مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
ایران هفتمین مصرف کننده لوازم آرایشی در دنیاست.ایران همچنین یکی از رکورد داران جراحی های زیبایی در جهانه.ایرانی ها هر سال ۲ میلیارد دلار برای زیبایی هزینه می کنند.تقریبا یک درصد کل درآمد ایران از صادرات نفت.رقم بسیار بزرگی است اما چرا؟
میل به زیبایی و دلربایی در انسان به ویژه در زنان به صورت طبیعی وجود داره.پس اصل قضیه ریشه در طبیعت انسان داره اما هزینه ای که ما ایرانی ها برای این منظور می پردازیم چرا این قدر زیاده؟ من در متون انگلیسی اینترنت به دنبال عبارتی مثل اینها جستجو کردم :
how to charm
how to be charming
به معنی اینکه چگونه می توان دلربایی کرد یا چگونه دلربا شد.به متنهای جالبی رسیدم.
این ها توصیه هایی بود برای دلربا شدن :
مودب باشید
در مورد دیگران قضاوت نکنید و به آزادی اونها احترام بگذارید
صمیمی باشید و هوشمندانه رفتار کنید
شوخ طبع باشید
خوش بین باشید
سعی کنید ظاهری آراسته و زیبا و سلامت داشته باشید
آهنگ صدای تان را کنترل کنید
لبخند بزنید
نام دیگران را به خاطر بسپارید
به سخنان دیگران خوب گوش کنید

و مواردی دیگر
اگر دقت کنید می بینید از بین ده مورد دختران و زنان ایرانی تنها روی یک مورد تمرکز کرده اند و آن هم به طور ناقص . داشتن ظاهری زیبا البته گاهی هم به قیمت از دست رفتن سلامتی. اما اگر منصفانه قضاوت کنیم باید این را هم باید در نظر گرفت که نوع روابط در ایران به گونه ایست که شاید فقط همین یک مورد برای دختران جوان بیشترین تاثیر را داشته باشد. من فکر می کنم مصرف بیمار گونه لوازم آرایشی به خاطر اینه که خیلی از دختران و زنان ایرانی آداب دلربایی را نمی دانند و در این مورد به بدوی ترین شکل ممکن رفتار می کنند .

نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
به جز دلایلی که بچه های میراث فرهنگی در سالهای گذشته برای ثبت جهانی نوروز به نام ایران ارایه دادند من دلایل دیگری هم دارم که این سنت واقعا ایرانیه حتی می شه گفت جامه ای است که فقط به قامت ما دوخته شده و به تن کس دیگری هم نمی خوره.
با اومدن نوروز درد و مرضهای فرهنگی ما به شدت تشدید می شن. دست کم چهارصد نفر از همین امروز در صف دریافت نوبت از جناب ملک الموت قرار می گیرن و قرار ملاقاتشون هم در یکی از جاده ها معین می شه. جنون خرید برای اطفا عقده های روانی و تجمل و خودنمایی همه گیر می شه.در این میان زنهای ستم دیده ای که معمولا از تفریح سالم برخوردار نیستند (و یا حتی از امکانات تفریحی و لذات زندگی خبر دار هم نیستند) به بازار ها حجوم می برند و سعی می کنند از فرصتی که پیش آمده برای لذت بردن و گشت و گذار در میان اجناس و مغازه های مختلف استفاده کنند.در وضعیت شلوغ و سرسام آور مراکز خرید اما نخستین قربانی قوانین رانندگی و دومین قربانی افسران بی پناه راهنمایی و رانندگی هستن که معمولا آماج بلاهای ناشی از بی فرهنگی رانندگان و بی نظمی و فقر نیروی انتظامی و کمبودهای طراحی محیطهای شهری اند.
خود رسم و رسومات نوروز هم واقعا رنگ و بوی ایرانی داره. ماراتن مهمانی های پشت سر هم به سرعت برای میهمان و میزبان به یک دردسر کلافه کننده تبدیل می شه.بسیار اتفاق میفته که کسی صبح میهمان کسی بوده و بعد از ظهر میزبان همان فرد بشه.این مشکل را بگذارید در کنار تعداد افراد زیادی که باید به دیدنشان بروید و حرفی برای گفتن با آنها  و یا گوشی برای شنیدن حرفهای مفت آنها  ندارید.در میان این همه میهمانی های پشت سر هم مایه تاسفه که آدم فرصت مصاحبت با اون چند نفری را هم که چیزی برای گفتن دارند و مصاحبتشون برای آدم شیرینه از دست می ده.
