مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰
ماجرای خر افاده ای ظاهرا یکی از داستانهای عامیانه تهران قدیم بوده من این ماجرا را در کتاب تهران قدیم مرحوم جعفر شهری خواندم. این داستان نشان دهنده برخی از خصوصیات آدمهای پست و کوته بینه
داستان اینه که توی بازار تهران یه خشکبار فروش بوده که مغازش کنار گذر اصلی بازار بوده. هر روز یه چارواداری که تعدادی خر داشته و برای بازاری ها بار می آورده از جلوی مغازه این بنده خدا رد می شده . یکی از الاغهای این چاروادار عادت کرده بوده که موقع رد شدن از جلوی مغازه این بنده خدا سرشو بکونه توی ظرفهای پسته و بادوم و دلی از عزا در بیاره. بازاری بنده خدا هم هرچی به چاروادار التماس می کرده که مسیرشو تغییر بده یا جلوی الاغشو بگیره چاروادار زیر بار نمی رفته و حتی سعی می کرده یه خرده جلوی مغازه این بابا معطل کنه تا الاغش غذای مجانی بخوره.چاروادار ها هم آدمهای بی آبرویی بودند و نمی شده خیلی باهاشون جر و بحث کرد. خلاصه این بازاری بیچاره هر روز همش باید حواسش می بوده که کی این الاغه میاد تا ردش کنه بره و بعضا هم دیر می رسیده الاغ شکمو کلی از آجیلش می خورده و اسباب خنده چاروادار هم می شده. تا اینکه یه روز یکی از مشتریاش متوجه مشکل این بازاری می شه و می گه من مشکلتو حل می کنم . بازاری می گه چطوری ؟ میگه کاری نداشته باش. با یه مشت آجیل من مشکلتو حل می کنم. بازاری می گه یه مشت که سهله من یه کیسه آجیل می دم که مشکلم حل بشه.
خلاصه مشتری توی مغازه می شینه تا کاروان الاغها بیان .الاغها که میان مشتری بلند می شه و می ره دو دستش را پر آجیل می کنه و میره جلوی الاغ کذایی و می گیره جلوی دهن الاغه. یه چیزهایی هم آروم آروم تو گوش الاغ می گه . الاغه هم روشو بر می گردونه و می ره. بازاریه و بقیه تماشاچی ها تعجب می کنند و می پرسند چی بهش گفتی ؟ چکار کردی که خره بی خیال شد و رفت؟
مشتری می گه یه کاری کردم که این الاغه دیگه از این آجیلها نخوره اگر خورد بیاین سراغ من خسارتشو می دم.
من فقط رفتم یه مشت آجیل گرفتم دستم بردم جلوی دهن الاغه و به الاغه گفتم جناب الاغ گرامی خواهش می کنم بفرمایید و ما رو سر فراز کنید. خواهش می کنم از آجیلهای نا قابل ما میل کنید .
الاغه هم چون دید ما داریم تعارفش می کنیم گذاشت تاقچه بالا و از این به بعد دیگه عارش میاد از این آجیلها بخوره چون پیش خودش فکر کرده خیلی داره به ما لطف می کنه که از آجیلهای این مغازه می خوره.
همونطور هم شد و الاغه دیگه از جلوی مغازه هم که رد می شد روش رو می کرد اونور و با فیس و افاده رد می شد
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

