در طول سالهای طولانی تحصیل معلمهای زیادی دیدم اما برخی از این معلمها به دلیل دارا بودن اخلاق عجیب و غریب و یا رخ دادن خاطرات به یاد ماندنی همیشه در ذهن من ماندگارند.اینبار می خواهم یادی از معلمهای به یاد ماندنی دوران تحصیلم بکنم.
ماندگار ترین این معلمها همان آقای محمودی است که وصفش را در مطلب با عنوان سال شانس آوردم .
در سال نخست دوره راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای امیر تیمور ایمانی که همزمان هم معلم ریاضی و هم ناظم مدرسه بود.آقای ایمانی ورزشکاری تنومند بود اما قلبی مهربان داشت!همیشه بالای برگه های امتحانی ما هم تایپ می کرد نمازهای پنجگانه فراموش نشود که البته اینقدر تکرار شده بود که دیگر به نظر بی اثر می آمد.
آقای ایمانی مربی تکواندو و جودو هم بود البته در یکی از تمریناتش ظاهرا از ناحیه کمر دچار آسیب دیدگی شده بود.آقای ایمانی معلم ریاضی سال اول و دوم ما و نیز معلم ورزش سال سوم ما بود. همین آقای ایمانی بعدا و در سالهای بعد معلم ریاضی هر دو برادر من هم شد. هم سه سال معلم من بود و هم معلم سه برادر با فاصله سنی سه سال و البته به همین دلیل همه خانواده ما را می شناخت.
در سال اول راهنمایی روحانی جوانی معلم عربی ما بود . اعصاب این بنده خدا به اندازه کافی برای سرو کله زدن با یک کلاس چهل نفری قوی نبود بنا همین ضعف گاهی سر کلاس در اثر سرو صدای بچه ها جوش می آورد. و یک بار یک نفر از بچه ها را کتک زد. اما به محض اینکه اعصابش آرام می شد برای دلجویی از بچه ها یکی را می فرستاد که برای کلاس بستنی یا ساندویچ بخرد.البته این بنده خدا هم وقتی عصبانی می شد واقعا کنترلش را از دست می داد. همین خصلت انسانی اش هم باعث شده بود بچه همیشه سعی کنند وی را عصبانی کنند تا دلی از عزا در بیارن.در سال اول دبیرستان هم معلمی داشتیم به نام آقای کیارش که نامش را به علوی تبار تغییر داده بود. او هم هر وقت عصبانی می شد یکی را می فرستاد که برای همه بستنی بگیرد و ایضا هم بچه ها همیشه در حال تلاش برای خشمگین کردنش بودند. این آقای علوی تبار جزو بازمانده های انفجار دفتر حزب جمهوری بود که مرحوم بهشتی در آن شهید شد. آقای علوی تبار در اثر این واقعه چند انگشتش را از دست داده بود.این بنده خدا معلم قران ما بود و از هر فرصتی برای نصیحت کردن ما استفاده می کرد.
معلم عجیب دیگری که در سال دوم راهنمایی نصیب ما شد یک معلم مسن و البته هیکلی بود به نام چفت ساز. این بنده خدا هم به شدت در اثر فشار روانی دچار روانپریشی شده بود. روز اولی که این بنده خدا معلم ما شد یکی از رفقای ما که زنگ قبل باهاش درس داشت اومد سر کلاس نشست گفتم چرا اومدی گفت می خوام یه زنگ دیگه چفت ساز و ببینم و بخندم. گفت این معلم کلا قاطی کرده. ما درست منظورش رو نفهمیدیم تا چفت ساز وارد کلاس شد بعد از چند دقیقه نگاه کردن به سقف و در دیورا شروع کرد به جزوه گفتن. بعد از اینکه چند جمله از جزوه را گفت و ما نوشتیم یکدفعه صدایش را به طرز مسخره ای عوض کرد و چند جمله بعدی را با صدای عجیب و مسخره ای بلند خواند. واقعا جلوگیری از خنده خیلی سخت شده بود و این رفیق ما هی داشت ریسه می رفت و می گفت دیدی گفتم قاطی کرده.خلاصه چفت ساز هر از چند گاهی صدایش را تغییر می داد و ما هم داشتیم می ترکیدیم از خنده.این رفیق ما هم که اسمش حمید بود هی کنار گوش ما حرفهای خنده دار در مورد چغت ساز می زد. نزدیک آخر کلاس حمید هی به من و کناریم که حسین بود اصرار می کرد که از چفت ساز بپرسید اسمش چیه.حسین دست آخر راضی شد و بلند شد و بعد از اجازه گرفتنم گفت آقا ببخشید می شه بگید اسم شما چیه . چفت ساز یه نگاهی خشمگین بهش کرد و گفت منو مسخره می کنی ؟ عمت رو مسخره کن پاشو برو بیرون . ما از خنده ترکیدیم و خود حسین هم که از شدت خنده نمی توانست راست بیاستد به سرعت از کلاس بیرون رفت .تکه کلام این آقای چفت ساز هم پدر سوخته و پدر سگ بود که با اون صدای تغییر یافته خودش یه وقتهایی به بعضی ها می گفت.