این دلایل در کنار رفتار میزبانان ایرانی و اصرار به مصرف چای و میوه و شیرینی و آجیل ؛ نوروز را به سرعت به رخدادی رنج آور تبدیل می کنه. بگذریم از این اخلاق ایرانی ها که در موارد بسیاری به ناهنجاری ها خو می گیرند و به عنوان تقدیر الهی خود قبولشان می کنند و حتی فکر نمی کنند که شاید بشه این ناهنجاری ها را اصلاح کرد.
نکته ناهنجار دیگه هم اینه که ایرانی ها که معمولا از شغلی که دارند راضی نیستند و از اون لذت نمی برند. بنا بر این بعد از سپری شدن تعطیلات با کسالت و افسردگی (و بالاجبار) به سر کارهاشون بر می گردند. اگر تعطیلات برای یک اروپایی فرصتی برای تجدید قواست برای یک ایرانی درست مثل مرخصی یک زندانیست. زندانی هم هر اندازه هم در مرخصی باشه از بازگشت به زندان خوشنود نمی شه.
همه ی این دلایل نشون دهنده ی اینه که نوروز واقعا مال خودمونه
خدایا به فریاد ما برس
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یادگاری تاریخی

یادگاری یک توریست اروپایی که در دوره فتح علی شاه از تخت جمشید بازدید کرده. این یادگاری دیگر خودش جزو آثار تاریخی محسوب می شود. فرهنگ یادگاری نوشتن روی در و دیوار در خاور میانه سابقه بسیار طولانی دارد. در جایی می خواندم در قرن چهارم و پنجم یادگاری های زیادی توسط مردم بر روی دیوار مساجد و بنا های عمومی در شهرهای مهم نوشته شده بود تا جایی یک نفر کتابی از جمع آوری یادگاری های جالب تدوین کرده بود.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
رسول اکرم فرمود :
الْجنَّةُ حرامٌ علی کُلِّ فاحِشٍ انْ یدخُل ها
داخل شدن در بهشت برای فحّاش حرام است
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

معلمها

در طول سالهای طولانی تحصیل معلمهای زیادی دیدم اما برخی از این معلمها به دلیل دارا بودن اخلاق عجیب و غریب و یا رخ دادن خاطرات به یاد ماندنی همیشه در ذهن من ماندگارند.اینبار می خواهم یادی از معلمهای به یاد ماندنی دوران تحصیلم بکنم.
ماندگار ترین این معلمها همان آقای محمودی است که وصفش را در مطلب با عنوان سال شانس آوردم .
در سال نخست دوره راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای امیر تیمور ایمانی که همزمان هم معلم ریاضی و هم ناظم مدرسه بود.آقای ایمانی ورزشکاری تنومند بود اما قلبی مهربان داشت!همیشه بالای برگه های امتحانی ما هم تایپ می کرد نمازهای پنجگانه فراموش نشود که البته اینقدر تکرار شده بود که دیگر به نظر بی اثر می آمد.
آقای ایمانی مربی تکواندو و جودو هم بود البته در یکی از تمریناتش ظاهرا از ناحیه کمر دچار آسیب دیدگی شده بود.آقای ایمانی معلم ریاضی سال اول و دوم ما و نیز معلم ورزش سال سوم ما بود. همین آقای ایمانی بعدا و در سالهای بعد معلم ریاضی هر دو برادر من هم شد. هم سه سال معلم من بود و هم معلم سه برادر با فاصله سنی سه سال و البته به همین دلیل همه خانواده ما را می شناخت.
در سال اول راهنمایی روحانی جوانی معلم عربی ما بود . اعصاب این بنده خدا به اندازه کافی برای سرو کله زدن با یک کلاس چهل نفری قوی نبود بنا همین ضعف گاهی سر کلاس در اثر سرو صدای بچه ها جوش می آورد. و یک بار یک نفر از بچه ها را کتک زد. اما به محض اینکه اعصابش آرام می شد برای دلجویی از بچه ها یکی را می فرستاد که برای کلاس بستنی یا ساندویچ بخرد.البته این بنده خدا هم وقتی عصبانی می شد واقعا کنترلش را از دست می داد. همین خصلت انسانی اش هم باعث شده بود بچه همیشه سعی کنند وی را عصبانی کنند تا دلی از عزا در بیارن.در سال اول دبیرستان هم معلمی داشتیم به نام آقای کیارش که نامش را به علوی تبار تغییر داده بود. او هم هر وقت عصبانی می شد یکی را می فرستاد که برای همه بستنی بگیرد و ایضا هم بچه ها همیشه در حال تلاش برای خشمگین کردنش بودند. این آقای علوی تبار جزو بازمانده های انفجار دفتر حزب جمهوری بود که مرحوم بهشتی در آن شهید شد. آقای علوی تبار در اثر این واقعه چند انگشتش را از دست داده بود.این بنده خدا معلم قران ما بود و از هر فرصتی برای نصیحت کردن ما استفاده می کرد.