شناخت

گفته می شود که از روی ظاهر نباید در مورد دیگران قضاوت کرد.به نظر کاملا بدیهی است اما مگر راهی برای دسترسی به باطن یک انسان وجود دارد.
برای انسان عادی دسترسی به باطن افراد دیگر میسر نیست مگر از طریق همین ظواهر و آن هم همراه با احتمال خطا و به طور محدود. نکته در اینجاست که با چه دیدی باید ظاهر رفتار دیگران را دید و به چه ظواهری باید توجه کرد.
اگر ظاهر را فقط در صورت و لباس و نوع صحبت کردن بدانیم قطعا دستاورد ما هم در همین حد خواهد بود .
اگر به رفتار پزشکان دقت کنید می بینید در بسیاری از مواقع با استفاده از همین حواسی که ما داریم بیماری را شناسایی می کنند .
فردی که دارای قوه استنتاج قوی است و از تجارب خود و دیگران بهره می گیرد می تواند از طریق همین ظواهر تا حدی به بواطن دست یابد.بر اساس تجربه (تجربه شخصی و تجارب دیگران) تا حدی می توان به این نتیجه رسید که برای شناخت باید چه اطلاعاتی جمع کرد ، به چه ظواهری توجه کرد ، هر امر ظاهری نشان چه امر باطنی است ، در چه مدت زمانی باید این کار صورت گیرد و نیز اینکه از این اطلاعات چطور می توان باطن فرد را استنتاج نمود.
این تنها وضعیت انسانهای عادی است.اما کسانی هستند که دارای چنان قدرت روحی هستند که به راحتی قلب دیگران را می خوانند.
مولوی در چند جای مثنوی این موضوع را متذکر می شود که چنین افرادی در میان مردم وجود دارند . تاکید می کند که باید در مقابل این افراد ادب باطنی داشت .
پیش اهل دل ادب بر باطن است زآن که دلشان بر سرایر فاطن است
در مرتبه پایین تر گاهی بین دو نفر چنان رابطه ی روحی (محبت و یا حتی نفرت ) برقرار می شود که با نگاه کردن به چشم هم از درون هم با خبر می شوند .
گاهی نیز افرادی که دل پاکی دارند ممکن است چیزهای را از چشم دیگران و حتی از رنگ صورت و یا صدای دیگران بخوانند و به سر درونشان پی ببرند اما این دو مورد اخیر بعضا می تواند همراه با خطا باشد و شخص عاقل معمولا فقط به احساسش اکتفا نمی کند
در نهایت باید گفت کسانی که به دنبال شناخت درون افرادند باید یکی از این دو راه را برگزینند
نخست بررسی موشکافانه همین ظواهر در طول زمان و کمک گرفتن از عقل خود و عقلای دیگر
دوم رفتن به راه عرفان و وارستگی (که چون راه سخت و پر سنگلاخی است برای اکثر مردم میسر نیست)
مولوی در جایی می گوید که هرگاه قضای الهی بر امری قرار گیرد دیده ها کور و گوشها کر می شوند و اراده های قوی سست . بزرگان دین مکرر گفته اند که دعا قضا را بر می گرداند و تغییر می دهد. امری که به نظر ساده می رسد اما از دید فلاسفه مسایل سختی را در شناخت قضای الهی ایجاد می کند.
سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
اما مولوی چه می گوید. اگر از مولوی بپرسید که چطور می توان باطن افراد را دانست او خواهد گفت که باطن افراد را بگذار و باطن خود را بشناس . خود را بشناس و خود را دریاب که گنجی درون توست. خودت را شناختی خدا را خواهی شناخت و شاید دیگر از شناخت دیگران بی نیاز شوی
یکی از داستانها جالب دفتر ششم مثنوی در همین مورد است. درویشی به درگاه خدا دعا می کند که توانگرش کند. در خواب می بیند که به فلان موضع برو و تیری در کمان بگذار وبینداز و هر جا تیر افتاد بکن که گنج آنجاست. باقی داستان را از مثنوی بخوانید که بسیار شیرین و معرفت افزاست
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

زلزله های ایران

گهگداری توی سایتها و روزنامه ها دیده می شود که خبر از وقوع زلزله های خفیف در شهرهای مختلف می دهند.با این اخبار بعضا مردم آن شهر نگران می شوند.اما بد نیست بدانید در ایران در هر روز حدود بیست زمین لرزه قابل ثبت رخ می دهد که این سایتها و روزنامه ها بر اساس ملاکی نا معلوم برخی را به مردم اطلاع می دهند و برخی را نا دیده می گیرند. اگر خواستید ببینید تا همین لحظه جاری چند زلزله و در کجا در محدوده ایران رخ داده می توانید به این سایت سری بزنید
http://irsc.ut.ac.ir/currentearthq.php?lang=fa
اطلاعات چند روز اخیر این سایت نشان می دهد در هر روز در ناحیه دماوند زلزله خفیفی رخ داده است . بد نیست بدانید که این زلزله های خفیف چیزهای بدی نیستند بلکه موجب تخلیه تدریجی انرژی گسل می شوند . زلزله های بزرگ و مخرب معمولا پس از دی قفل شدگی در گسل ایجاد می شوند . در واقع گسلهای تا وقتی انرژی شان را به صورت زلزله های خفیف و به تدریج مصرف کنند سر به راه و بی آزارند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

