرسشی که شاید برای بسیاری از کودکان پیش بیاید ولی معمولا بزرگسالان به این مسایل اصلا فکر نمی کنند.
پاسخ این است که در واقع به هیچ دردی نمی خورند.این نشانها مانند اسباب بازی های درخشان و بی مصرفی هستند برای سیاستمداران .اگر هم به درد کسی بخورند دست کم به درد سیاست مدارها نخواهند نمی خورند. در ویکیپدیا نگاهی به نشانهای محمد رضا پهلوی بکنید همچین فهرستی خواهید دید : اما همین محمد رضا پهلوی وقتی قدرتش را از دست داد این نشانهای درخشان و زیبا حتی به اندازه یک ویزای موفت پزشکی برایش به کار نیامدند ویزایی که به آسانی برای یک شهروند تهرانی قابل دستیابی بود. داشتن نشان Chief Commander of the Legion of Merit از ایالات متحده یا نشان Knight Grand Cross of the Order of the Bath از دولت بریتانیا حتی باعث نشد به بهانه درمان بیماری اش به او اجازه اقامت بدهند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
در دوره مشروطه یکی از رخدادهایی که موجب تقویت روحیه ایرانیان در مطالبه حقوقشان شد پیروزی قاطع ژاپن در نبرد با روسیه تزاری بود. روسیه تزاری مهمترین دشمن مشروطیت در ایران و قوی ترین حامی استبداد بود. شکست روسیه از ژاپن که کشوری آسیایی بود برای ایرانیانی که روسیه را شکست ناپذیر و ژاپن را کشوری آسیایی و شبیه خودشان می دانستند بسیار روحیه بخش بود.
چیزی که مسلم به نظر می رسد این است که بعید می دانم اجداد ما که در آن وقت اکثرا بی سواد و فقیر بودند می دانستند که واقعا ژاپن چه جور کشوری است. خوش بختانه اجداد ما نمی دانستند که ژاپن چه غولی است و خیالات برشان داشت و روحیه پیدا کردند و مشروطه را علی رغم مخالفت روسها به نتیجه رساندند.

تصورش را بکنید اگرمردم ایران در دوره قاجار می دانستند ژاپنی ها با یک همچین ناوهایی (به طول بیش از صد متر) به جنگ روسها رفته اند باز هم فکر می کردند که زورشان به روسیه می رسد؟!
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

شعر تصویری


شعر تصویری !

تصویر اصلی از : Laitr Keiows
 
بعضی ها دلشون تو چشمشونه . یعنی هرچی می بینند دلشون هم همون رو می خواد. بابا طاهر می گه :
زدست دیده و دل هر دو فریاد,         که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بعضی ها ها به یه معنی دیگه دلشون در چشمشونه یعنی ته دلشون را می شود از چشمشون خوند. سهراب سپهری می گه :
به دل می گویم کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود
 
بعضی ها هم چشم دلشون باز و بینا شده.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
یک پرسش قدیمی که برای خیلی افرادی که تاریخ ایران را می خوانند ممکن است پیش بیاید این است که چرا دویست سال طول کشید که صنعت چاپ به ایران بیاد! پاسخ این پرسش از دید من این است که ایرانی ها حتی امروز هم نیازی به این صنعت ندارند و به طریق اولی قبلا هم نداشتند. آیا با این وضعیت تیراژ کتاب در ایران به جز کتابهای کنکوری برای کتابهایی دیگر نیازی به چاپ هست؟ یک کتاب نوشته می شود که بیست سی نفر می خواهند آنرا بخوانند . خب چهار تا از کتاب رونویسی بشه و این بیست نفر بین خودشان کتابها را رد و بدل کنند بعد از یکماه همه خواننده ها کتاب را می خوانند
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
ر این روزهای تعطیلی هفته پیش سفر داشتم به اردستان. شهر آرام و تمیزی بود. مسجد جامع اردستان یک مسجد قدیمیه که بنای امروزیش بیشتر مربوط به دوره سلجوقیه. مسجد جامع یه مسجد آجری بسیار با صفاست. در قسمت پشتی مسجد هم چهار پنج جای بسیار دنج وجود داره که پشت به یک باغ انار با صفاست(عکسهاش را به زودی در همین وبلاگ می گذارم). فعلا همین عکسها را از این مسجد زیبا و با صفا و آرامش بخش داشته باشین تا بعد.
800px-Ardestan-mosque-1.jpg
800px-Ardestan-mosque-dome.jpg
800px-Jame-Ardestan.JPG
450px-Ardestan-mosque-2.jpg
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