معلم عجیب دیگری که در سال دوم راهنمایی نصیب ما شد یک معلم مسن و البته هیکلی بود به نام چفت ساز. این بنده خدا هم به شدت در اثر فشار روانی دچار روانپریشی شده بود. روز اولی که این بنده خدا معلم ما شد یکی از رفقای ما که زنگ قبل باهاش درس داشت اومد سر کلاس نشست گفتم چرا اومدی گفت می خوام یه زنگ دیگه چفت ساز و ببینم و بخندم. گفت این معلم کلا قاطی کرده. ما درست منظورش رو نفهمیدیم تا چفت ساز وارد کلاس شد بعد از چند دقیقه نگاه کردن به سقف و در دیورا شروع کرد به جزوه گفتن. بعد از اینکه چند جمله از جزوه را گفت و ما نوشتیم یکدفعه صدایش را به طرز مسخره ای عوض کرد و چند جمله بعدی را با صدای عجیب و مسخره ای بلند خواند. واقعا جلوگیری از خنده خیلی سخت شده بود و این رفیق ما هی داشت ریسه می رفت و می گفت دیدی گفتم قاطی کرده.خلاصه چفت ساز هر از چند گاهی صدایش را تغییر می داد و ما هم داشتیم می ترکیدیم از خنده.این رفیق ما هم که اسمش حمید بود هی کنار گوش ما حرفهای خنده دار در مورد چغت ساز می زد. نزدیک آخر کلاس حمید هی به من و کناریم که حسین بود اصرار می کرد که از چفت ساز بپرسید اسمش چیه.حسین دست آخر راضی شد و بلند شد و بعد از اجازه گرفتنم گفت آقا ببخشید می شه بگید اسم شما چیه . چفت ساز یه نگاهی خشمگین بهش کرد و گفت منو مسخره می کنی ؟ عمت رو مسخره کن پاشو برو بیرون . ما از خنده ترکیدیم و خود حسین هم که از شدت خنده نمی توانست راست بیاستد به سرعت از کلاس بیرون رفت .تکه کلام این آقای چفت ساز هم پدر سوخته و پدر سگ بود که با اون صدای تغییر یافته خودش یه وقتهایی به بعضی ها می گفت.
یه بار هم چفت ساز یه مجله سینمایی با خودش به کلاس آورد و گفت این جایزه کسیه که تو امتحان از همه نمره بهتری گرفته.بعد که برگه ها رو داد محسن رو که نمرش بهتر از همه بود صدا کرد و برد پای تخته و گفت بیا این مجله جایزه تو. همین که محسن راه افتاد بیاد بشینه چفت ساز خیلی جدی صداش کرد و گفت هفته دیگه مجله رو بیار .کلاس از خنده منفجر شد ولی چفت ساز خیلی جدی داشت به سقف کلاس نگاه می کرد. این آقای چفت ساز معلم حرفه و فن ما بود و جوشکاری و نجاری و برق کشی هم بلد بود. از یه نفر که سالها قبل باهاش همکار بود شنیدم که چفت ساز در جوانی آدم زرنگ و کاری و درست و حسابی بوده و اوایل انقلاب چند تا ده از دهات کردستان رو برق کشی کرده بود اما بعدا ظاهرا در اثر فشارهای روحی روانپریش شده بود. البته با همین احوال هم به درسش مسلط بود و جزوه ای که می داد کاملا مفید و درست بود.