نفر اول

سال سوم ابتدایی بودم. اواسط دهه ۶۰ بود. یه روز توی راهروی مدرسه اعلانی نصب شد که با خطی درشت نوشته بود : مسابقات قرآن - جایزه نفر اول یک توپ چهل تیکه فوتبال. بقیه جوایز را هم تا نفر دهم به صورت ریز نوشته بود. نفر دوم ساعت مچی بود و نفر سوم رادیو و ... بقیه را یادم نیست.اون وقت برای بچه های هم سن و سال من داشتن توپ چهل تیکه تقریبا یک رویا بود.همه مدرسه حتی کسانی که نمی خواستن توی مسابقه شرکت کنند با دیدن اسم توپ چهل تیکه چشمان برق می زد. اما من می خواستم توی مسابقه شرکت کنم. البته امید چندانی به اول شدن نداشتم اما جایزه سوم هم بدک نبود.
اون سالها من تازه توی کلاسهای قرآن یکی از مساجد نزدیک ثبت نام کرده بودم .اطلاعاتم از بقیه بچه ها بیتشر بود. روخوانیم هم در حد سن و سالم خوب بود.
ثبت نام کردیم. مرحله اول کتبی بود. یک سری سوال از کتاب دینی و قران. من جزو بیست نفر اول شدم. برای مرحله بعد قرار شد پدر و مادر بچه ها دعوت بشن و توی نماز خانه از بچه ها آزمون قرایت قرآن گرفته بشه.
روز پیش از مسابقه به معلم قرآن مسجدمون گفتم ماجرا اینطوریه و ازش خواستم کمی با من قرایت قرآن کار کنه. آقای عبدوس خوشحال شد و گفت چرا زودتر بهش نگفتم. گفتم راستش خجالت می کشیدم. من رو برد یه گوشه مسجد و یه نکاتی در مورد فراز و فرود و قرایت قرآن بهم گفت. تقریبا یک ساعتی با من تمرین کرد.
فردا توی نماز خانه پدر و مادر ها وب چه ها جمع شده بودند. چند نفری قبل از خواندند و نوبت من شد. من با خجالت بالا سن رفتم و پشت میز نشستم. یک سوره کوچک را انتخاب کرد و به من گفت بخوان. بدون غلط خواندم و نکات آقای عبدوس را هم رعایت کردم.
مسابقه تمام شد. تقریبا معلوم بود کار من از بقیه بهتر بوده. چون بیشتر بچه ها در خواندن اشتباه داشتند.
چند روز بعد نتیجه اعلام شد. من دوم شده بود.
باید خوشحال می شدم؟ من دوست داشتم اول یا سوم بشم.اما یه نکته عجیب تر وجود داشت. اسم نفر اول نا آشنا بود. نفر اول اصلا در مسابقه قرایت شرکت نکرده بود. هنوز بعد از سالها اسمش به یادم هست.
بچه های کلاس خوشحال بودند و معلم قرآن هم حسابی سر کلاس از من تعریف کرد.
اول فکر کردم نفر اول حتما در مسابقه بوده اما من یادم نیست. اما وقتی سر صف قرار شد جایزه ها بدهند اطمینان پیدا کردم که گمانم درسته.
جایزه اول را گرفت. جایزه دوم یک ساعت مچی کامپیوتری بود که قسمت داخلی ساعت مثل یک تکه پلاستیک توش تکان می خورد. یعنی بخش داخلی ساعت خیلی کوچکتر از قابش بود و مثل جقجقه صدا می داد. معلوم بود جنس بسیار بنجولی است.
کمی دلگیر شدم . ما بچه بودیم و فکر می کردیم حتما اشتباه از خودمان است .فکر می کردیم هر چه بزرگان و معلمها بگویند درست است.
یکی دو روز بعد یکی از معلمین قران مدرسه که روز مسابقه هم داور اصلی بود من را توی حیاط دید. صدایم کرد و آهسته به من گفت. نفر اول مسابقه تو بودی. حق تو بود اول بشی چرا اعتراض نمی کنی. من با تعجب نگاهش کردم.اصلا باورم نمی شد در یک مسابقه قران اون هم بین چند تا بچه چنین حق کشی اتفاق بیفته. من سکوت کردم. گفت برو دفتر اعتراض کن. گفتم برم پیش کی؟ گفت مدیر.من رو با خودش برد دم دفتر و گفت برو تو بگو این نفر اول اصلا توی مسابقه نبوده. با خجالت در زدم و اجازه گرفتنم و رفتم توی دفتر.
مدیر گفت بله. با خجالت و آروم گفتم این نفر اول مسابقه اصلا توی بخش قرایت شرکت نکرده. گفت نه اینطور نیست.کی بهت گفته؟ گفتم خودم توی مسابقه بودم. گفت از آقای فلانی می پرسم.آقای فلانی را صدا کرد و پرسید. او هم تایید کرد. گفت فعلا برو تا ببینیم چی میشه.