یه بار هم چفت ساز یه مجله سینمایی با خودش به کلاس آورد و گفت این جایزه کسیه که تو امتحان از همه نمره بهتری گرفته.بعد که برگه ها رو داد محسن رو که نمرش بهتر از همه بود صدا کرد و برد پای تخته و گفت بیا این مجله جایزه تو. همین که محسن راه افتاد بیاد بشینه چفت ساز خیلی جدی صداش کرد و گفت هفته دیگه مجله رو بیار .کلاس از خنده منفجر شد ولی چفت ساز خیلی جدی داشت به سقف کلاس نگاه می کرد. این آقای چفت ساز معلم حرفه و فن ما بود و جوشکاری و نجاری و برق کشی هم بلد بود. از یه نفر که سالها قبل باهاش همکار بود شنیدم که چفت ساز در جوانی آدم زرنگ و کاری و درست و حسابی بوده و اوایل انقلاب چند تا ده از دهات کردستان رو برق کشی کرده بود اما بعدا ظاهرا در اثر فشارهای روحی روانپریش شده بود. البته با همین احوال هم به درسش مسلط بود و جزوه ای که می داد کاملا مفید و درست بود.
سال سوم راهنمایی یه معلم داشتیم به اسم آقای نویدی. این بنده خدا همیشه عصبانی بود. قیافه و رفتارش آدم رو یاد رضا خان می انداخت. سر کلاسش کسی نطق نمی کشید.وطبق دستورش کسی سر کلاسش نباید جای نشستنش را تغییر می داد یعنی همه باید همون جایی که اولین بار سر کلاسش نشسته بودند می نشستند. آقای نویدی هر از چند گاهی دفاتر بچه ها رو جمع می کرد تا ببینه . دفترها رو می ذاشت روی میزش و یکی یکی می دید و اگر کوچکترین اشکالی در اون بود دفتر رو از همونجا که نشسته بود به گوشه مقابل کلاس پرت می کرد. یه دفعه این آقای نویدی یه جا سوییچی گرفت که به اون روزها خیلی مد شده بود. این جاسوییچی از دو داریره برنجی روی هم تشکیل شده بود و تقویم دهساله بود. به این صورت که دایره رویی بر روی دایره پایینی می چرخید. دایره بالایی تعدادی سوراخ داشت که اگر سوراخ سال را روی عدد سال مورد نظر تنظیم می کردی از سرواخهای دیگر می شد تقویم ماه سال مورد نظر را بدست آورد. خلاصه تو همون روزها بود که من یه جایی در مورد اسطرلاب چیزهایی خونده بودم. اولین بار که این وسیله را دست نویدی و از دور دیدم سریع ذهنم رفت سراغ اسطرلاب به حسین که کنارم می نشست گفتم این اسطرلابه گفت چی گفتم اسطرلاب یه وسیله نجومی قدیمیه. خلاصه اون هم کنجکاو شد و به خودش جرات داد و پرسید آقا اون چیزی که دست شماست اسطرلابه ! نویدی هم که تا حالا همچین کلمه را نشنید ه بود گفت چی چی؟ اسطرلاب دیگه چیه ؟ بعد با تعجب جلو اومد و جاسوییچی رو نشون ما داد و گفت تقویمه ! ببینید اینطوری کار می کنه. بعد هم گیر داد که اصلا اسطرلاب چی هست که من مجبور شدم یه توصیحاتی بهش دادم.
سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم که ایشان هم دچار روانپریشی شده بود. اسم این بنده خدا رو یادم نیست اما بچه بهش می گفتند ناز گل. یه آدم حدود ۵۰ ساله و لاغر اندام بود که موهاش هم تا حدی ریخته بود. این بنده خدا به ما زبان درس می داد(البته شاید هم یه درس دیگه ). اولین جلسه که اومد گفت ببینید من معلم مهربونی هستم به شما کاری ندارم شما هم به من کار نداشته باشید من درسم رو می دم و میرم. اگر خواستید سگار بکشید بی سرو صدا برید دم پنجره (حالا ما تا اون موقع اصلا ندیده بودیم کسی سر کلاس سیگار بکشه ) حسابی تعجب کردیم. خلاصه شروع کرد به درس دادن . یه رفیقی ما داشتیم به اسم سیامک که هیکلش هم خیلی بزرگ بود میز سوم از آخر هم نشسته بود و در حینی که نازگل داشت متن کتاب رو می خوند سیامک هم دستش رو گذاشته بود رو شونه بغلیش و با هم داشتند کتاب را نگاه می کردند. و کلاس را ساکت بود. یه دفعه دیدیدم نازگل ساکت شد و دم تخته وایساد .حالت طبیعیشو از دست داده بود و دشت با خشم شدید نفس می کشید. و به این سیامک نگاه می کرد. یه کم نگاهش کرد و ساکت شد . کلاس همه مات مبهوت که چی شده. که اینطوری نگاه می کنه. یه دفعه شروع کرد به داد زدن که خجالت بکش اگر می خوای رفیقتو بغل کنی بذار زنگ تفریح چرا گوش نمی کنی ! بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که خجالت نمی کشه عجب موجوداتی ... یه کم اینور اونور رفت و بعد ساکت شد و چند ثانیه بعد انگار که اتفاقی نیفتاده دوباره شروع کرد به درس دادن اما تا آخر کلاس هر چند دقیقه یه بار یه دفعه خود به خود عصبانی می شد یاد سیامک می افتاد و می گفت عجب ادمهایی پیدا می شد خجالت نمی کشند و . در روزهای بعد ما متوجه شدیم این آقا بر خلاف حرفهای روز اولش به شدت در مقابل کوچکترین رفتار بچه ها حساسه و عصبی می شه ولی سعی می کنه خودش رو کنترل کنه به همین دلیل هم رفتارش به شدت مضطربانه و متغیر بود و هر لحظه ممکن بود به کوچکترین دلیل جوش بیاره.
در سال چهارم دبیرستان هم معلم جبری داشتیم که اسم آقای اعتضاضیان این بنده خدا لحجه غلیظ اصفهانی داشت و خیلی رقیق به بچه ها جبر درس می داد . یه بار یکی از بچه پرسید آقا ما با این سطحی که شما درس می دید می تونیم کنکور قبول شیم ایشون هم بی رودربایستی گفت نه نمی تونید حتما باید معلم خصوصی بگیرید من خودم می تونم خصوصی درس بدم اما توی کلاس فقط عین کتاب درس می دم. البته اون سالها تازه قلم چی پیداش شده بود و خبری از گاج و ماج هم نبود . هرچی بود فقط جزوات رزمندگان و ایثار گران و راهیان دانشگاه بود . جو مدارس به کثیفی امروز نبود برای همین هم حرف این آقا برای ما خیلی عجیب بود. اون روزها اینکه معلم در درس دادن کم بذاره و بگه بیاید کلاس خصوصی برای ما چیز عادی نبود. اما چند سال بعد یکی از رفقای من که در دانشگاه آزاد درس می خوند تعریف کرد که یکی از راههای پاس کردن دروس برگزاری کلاس خصوصی با استاد اون درسه البته به صورت فرمالیته . یعنی به بهانه کلاس خصوصی مبلغی را در وجه استاد کارسازی می کردند و استاد هم نمره را کارسازی می کرد.یه بار که استاد درسی حاضر به این کار نشده بود یه سری از همکلاسهاش رفته بودند و دم مدیر گروه را دیده بودند و درس را با برگه سفید پاس کرده بودند.