سال سوم راهنمایی یه معلم داشتیم به اسم آقای نویدی. این بنده خدا همیشه عصبانی بود. قیافه و رفتارش آدم رو یاد رضا خان می انداخت. سر کلاسش کسی نطق نمی کشید.وطبق دستورش کسی سر کلاسش نباید جای نشستنش را تغییر می داد یعنی همه باید همون جایی که اولین بار سر کلاسش نشسته بودند می نشستند. آقای نویدی هر از چند گاهی دفاتر بچه ها رو جمع می کرد تا ببینه . دفترها رو می ذاشت روی میزش و یکی یکی می دید و اگر کوچکترین اشکالی در اون بود دفتر رو از همونجا که نشسته بود به گوشه مقابل کلاس پرت می کرد. یه دفعه این آقای نویدی یه جا سوییچی گرفت که به اون روزها خیلی مد شده بود. این جاسوییچی از دو داریره برنجی روی هم تشکیل شده بود و تقویم دهساله بود. به این صورت که دایره رویی بر روی دایره پایینی می چرخید. دایره بالایی تعدادی سوراخ داشت که اگر سوراخ سال را روی عدد سال مورد نظر تنظیم می کردی از سرواخهای دیگر می شد تقویم ماه سال مورد نظر را بدست آورد. خلاصه تو همون روزها بود که من یه جایی در مورد اسطرلاب چیزهایی خونده بودم. اولین بار که این وسیله را دست نویدی و از دور دیدم سریع ذهنم رفت سراغ اسطرلاب به حسین که کنارم می نشست گفتم این اسطرلابه گفت چی گفتم اسطرلاب یه وسیله نجومی قدیمیه. خلاصه اون هم کنجکاو شد و به خودش جرات داد و پرسید آقا اون چیزی که دست شماست اسطرلابه ! نویدی هم که تا حالا همچین کلمه را نشنید ه بود گفت چی چی؟ اسطرلاب دیگه چیه ؟ بعد با تعجب جلو اومد و جاسوییچی رو نشون ما داد و گفت تقویمه ! ببینید اینطوری کار می کنه. بعد هم گیر داد که اصلا اسطرلاب چی هست که من مجبور شدم یه توصیحاتی بهش دادم.
سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم که ایشان هم دچار روانپریشی شده بود. اسم این بنده خدا رو یادم نیست اما بچه بهش می گفتند ناز گل. یه آدم حدود ۵۰ ساله و لاغر اندام بود که موهاش هم تا حدی ریخته بود. این بنده خدا به ما زبان درس می داد(البته شاید هم یه درس دیگه ). اولین جلسه که اومد گفت ببینید من معلم مهربونی هستم به شما کاری ندارم شما هم به من کار نداشته باشید من درسم رو می دم و میرم. اگر خواستید سگار بکشید بی سرو صدا برید دم پنجره (حالا ما تا اون موقع اصلا ندیده بودیم کسی سر کلاس سیگار بکشه ) حسابی تعجب کردیم. خلاصه شروع کرد به درس دادن . یه رفیقی ما داشتیم به اسم سیامک که هیکلش هم خیلی بزرگ بود میز سوم از آخر هم نشسته بود و در حینی که نازگل داشت متن کتاب رو می خوند سیامک هم دستش رو گذاشته بود رو شونه بغلیش و با هم داشتند کتاب را نگاه می کردند. و کلاس را ساکت بود. یه دفعه دیدیدم نازگل ساکت شد و دم تخته وایساد .حالت طبیعیشو از دست داده بود و دشت با خشم شدید نفس می کشید. و به این سیامک نگاه می کرد. یه کم نگاهش کرد و ساکت شد . کلاس همه مات مبهوت که چی شده. که اینطوری نگاه می کنه. یه دفعه شروع کرد به داد زدن که خجالت بکش اگر می خوای رفیقتو بغل کنی بذار زنگ تفریح چرا گوش نمی کنی ! بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که خجالت نمی کشه عجب موجوداتی ... یه کم اینور اونور رفت و بعد ساکت شد و چند ثانیه بعد انگار که اتفاقی نیفتاده دوباره شروع کرد به درس دادن اما تا آخر کلاس هر چند دقیقه یه بار یه دفعه خود به خود عصبانی می شد یاد سیامک می افتاد و می گفت عجب ادمهایی پیدا می شد خجالت نمی کشند و . در روزهای بعد ما متوجه شدیم این آقا بر خلاف حرفهای روز اولش به شدت در مقابل کوچکترین رفتار بچه ها حساسه و عصبی می شه ولی سعی می کنه خودش رو کنترل کنه به همین دلیل هم رفتارش به شدت مضطربانه و متغیر بود و هر لحظه ممکن بود به کوچکترین دلیل جوش بیاره.