راز خوشبختی

دیروز با چند نفر از قوم و خویشها توی ماشین داشتیم از مسافرت بر می گشتیم. فامیل ما یک دختر نوجوان داشت که امسال تازه رفته اول دبیرستان. صحبت از انتخاب رشته برای ایشون بود و اینکه پیش از انتخاب رشته باید دید اون رشته در آینده فرد چه اثری می گذاره.
مثلا اگر کسی دوست نداره خون و جنازه ببینه نباید بره سراغ علوم تجربی که بعدش پزشک بشه. یا اینکه کسی که می ره دنبال رشته بهداشت محیط کارش سرکشی به جاهاییه که احتمالا چندان هم تمیز و قابل تحمل نیستند. هرکس مثالهایی می زد از رشته های مختلف و کارهای مختلف. من پیشنهاد کردم این دختر خانم بره دنبال طراحی مد و لباس که هم هنریه هم تمیز و هم پول خوبی میشه ازش در آورد. اما دست آخر بعد از صحبتهای زیاد به این نتیجه رسیدیم که خوشبختی یک دختر در ایران نه در گروی مدرک یا شغلش یا حتی قیافه و ظاهرش بلکه در گرو اینه که که شانس بیاره و یک شوهر خوب نصیبش بشه. در غیر این صورت درس و شغل و پول و ... هم نمیتوانند کمکش کنند که خوشبخت بشه. و اتفاقا در ایران هنرمند و خوش اخلاق و دلربا بودن یک دختر او را بیشتر در معرض این خطر قرار می ده که کسی بخواد فریبش بده و شوهر بدی گیرش بیاد.
دست آخر خود من به یک نتیجه کلی تر رسیدم که مورد قبول همه واقع نشد اون نتیجه این بود که مهمترین چیزی که می تواند خوشبختی کسی را تضمین کند بی شعوری و حماقت کامل است. کسی که کاملا بی شعور باشد قطعا به طور کامل احساس خوشبختی خواهد کرد! باور ندارید بروید ببینید چند تا از گوسفندها دچار افسردگی هستند؟
706px-Ewe_sheep_black_and_white.jpg
به چشمان این گوسفند نگاه کنید و خوشبختی و آرامش را ببینید
نه نگرانی دارند نه ترس بلند مدتی نه عاشق می شوند نه حسادت می کنند نه آرزویی دارند. تا یک دقیقه قبل از کشته شدن هم به هیچ چیزی جز علف فکر نمی کنند.
البته بدیهی است که این نظر اخیر من مورد تایید قرار نگرفت! حسابش را بکنید یک مشورت در مورد تعیین رشته تحصیلی منتهی شد به این پیشنهاد از طرف من که بهترین راه خوشبختی زندگی گوسفندوار است. خوشبختانه چون راننده من بودم مادر این دخترخانم جرات نکرد من را از ماشین به بیرون پرت کند
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