ماندگار ترین این معلمها همان آقای محمودی است که وصفش را در مطلب با عنوان سال شانس آوردم .
در سال نخست دوره راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای امیر تیمور ایمانی که همزمان هم معلم ریاضی و هم ناظم مدرسه بود.آقای ایمانی ورزشکاری تنومند بود اما قلبی مهربان داشت!همیشه بالای برگه های امتحانی ما هم تایپ می کرد نمازهای پنجگانه فراموش نشود که البته اینقدر تکرار شده بود که دیگر به نظر بی اثر می آمد.
آقای ایمانی مربی تکواندو و جودو هم بود البته در یکی از تمریناتش ظاهرا از ناحیه کمر دچار آسیب دیدگی شده بود.آقای ایمانی معلم ریاضی سال اول و دوم ما و نیز معلم ورزش سال سوم ما بود. همین آقای ایمانی بعدا و در سالهای بعد معلم ریاضی هر دو برادر من هم شد. هم سه سال معلم من بود و هم معلم سه برادر با فاصله سنی سه سال و البته به همین دلیل همه خانواده ما را می شناخت.
در سال اول راهنمایی روحانی جوانی معلم عربی ما بود . اعصاب این بنده خدا به اندازه کافی برای سرو کله زدن با یک کلاس چهل نفری قوی نبود بنا همین ضعف گاهی سر کلاس در اثر سرو صدای بچه ها جوش می آورد. و یک بار یک نفر از بچه ها را کتک زد. اما به محض اینکه اعصابش آرام می شد برای دلجویی از بچه ها یکی را می فرستاد که برای کلاس بستنی یا ساندویچ بخرد.البته این بنده خدا هم وقتی عصبانی می شد واقعا کنترلش را از دست می داد. همین خصلت انسانی اش هم باعث شده بود بچه همیشه سعی کنند وی را عصبانی کنند تا دلی از عزا در بیارن.در سال اول دبیرستان هم معلمی داشتیم به نام آقای کیارش که نامش را به علوی تبار تغییر داده بود. او هم هر وقت عصبانی می شد یکی را می فرستاد که برای همه بستنی بگیرد و ایضا هم بچه ها همیشه در حال تلاش برای خشمگین کردنش بودند. این آقای علوی تبار جزو بازمانده های انفجار دفتر حزب جمهوری بود که مرحوم بهشتی در آن شهید شد. آقای علوی تبار در اثر این واقعه چند انگشتش را از دست داده بود.این بنده خدا معلم قران ما بود و از هر فرصتی برای نصیحت کردن ما استفاده می کرد.
معلم عجیب دیگری که در سال دوم راهنمایی نصیب ما شد یک معلم مسن و البته هیکلی بود به نام چفت ساز. این بنده خدا هم به شدت در اثر فشار روانی دچار روانپریشی شده بود. روز اولی که این بنده خدا معلم ما شد یکی از رفقای ما که زنگ قبل باهاش درس داشت اومد سر کلاس نشست گفتم چرا اومدی گفت می خوام یه زنگ دیگه چفت ساز و ببینم و بخندم. گفت این معلم کلا قاطی کرده. ما درست منظورش رو نفهمیدیم تا چفت ساز وارد کلاس شد بعد از چند دقیقه نگاه کردن به سقف و در دیورا شروع کرد به جزوه گفتن. بعد از اینکه چند جمله از جزوه را گفت و ما نوشتیم یکدفعه صدایش را به طرز مسخره ای عوض کرد و چند جمله بعدی را با صدای عجیب و مسخره ای بلند خواند. واقعا جلوگیری از خنده خیلی سخت شده بود و این رفیق ما هی داشت ریسه می رفت و می گفت دیدی گفتم قاطی کرده.خلاصه چفت ساز هر از چند گاهی صدایش را تغییر می داد و ما هم داشتیم می ترکیدیم از خنده.این رفیق ما هم که اسمش حمید بود هی کنار گوش ما حرفهای خنده دار در مورد چغت ساز می زد. نزدیک آخر کلاس حمید هی به من و کناریم که حسین بود اصرار می کرد که از چفت ساز بپرسید اسمش چیه.حسین دست آخر راضی شد و بلند شد و بعد از اجازه گرفتنم گفت آقا ببخشید می شه بگید اسم شما چیه . چفت ساز یه نگاهی خشمگین بهش کرد و گفت منو مسخره می کنی ؟ عمت رو مسخره کن پاشو برو بیرون . ما از خنده ترکیدیم و خود حسین هم که از شدت خنده نمی توانست راست بیاستد به سرعت از کلاس بیرون رفت .تکه کلام این آقای چفت ساز هم پدر سوخته و پدر سگ بود که با اون صدای تغییر یافته خودش یه وقتهایی به بعضی ها می گفت.