در سال چهارم دبیرستان هم معلم جبری داشتیم که اسم آقای اعتضاضیان این بنده خدا لحجه غلیظ اصفهانی داشت و خیلی رقیق به بچه ها جبر درس می داد . یه بار یکی از بچه پرسید آقا ما با این سطحی که شما درس می دید می تونیم کنکور قبول شیم ایشون هم بی رودربایستی گفت نه نمی تونید حتما باید معلم خصوصی بگیرید من خودم می تونم خصوصی درس بدم اما توی کلاس فقط عین کتاب درس می دم. البته اون سالها تازه قلم چی پیداش شده بود و خبری از گاج و ماج هم نبود . هرچی بود فقط جزوات رزمندگان و ایثار گران و راهیان دانشگاه بود . جو مدارس به کثیفی امروز نبود برای همین هم حرف این آقا برای ما خیلی عجیب بود. اون روزها اینکه معلم در درس دادن کم بذاره و بگه بیاید کلاس خصوصی برای ما چیز عادی نبود. اما چند سال بعد یکی از رفقای من که در دانشگاه آزاد درس می خوند تعریف کرد که یکی از راههای پاس کردن دروس برگزاری کلاس خصوصی با استاد اون درسه البته به صورت فرمالیته . یعنی به بهانه کلاس خصوصی مبلغی را در وجه استاد کارسازی می کردند و استاد هم نمره را کارسازی می کرد.یه بار که استاد درسی حاضر به این کار نشده بود یه سری از همکلاسهاش رفته بودند و دم مدیر گروه را دیده بودند و درس را با برگه سفید پاس کرده بودند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
امام حسن علیه السلام می فرماید
لا دین لمن لا ادب له
دین ندارد آنکه ادب ندارد.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

Conflict of interest

انسان اندیشمند تنها مخترع ابزارهای فیزیکی و مکانیکی نیست. انسان اندیشمند گاهی مفاهیم و یا جنبه هایی از وجود خود را کشف می کند که اهمیت آن از بسیاری از اختراعات مهم تر است. برخی اعتقاد دارند مهمترین دستاوردهای بشر در دنیای مدرن کشف همین مفاهیم جدید است.یکی از این مفاهیم که در دنیای غرب کشف شده و به آن اهمیت داده می شود مفهومی به نام تداخل یا مسابقه علایق است
Conflict of interest و competition of interest
مفهوم تداخل یا مسابقه علایق به این معنی است که فرد درگیر دو یا چند مسوولیت شود که برای انجام آن دو مسوولیت نیاز به انصاف و بی طرفی کامل وجود دارد ولی رعایت بی طرفی و انصاف در یک مسوولیت امکان (دقت کنید امکان) رعایت بی طرفی و انصاف در مسوولیتی دیگر را کم کرده یا از بین ببرد. مانند اینکه کسی برای شرکتی که در آن کار می کند از اقوامش خرید کند که در این صورت تمایل به خرید با حداقل قیمت در تعارض با کسب منفعت برای اقوام قرار می گیرد و ممکن است موجب زیان یکی از طرفین شود/و یا اینکه کسی در دو شرکت رقیب دارای سمت باشد .این اصل در واقع پایه تفکیک قواست.به این نکته هم دقت کنید که شایستگی یک فرد برای انجام مسوولیت مستقل از وجود تعارض علایق است و نیز اینکه در اینجا بحث از امکان است و بنا به وجود امکان است که باید از این وضعیت پرهیز شود. به این معنی که فرد ممکن است برای هر دو مسوولیت شایستگی کامل داشته باشد اما به دلیل امکان بروز عدم بی طرفی از اینکار پرهیز می شود .
نمونه هایی دیگر :
اینکه سازمانی یا شخصی خودش موظف به نظارت بر خود شود
اینکه مامور خرید بر اساس میزان خرید پاداش بگیرد
اینکه قاضی در نقش دادستان یا وکیل در یک محاکمه قرار گیرد و یا با یکی از طرفین دعوا نسبت خانوادگی یا شراکت اقتصادی و یا رابطه سازمانی داشته باشد
اینکه فروشنده به نماینده خریدار هدیه بدهد
لینک یک مقاله مختصر و مفید در باره همین موضوع
http://web.archive.org/web/20071103060225/http://www.ethics.ubc.ca/people/mcdonald/conflict.htm
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

سال شانس

سال پنجم دبستان برای من یک سال بسیار استثنایی و  البته عجیب بود.اولین مدرسه ابتدایی من فقط تا سال چهارم ابتدایی رو داشت.برای سال پنجم همه بچه های اون مدرسه مجبور بودند به یک مدرسه دیگه برن. مدرسه ی دیگه ای که در اون نزدکی بود مدرسه ای بود به اسم بعثت که تا خونه ما در حدود نیم ساعت پیاده راه بود (البته برای بچه ها).ما هم مثل اکثر بچه های همکلاسی رفتیم مدرسه بعثت اسم نوشتیم. معلم اون سال ما فردی بود به اسم عبدالحمید محمودی. آقای محمودی اون موقع بین بیست و پنج تا سی سال داشت و آدم لاغر اندام و فرزی بود. آقای محمودی معلمی استثنایی بود که من هیچوقت دیگه نظیرش رو ندیدم.