هادی

هادی همکلاسی دوره دانشگاه من بود. پدرش پزشک متخصص قلب و رییس یک بیمارستان در تهران بود. وضعشون خوب بود. پسر کتاب خوانده و موقر و مودبی بود. دوست نزدیکش شهرام بود که به قول معروف هردو بالاشهری بودند. هادی از همه ما تهرانی های دانشگاه درسش بهتر بود. ترم ششم یا پنجم یه مدت دانشگاه پیداش نشد. بعد از یکی دو ماه اومد دانشگاه اما حرفهای عجیب غریبی می زد. شهرام زود متوجه شد که حالش خوب نیست. گفت بیا ببرم خونه و با خودش بردش. بعدا به ما گفت تو راه هادی برام تعریف کرد که سر راه یه پالتوی نو خریده اما پولش را نداده. شهرام می گفت باهاش رفتم مغازه پیدا کردیم و پول پالتو را حساب کردیم. این هادی این قدر موقر و با کلاس بود که وقتی به صاحب مغازه گفته بود پول همراش نیست صاحب مغازه اجازه داده بود پالتو را تنش کنه و بره و بعدا پولش را بیاره.
اون روز شهرام با هادی رفت و بعدا تعریف کرد که هادی بنا به دلایل نا معلومی دچار مشکل روحی شده و این حرفها هم اثر این مشکلشه یا اثر قرصهایی که می خوره. ما دیگه هادی را در دانشگاه ندیدیم. یکی دو بار زنگ زد به من و برام پشت تلفن دف می زد. یکبار هم گفت بیا خونه ما کارت دارم. رفتم خونشون و برام از خیالاتی برای آینده کاریش داشت صحبت کرد. پدرش هم خانه بود و سعی کرد به من توضیح بده که حال هادی خوب نیست و اگر کاری ازت خواست براش انجام نده. هادی فقط از من خواست که برم یه سی دی براش بگیرم که گرفتم.
یکی دو ماه بعد خبر رسید که پدر هادی از دنیا رفته. به زودی فهمیدیم که پدرش کشته شده. اما هیچوقت معلوم نشد که کی و چرا این پزشک را کشته. برخی می گفتند به خاطر اختلاف مالی بوده و ... . یکی دو ماه بعد هادی بهم زنگ زد اما از کرمان. بعد از مرگ پدرش خانه و زندگی را جمع کرده بودند و رفته بودند کرمان پیش فامیل های پدرش. خوشحال و خندان بود و تعریف می کرد که تو کرمان می ره دانشگاه. یکی دو بار دیگه باهاش تلفنی صحبت کردم. تا اینکه یه روز یکی از رفقا زنگ زد و گفت هادی مرد ! هادی !
باور کردنش سخت بود. حتی شهرام هم نمی دونست هادی واقعا چرا مرده. می گفت احتمال خودکشیش هست چون ظاهرا مرگش در اثر قرصی چیزی بوده. یکی دیگه از بچه ها می گفت عاشق دختری بوده که بهش ندادن و خانواده خودش هم مخالف بودند برای همین خودکشی کرده. اما هنوز هم نمی دونم راست می گفتن یا دروغ.نه فهمیدیم پدرش چرا کشته شد و نه خودش! نمی دونم مادرش چی کشید که شوهر و پسر بزرگش را در طول یکسال به این شکل از دست داد.
هنوز یه دست خط از هادی دارم که وقتی برای ترم تابستانی رفته بودیم شمال هادی و یکی دیگه از بچه قبل از اینکه برگردند تهران برای من یادداشت خدا حافظی گذاشته بودند.
هادی یادت به خیر
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