یه بار هم چفت ساز یه مجله سینمایی با خودش به کلاس آورد و گفت این جایزه کسیه که تو امتحان از همه نمره بهتری گرفته.بعد که برگه ها رو داد محسن رو که نمرش بهتر از همه بود صدا کرد و برد پای تخته و گفت بیا این مجله جایزه تو. همین که محسن راه افتاد بیاد بشینه چفت ساز خیلی جدی صداش کرد و گفت هفته دیگه مجله رو بیار .کلاس از خنده منفجر شد ولی چفت ساز خیلی جدی داشت به سقف کلاس نگاه می کرد. این آقای چفت ساز معلم حرفه و فن ما بود و جوشکاری و نجاری و برق کشی هم بلد بود. از یه نفر که سالها قبل باهاش همکار بود شنیدم که چفت ساز در جوانی آدم زرنگ و کاری و درست و حسابی بوده و اوایل انقلاب چند تا ده از دهات کردستان رو برق کشی کرده بود اما بعدا ظاهرا در اثر فشارهای روحی روانپریش شده بود. البته با همین احوال هم به درسش مسلط بود و جزوه ای که می داد کاملا مفید و درست بود.
سال سوم راهنمایی یه معلم داشتیم به اسم آقای نویدی. این بنده خدا همیشه عصبانی بود. قیافه و رفتارش آدم رو یاد رضا خان می انداخت. سر کلاسش کسی نطق نمی کشید.وطبق دستورش کسی سر کلاسش نباید جای نشستنش را تغییر می داد یعنی همه باید همون جایی که اولین بار سر کلاسش نشسته بودند می نشستند. آقای نویدی هر از چند گاهی دفاتر بچه ها رو جمع می کرد تا ببینه . دفترها رو می ذاشت روی میزش و یکی یکی می دید و اگر کوچکترین اشکالی در اون بود دفتر رو از همونجا که نشسته بود به گوشه مقابل کلاس پرت می کرد. یه دفعه این آقای نویدی یه جا سوییچی گرفت که به اون روزها خیلی مد شده بود. این جاسوییچی از دو داریره برنجی روی هم تشکیل شده بود و تقویم دهساله بود. به این صورت که دایره رویی بر روی دایره پایینی می چرخید. دایره بالایی تعدادی سوراخ داشت که اگر سوراخ سال را روی عدد سال مورد نظر تنظیم می کردی از سرواخهای دیگر می شد تقویم ماه سال مورد نظر را بدست آورد. خلاصه تو همون روزها بود که من یه جایی در مورد اسطرلاب چیزهایی خونده بودم. اولین بار که این وسیله را دست نویدی و از دور دیدم سریع ذهنم رفت سراغ اسطرلاب به حسین که کنارم می نشست گفتم این اسطرلابه گفت چی گفتم اسطرلاب یه وسیله نجومی قدیمیه. خلاصه اون هم کنجکاو شد و به خودش جرات داد و پرسید آقا اون چیزی که دست شماست اسطرلابه ! نویدی هم که تا حالا همچین کلمه را نشنید ه بود گفت چی چی؟ اسطرلاب دیگه چیه ؟ بعد با تعجب جلو اومد و جاسوییچی رو نشون ما داد و گفت تقویمه ! ببینید اینطوری کار می کنه. بعد هم گیر داد که اصلا اسطرلاب چی هست که من مجبور شدم یه توصیحاتی بهش دادم.
سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم که ایشان هم دچار روانپریشی شده بود. اسم این بنده خدا رو یادم نیست اما بچه بهش می گفتند ناز گل. یه آدم حدود ۵۰ ساله و لاغر اندام بود که موهاش هم تا حدی ریخته بود. این بنده خدا به ما زبان درس می داد(البته شاید هم یه درس دیگه ). اولین جلسه که اومد گفت ببینید من معلم مهربونی هستم به شما کاری ندارم شما هم به من کار نداشته باشید من درسم رو می دم و میرم. اگر خواستید سگار بکشید بی سرو صدا برید دم پنجره (حالا ما تا اون موقع اصلا ندیده بودیم کسی سر کلاس سیگار بکشه ) حسابی تعجب کردیم. خلاصه شروع کرد به درس دادن . یه رفیقی ما داشتیم به اسم سیامک که هیکلش هم خیلی بزرگ بود میز سوم از آخر هم نشسته بود و در حینی که نازگل داشت متن کتاب رو می خوند سیامک هم دستش رو گذاشته بود رو شونه بغلیش و با هم داشتند کتاب را نگاه می کردند. و کلاس را ساکت بود. یه دفعه دیدیدم نازگل ساکت شد و دم تخته وایساد .حالت طبیعیشو از دست داده بود و دشت با خشم شدید نفس می کشید. و به این سیامک نگاه می کرد. یه کم نگاهش کرد و ساکت شد . کلاس همه مات مبهوت که چی شده. که اینطوری نگاه می کنه. یه دفعه شروع کرد به داد زدن که خجالت بکش اگر می خوای رفیقتو بغل کنی بذار زنگ تفریح چرا گوش نمی کنی ! بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که خجالت نمی کشه عجب موجوداتی ... یه کم اینور اونور رفت و بعد ساکت شد و چند ثانیه بعد انگار که اتفاقی نیفتاده دوباره شروع کرد به درس دادن اما تا آخر کلاس هر چند دقیقه یه بار یه دفعه خود به خود عصبانی می شد یاد سیامک می افتاد و می گفت عجب ادمهایی پیدا می شد خجالت نمی کشند و . در روزهای بعد ما متوجه شدیم این آقا بر خلاف حرفهای روز اولش به شدت در مقابل کوچکترین رفتار بچه ها حساسه و عصبی می شه ولی سعی می کنه خودش رو کنترل کنه به همین دلیل هم رفتارش به شدت مضطربانه و متغیر بود و هر لحظه ممکن بود به کوچکترین دلیل جوش بیاره.
در سال چهارم دبیرستان هم معلم جبری داشتیم که اسم آقای اعتضاضیان این بنده خدا لحجه غلیظ اصفهانی داشت و خیلی رقیق به بچه ها جبر درس می داد . یه بار یکی از بچه پرسید آقا ما با این سطحی که شما درس می دید می تونیم کنکور قبول شیم ایشون هم بی رودربایستی گفت نه نمی تونید حتما باید معلم خصوصی بگیرید من خودم می تونم خصوصی درس بدم اما توی کلاس فقط عین کتاب درس می دم. البته اون سالها تازه قلم چی پیداش شده بود و خبری از گاج و ماج هم نبود . هرچی بود فقط جزوات رزمندگان و ایثار گران و راهیان دانشگاه بود . جو مدارس به کثیفی امروز نبود برای همین هم حرف این آقا برای ما خیلی عجیب بود. اون روزها اینکه معلم در درس دادن کم بذاره و بگه بیاید کلاس خصوصی برای ما چیز عادی نبود. اما چند سال بعد یکی از رفقای من که در دانشگاه آزاد درس می خوند تعریف کرد که یکی از راههای پاس کردن دروس برگزاری کلاس خصوصی با استاد اون درسه البته به صورت فرمالیته . یعنی به بهانه کلاس خصوصی مبلغی را در وجه استاد کارسازی می کردند و استاد هم نمره را کارسازی می کرد.یه بار که استاد درسی حاضر به این کار نشده بود یه سری از همکلاسهاش رفته بودند و دم مدیر گروه را دیده بودند و درس را با برگه سفید پاس کرده بودند.
- ۸۹/۱۲/۰۷