نخستین کار عجیب و جالبی که آقای محمودی کرد این بود که یکی دو بار کتبهای غیر درسی (که مربوط به موضوع درس بودند) رو با خودش به کلاس آورد و بعد یا قبل از درس تکه های جالبی رو از اونها خوند. بچه ها رو تشویق کرد که اونها هم اگر توی خونه کتابهایی دارند که چیز جالبی در مورد موضوع درس توش هست بیارن سر کلاس و بخونند و قول داد در نمره امتحان بهشون کمک کنه. کم کم بچه ها شروع کردند به آوردن کتاب به کلاس.تعداد افرادی که هر بار کتابهایی رو با خودشون می آوردند کم کم زیاد شد و در کنارش با مطرح شدن مسایل جالب در کلاس این جریان برای همه جذاب تر شد.
تقریبا مسابقه ای بین بچه ها شکل گرفت و هر کس سعی می کرد مطلب جالب تری رو پیدا کنه و بیاره.کار به جایی رسید که بچه هایی که بعضا رفوزه هم شده بودن و گروه خونشون به کتاب و کتاب خونی نمی خورد هم وارد بازی شدند. یکی از کتابهایی که اون موقع خیلی گل کرد کتابی بود به اسم به من بگو چرا. این کتاب ۶ جلد بود و هر جلدش در مورد یک موضوع. کتاب در واقع مجموعه سوالات کنجکاوانه بچه های همسن مارو جمع کرده و جواب داده بود مثلا اینکه شکلات چطور تهیه می شه - چرا هوا پیما پرواز می کنه - زیر دریایی چطور زیر آب می ره - یا بزرگترین حیون خشکی کدامه و کلی پرسشها و پاسخهای جالب.
این کار آقای محمودی آنچنان در من تاثیر کرد که از اون موقع تا الان شاید مهمترین لذت من در زندگی کتاب خوانی باشه.همون سال من اینقدر عاشق کتابخوانی شده بودم که کلا درس رو فراموش کرده بودم و همین آقای محمودی به پدر مادر من توصیه کرد که مجلات و کتابهای غیر درسی رو زیاد دم دست من نگذارند.یادم میاد همون سال من تقریبا همه شش جلد به من بگو چرا رو خونده بودم و کتاب زندگانی امام حسین (زین العابدین رهنما) تا مدت زیادی حتی توی صف گوشت هم همراهم بود.
شیوه دومی که آقای محمودی به کار گرفت و بسیار جالب بود این بود که نیکمتهای کلاس رو از حالت پشت هم در آورد و در کنار دیوارها قرار داد به طوری که همه وقتی روی نیمکت می نشستند به دیوار تکیه می دادندو در واقع شبیه دکور مسابقات سه جانبه تلوزیونی شد .بعد بچه ها رو به سه گروه تقسیم کرد و هر گروه سمت یک دیوار می نشستند.  از این پس هر روز کلاس در واقع برگزاری یک مسابقه بود.هر بار که پرسشی مطرح می شد هر گروه باید یک نماینده غیر تکراری معرفی می کرد که پاسخ سوال رو بده و نمره هم به گروه تعلق می گرفت. در پایان ثلث هم نمره گروه به همه اعضای گروه داده می شد. نتیجه این شد که بچه های گروه ضعیفها را تشویق به درس خواندن می کردند و گاهی هم قوی تر ها به ضعیف ها کمک می کردند.شرکت در کلاس درس واقعا به یک سرگرمی هیجان انگیز تبدیل شده بود و ما هر روز صبح با شوق  راه طولانی مدرسه رو طی می کردیم. واقعا خوش می گذشت.
[caption id="attachment_656" align="aligncenter" width="300" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال"]وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال[/caption]
[caption id="attachment_657" align="aligncenter" width="286" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی"]وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی[/caption]
از ویژگی های جالب آقای محمودی این بود که پرسش کردن در مورد درس رو تشویق می کرد و به کسانی که می تونستند در مورد درس پرسش های خوبی بکنند امتیازاتی می داد.
اما جالب بودن این سال برای من یک دلیل دیگه هم داشت.اون سال توی مدرسه ما نزدیکی های دهه فجر یک سری مسابقه برگزار کردند. مسابقه نقاشی - ریاضی ۰ خطاطی و کاردستی.من هم یه سر رشته ای تو همه این موارد داشتم در همه مسابقات شرکت کردم.البته نکته جالب که نشون دهنده تاثیر کواکب و ثوابت در سرنوشت من بود قضیه مسابقه کاردستی بود.من توی مسابقه نقاشی و خطاطی جزو سه نفر اول شدم و توی مسابقه ریاضی هم چهارم شدم.