استاد ن

استاد ن لاغر و قد بلند و کم مو و اخمو بود. مو هاش هم تقریبا سفید شده بود. استاد ن استاد درس معماری کامپیوتر ما بود. اخلاق عجیب و غریبی داشت که چندان قابل توضیح نیست اما شاید بشه با چند تا مثال متوجهش بشید . اولین خاطره ای که برای ما تعریف کرد این بود که می گفت چند سال پیش با ماشین داشته توی یکی از اتوبانهای تهران با سرعت می رفته که در اثر مواجه شدن با یک مانع ترمز می کنه و ماشینش چپ می کنه.
تعریف می کرد که توی صندوق عقب ماشینش چند تا کارتن پرتقال بوده که می ریزه کف خیابون. می گفت من وارونه توی ماشین داشتم درد می کشیدم و ملت میومدند پرتقالها را بر می داشتند می رفتند تادست آخر یه مامور شهرداری میاد به اورژانس زنگ می زنه و میان می برندش.
خلاصه می گفت یه مدت بیمارستان بود و وقتی مرخص شد از گردن به پایین تو گچ بود. می گفت تو همون دوره یکی از دانشجوهاش میومده هر روز صبح با ماشین می بردتش دانشگاه و بر می گردوندش! یعنی به مدت سه چهار ماه هر روز کارش این بوده.
خود استاد تعریف می کرد که این دانشجو آخر ترم نمرش نه شده بود و استاد ن با کمال پر رویی طرف را انداخته بود.
این خاطره را برای ما گفت که حساب دستمون بیاد که به کسی نمره الکی نمی ده. این استاد خیلی هم حساس بود. یادمه همون اوایل یکی از همکلاسی های ما سر کلاس صندلیش را تکانی داد و صدای بلندی کرد. از اون موقع استاد با این رفیق ما بد شد. یادمه اواخر ترم بود که با یکی دو نفر نشسته بودیم بیرون کلاس و استاد آمد پیش ما شروع کرد به صحبت.
گفت فلانی را می بینی (اشاره کرد به رفیق ما که دورتر نشسته بود) . گفت یک نمونه دانشجوی بی ادب و بی نزاکت و تنبله. بعد اشاره کرد به یکی از رفقای ما که کنار ما ایستاده بود و گفت اما این آقا اصلا مجسمه ادبه. ما هم که داشتیم از خنده می ترکیدیم چون هر دو نفر از رفقای ما بودند. یک روز یکی از بچه ها جزوه یکی از دانشجوهای استاد در سال شصت و چهار را آورد سر کلاس. با کمال تعجب دیدیم که جزوه ایشان با مطالبی که در سال هشتاد داشت به ما می گفت سر مویی فرق نداشت!
فکرش را بکنید داشت تکنولوژی کامپیوتر سال شصت و چهار را شانزده سال بعدش به ما درس می داد. البته ما اون موقع پیش خودمون گفتیم حتما این چیزها که ایشون درس می دن تاحالا زیاد تغییر نکرده.
ترم بعد درس ریزپردازنده داشتیم با استاد جوان و خوبی به نام دکتر عباسی. یادمه یکبار یک مساله طراحی به ما داد و یعقوبی زرنگ ترین دانشجوی کلاس رفت پای تخته که حلش کنه. یعقوبی شروع کرد به کشیدن آی سی ها و سیم کشی بین اونها.
استاد عباسی هم با تعجب نگاهش می کرد. کارش که تموم شد ازش پرسید چرا فلان جا به جای یک آی سی چهار تا آی سی یکسان استفاده کردی. یعقوبی جواب داد چون از یه پایه بیشتر از پنج تا خروجی نباید بگیریم ! استاد گفت چرا ؟ کی گفته؟
یعقوبی گفت چون آی سی می سوزه ! استاد ن ترم قبل اینطور می گفت. قیافه استاد شبیه معلم شیمی شده بود که شاگردش بهش گفته باشه جهان از چهار عنصر خاک و آب و باد و اتش ساخته شده.با خنده گفت این حرفها را بریزید دور این محدودیت مال سال 1970 بوده !
حالا شما تصورش را بکنید این استاد ن با این اطلاعات ماقبل تاریخش یکی از مهمترین طراحان سوال آزمون فوق لیسانس بود !
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
فکرات غالبی و تقلیدی ضامن بقای انسان در زندگی هستند اما این تفکرات گاهی نیاز به تجدید نظر دارند. کنار گذاشتن کامل تفکرات تقلیدی و یافتن همه پرسشها از طریق افکار شخصی برای کسی میسر نیست.