[caption id="attachment_651" align="aligncenter" width="604" caption="مراسم اهدای جوایز در پایان سال"]مراسم اهدای جوایز در پایان سال[/caption]
ماجرای مسابقه کاردستی این بود که قرار بود بچه های هر کلاس کاردتسی ها رو اول به معلم تحویل بدن و معلم از بین اونها یه تعدادی رو معرفی کنه برای مسابقه در سطح مدرسه. در بار اول من خیلی سرسری یه مقوا برداشتم و دو تا دزد دریایی و یه گنج روش کشیدم و اونها را بریدم و روی مقوا وایسوندم! همین رو بردم سر کلاس . آقای محمودی یه نگاهی مایوسانه ای کرد و گفت همچین چیزی رو ازت انتظار نداشتم ! یه کم بهم برخورد و گفتم باشه یه روز دیگه فرصت بدید من یه کاردستی دیگه درست کنم. اون روز رفتم خونه و یه کمی توی کتابها دنبال ایده گشتم تا اینکه توی همون کتاب به من بگو چرا چشمم به زلزله نگار افتاد.ساختن اون دستگاهی رو که در کتاب توضیح داده بود واقعا در توان من نبود برای همین تخیل خودم رو به کار انداختم و یه زلزله نگار ابتکاری تولید کردم. به این صورت که یه تخته چوبی در حدود سی در سی برداشتم و یه میله بافتنی رو به شکل ال انگلیسی به کنارش چسبوندم به طوری که از نوک میله می شد یه نخ به وسط تخته آویزون کرد. به نوک نخ یه مداد به همراه یه چیز سنگین وصل کردم به طوری که با تکون خوردن نخ نوک مداد به تخته کشیده می شد.اسمش رو گذاشتم زلزله نگار! البته واضحه که به دلیل قوسی بودن حرکت نخ مداد فقط در یک نقطه می توانست به تخته زیریش (که یه کاغذ روش جسبونده بودم) تماس پیدا کنه بنا بر این واقعا خط بلندی روی تخته رسم نمی شد و دستگاه عملا کارایی نداشت.
روز بعد همین دستگاه رو بردم مدرسه . آقای محمودی گفت بد نیست از دیروزی بهتره. یکی دو روز بعد دیدم اسم برندگان مسابقه کاردستی رو زدند جلوی دفتر و من دوم شده بودم. اصلا برام قابل باور نبود چون اون دستگاه اصلا کار نمی کرد ! با خودم فکر کردم حتما اشتباهی شده. خلاصه هفته بعد قرار بود برندگان مسابقات مختلف به منطقه برن و مسابقه منطقه ای برگزار بشه.دیدم از دفتر من رو صدا می کنند. رفتم دفتر . مسوول امور تربیتی گفت پس چرا نمیای کاردستیت رو تحویل بگیری ببری منطقه !؟ من هاج و واج مونده بودم. گفتم چرا ؟ گفت تو مگه دوم نشدی؟ برای مسابقات منطقه باید کاردستی قبلیت رو تحویل بگیری با بقیه بری منطقه. رفتیم در انبار کاردستی های بچه ها و کاردستی خودم رو پیدا کردم. معلم تربیتی هم یه تخته خوشگل تر پیدا کرد و به من داد و گفت روی این تخته سوارش کن که بهتر بشه ما هم میل بافتنی را در آوردیم و کوبیدیم به تخته جدید !
رفتیم ساختمون آموزش و پرورش منطقه. اون روز قرار بود مرحله منطقه همه مسابقات انجام بشه.بالطبع من وقت زیادی نداشتم چون هم باید خطاطی می کردم هم نقاشی و هم کاردستی رو نشون داور می دادم. خلاصه با عجله هر سه کار رو انجام دادیم. راستش من انتظار داشتم توی مسابقات نقاشی و یا خطاطی مقام بیارم اما با کمال تعجب مدتی بعد که نتایج اعلام شد معلوم شد من نفر دوم کاردستی منطقه شدم و در دیگر مسابقات اصلا مقامی بدست نیاورده بودم!
[caption id="attachment_655" align="aligncenter" width="280" caption="زلزله نگار کذایی !"]زلزله نگار کذایی ![/caption]
چند روز بعد هم مسابقات ریاضی منطقه انجام شد و من بر  خلاف تصور خیلی ها بالاترین مقام در بین نماینده های مدرسه رو بدست آوردم و چهارم شدم (من در مدرسه هم چهارم شده بودم )!
نفر اول ریاضی مدرسه هم بین ده نفر اول منطقه بود و بقیه هم مقام قابل توجهی نیاوردند.
بعد از این مسابقات یک روز سر صف من و چند نفر دیگه رو صدا کردند بریم روی سکو بالای پله ها . ناظم ما رو به بچه معرفی کرد و گفت هر کدوم چه مقامی آوردیم. در ضمن گفت من به جز مقام چهارم ریاضی منطقه نفر دوم کاردستی هم شدم و در مدرسه در خطاطی و نقاشی هم مقام آوردم. از اون روز به بعد من جز مشهور ترین بچه های مدرسه بودم.
خلاصه همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و شانس یار ما بود.
اما چیزی که پایان این سال رو کمی خراب کرد این بود که از طرف منطقه برای برنده های ریاضی کلاس المپیاد ریاضی گذاشتند و در ضمن چون قرار بود برای ورود به مدارس تیز هوشان آزمون برگزار بشه یه سری کلاس هم برای تیزهوشان برگزار می شد.
مدرسه ما دو شیفته بود و من از صبح تا ظهر به کلاسهای تیز هوشان و ریاضی می رفتم و عصر ها هم به مدرسه. برای مدت نزدیک سه ماه تمام وقت من در کلاس می گذشت. خلاصه نتیجه حاصل از این خستگی مفرط این شد که در آزمون تیزهوشان قبول نشدم که هیچ حتی نمرات ثلث سوم هم به سطح بچه های متوسط کلاس رسیده بود.آزمون المپیاد ریاضی را هم اصلا نفهمیدم کی برگزار شد !
با اینکه نتیجه کوتاه مدت موفقیتهای اون سال فقط یک تقدیر نامه بزرگ و چند جایزه از طرف مدرسه بود اما نتیجه رفتار آقای محمودی برای همیشه زندگی من رو تغییر داد.از اون سال به بعد همیشه کتاب جزو علایق درجه اول من بوده و به یک آگاهی مهم دست یافتم و اون اینکه مطالب کتابهای درسی اکثرا سطحی و کوته بینانه و بعضا عقده گشایی نویسنده هایی کوته فکر هستند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
[caption id="" align="alignnone" width="180" caption="Sir Frederick Grant Banting"]Sir Frederick Grant Banting[/caption]
[caption id="" align="alignnone" width="225" caption="Charles Herbert Best"]Charles Herbert Best[/caption]
[caption id="" align="alignnone" width="225" caption="John James Richard Macleod"]John James Richard Macleod[/caption]
این افراد سه نفر از کسانی هستند که تمام دیابتی های دنیا لحظه لحظه زندگیشان را مدیونشان هستند. در سال ۱۹۲۳ سر فردریک بنتینگ Frederick Banting برنده جایزه نوبل برای کشف انسولین شد.بنتینگ اما از اینکه دو همکارش بست و مکلود را در اهدای جایزه در نظر نگرفته بودند اظهار ناراحتی کرد و اعلام کرد که همکارانش نیز در این جایزه شریکند. این افراد امتیاز اکتشاف خود را به قیمت نمادین یک دلار به دانشگاه تورنتو فروختند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
به احتمال زیاد اسم حسن صباح و قلعه الموت را شنیدید.قلعه الموت مهمترین قلعه شیعیان اسماعیلی در ایران بود. خلفای فاطمی مصر که آنها نیز اسماعیلی بودند نزدیک به صد سال در شمال افریقا حکومت می کردند. پس از سقوط فاطمیان در مصر و نابودی  قلعه الموت  در اثر حمله هولاکوی مغول دیگر صحبت چندانی از اسماعیلی ها در تاریخ نیست.چند روز پیش متوجه شدم سلسله امامت اسماعیلیه (در شاخه نزاری) تا کنون ادامه یافته و هم اکنون شخصی به نام کریم آقاخان چهارم امام چهل و نهم ایشان است. این فرد متولد سوییس است و کاملا اروپایی به نظر می رسد. آقا خان در راس یک شبکه به نام شبکه توسعه آقا خان قرار دارد. این شبکه در ۳۵ کشور(شمال افریقا و خاورمیانه و نزدیک) فعالیت می کند و حدود هفتاد هزار نفر در آن کار می کنند.بودجه سالانه این شبکه در حدود پانصد میلیون دلار است.هدف این شبکه هم کمک به توسعه کشورهای فقیر است. فعالیت مهم  دیگر آقاخان اهدا جایزه سه سالانه معماری است که از مهمترین جوایز معماری محسوب می شود.
[caption id="" align="aligncenter" width="200" caption="آقا خان چهارم - امام چهل نهم فرقه نزاری از شیعه اسماعیلی"]آقا خان چهارم - امام چهل نهم فرقه نزاری از شیعه اسماعیلی[/caption]
  • nasser mmn