جایگزین کردن تفکرات تقلیدی با تفکرات شخصی و حقیقی یکی از نشانه های بزرگ شدن و تکامل انسان است. یک فرد بالغ باید دستکم تلاشش در جهت یافتن پاسخ برای برخی پرسشهای قدیمی باشد یا دست کم همیشه امکان خطای این تفکرات تقلیدی را در نظر داشته باشد.
یکی از تفکرات غالبی ما قضاوت در مورد افراد از نوع لباس و تیپ و هیکل و سخن گفتن است. من خود بارها در دام این تفکر گرفتار شده ام.
مدتی پیش در محل کارم آدم جدیدی دیدم که حدود چهل سال یا بیشتر سن داشت و اندامی بسیار درشت و عضلانی داشت در واقع یک ورزشکار بدنساز به معنی کاملش بود. موقع صحبت کردن هم گاهی مقطع صحبت می کرد انگار که کلمات مناسب را فراموش می کرد. نخستین تصور من در موردش این بود که این فرد ورزشکار قطعا نمی تواند یک برنامه نویس باشد و اگر هم باشد حتما در کارهای جنبی و غیر مهم مشغول است. تصورم در واقع بر اساس دید غالبی ام در مورد افراد ورزشکار ایرانی است. بعد از مدتی که از طریق اعضای تیمشان با او آشنا شدم متوجه شدم اتفاقا برنامه نویس با مطالعه ای است و مدتها در شرکتهای خارجی از جمله آی بی ام کار کرده. تعجبم باز وقتی بیشتر شد که یکبار در اتاقمون از جنگ جهانی دوم صحبت شد و از محاصره استالینگراد. هر کس چیزی می گفت و من هم که یا خواندن یک کتاب (فقط یک کتاب ) فکر می کردم متخصص جنگ استالینگراد هستم یه چیزهای در موردش می گفتم اما هر بار این همکارمون که نامش شهریار بود یا گفته های من را با جزییات تکمیل می کرد یا اصلاح ! بعدش خودش شروع کرد به صحبت ! انگار که یک استاد تاریخ دارد در مورد جنگی که خودش در آن حضور داشته توضیح می دهد. مطالعه شهریار در مورد جنگ استالینگراد به قدری دقیق و عمیق بود که نه تنها چند کتاب اصلی تاریخی در این مورد خوانده بود بلکه کتابهای خاطرات چند نفر از فرماندهان روسی و آلمانی را هم که در جنگ بودند را نیز خوانده بود! برای یک ساعت همه مات و مبهوت صحبتهایش بودند و یکی از بچه ها هم همینطور که شهریار صحبت می کرد اسمهایی که او می برد را در گوگل سرچ می کرد پو عکسهایشان را به بجه ها نشان می داد. اما این تازه اول ماجرا بود. در روزهای بعد متوجه شدم که تقریبا در هر موردی به ویژه در مورد تاریخ یا فلسفه منطق یا حقوق این آقای شهریار مطالعات کاملی دارد. گاهی حتی خود اشخاص تاریخ ساز را هم دیده بود. این البته در زمینه تاریخ و فلسفه بود. وضعیت در زمینه نرم افزار از این هم خفن تر بود به طوری که شهریار خیلی از کسانی را که ما در کتابها اسمشان را خوانده بودیم از نزدیک دیده بود و با برخی حتی دوره هایی هم گذرانده بود. خلاصه براتون بگم دریایی از دانشهای مختلف بود. البته خودش هیچ ادعایی نداشت و معمولا می گفت من فقط در فلان زمینه چند تا کتاب مختصر خوانده ام. از وقتی شناختمش دوست داشتم تا دیدمش موضوعی را مطرح کنم تا به حرف بکشانمش.واقعا از بودن در کنارش خوشحال می شدم. اما حیف رفت امریکا. یکبار این اواخر بهش گفتم من روزهای اول که دیدمت فکر نمی کردم تو کار نرم افزار باشی چون هیکلت خیلی ورزشکاری بود اون هم چند وقت یکبار که من را می دید بعد سلام علیک می خندید و می گفت عجب ناصر پس فکر می کردی من نمی تونم برنامه بنویسم ! خلاصه رفت و به ما این درس را داد که در موقع قضاوت در مورد افراد زیاد به ظاهرشون نگاه نکنیم.
  • nasser mmn