فردا دوباره همون معلم من را توی حیاط دید و گفت باید به پدر و مادرت بگی بیان مدرسه که موضع رو پیگیری کنند. . گفتم مهم نیست دوم هم خوبه. گفت نه حق تو بود اول بشی.
فرداش به مادرم گفتم اومد مدرسه. مدیر مدرسه گفت اون روز نفر اول مسابقه مریض بوده و نیامده فرداش اومده و قران خونده و امتیاز بهتری گرفته . .گفت که دیگه جایزه داده شده و اول و دوم مهم نیست.
اون معلم قران بعدا دو سه باری من را توی حیاط و یکبار هم موقع یکی از امتحانها دید. هر بار که من را می دید نزدیک می اومد و بعد از سلام و علیک می گفت. حیف شد. الکی حقت را خوردند. تو اول بودی.
اون موقع من فقط از نگرفتن توپ چهل تیکه ناراحت بودم. اما الان که فکرش را می کنم می بینم واقعا ارزشش را نداشت چنین تقلبی بکنند.
بعد از اون مسابقه من دیگر توی هیچ مسابقه قرانی شرکت نکردم
.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
چه چیزی اسلام را زنده نگه می دارد؟ جهاد با کفار؟ اجرای سفت وسخت تعزیرات و حدود؟ افزایش قدرت نظامی ؟ ثروت مسلمین؟ افزایش جمعیت مسلمین؟ حجاب؟ تبلیغ دین با استفاده از شبکه های تلوزیونی و رادیویی و منبر و مسجد؟
این حکایت را بخوانید تا ببینید اگر امروز هنوز کسانی هستند که خدای یگانه را می پرستند و در راه وی ایثار می کنند به دلیل وجود عطارها و عبد الله بن مبارک ها و علی بن موفق هاست .
نقل است که عبدالله مبارک یک سال در مکه از حج فارغ شده بود ساعتی در خواب شد به خواب دید که دو فرشته از آسمان فرود آمدند یکی از دیگری پرسید امسال چند خلق آمده اند؟
دیگری گفت ششصد هزار ! گفت حج چند کس قبول کردند؟
گفت: از آن هیچ کس قبول نکردند!
عبدالله گفت چون این شنیدم اضطرابی در من پدید آمد که این همه خلایق از راه های دور و دراز آمده اند ولی همه ضایع گردیده است پس آن فرشته گفت در دمشق کفش گری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او را قبول است و همه را بدو بخشیدند.
چون این شنیدم از خواب در آمدم و گفتم باید در دمشق آن شخص را زیارت کنم پس به دمشق شدم و خانه ی آن شخص را یافتم بدو گفتم تو چه کار کنی؟
گفت : پاره دوزی کنم پس آن واقعه با او گفتم و علت موضوع را از او خواستم.
گفت سی سال مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درهم جمع کردم امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی همسرم که حامله بود گفت از همسایه بوی طعامی می آید مرا گفت برو پاره ای از آن طعام بیاور من رفتم به در خانه ی آن همسایه ، آن حال خبر دادم همسایه گریست و گفت بدان که سه شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند امروز خری مرده دیدم پاره ای از او جدا کردم و طعام ساختم بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم گفتم نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکره الاولیا
راستی که بوی بهشت از پس قرنها و از فاصله ای به دوری نیشابور تا دمشق به مشام می رسد.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

عدالت

تازگی ها زمزمه هایی شده که بناست یارانه مرفهین قطع شود.یارانه ای که در اصل سهم هر ایرانی از منابع ملی است . یاد ماجرای داوود نبی و دو برادری افتادم که در قرآن نقل شده. ماجرا این است که دو فرشته به صورت دو مرد نزد داوود ظاهر شدند. داوود پرسید چکار دارید؟ فرشته گفت ما برای داوری نزد شما آمده ایم. ما دوبرادریم. من یک گوسفند دارم و برادرم نود و نه گوسفند. حال برادر من آن یکی را هم از من طلب می کند. داوود شتابزده پاسخ داد حکم من این است که باید ۴۴ گوسفند به تو بدهد چون این کار ستم است - پیش داوری اش را توسعه داد و ادامه داد بسیاری از شرکا هم بر هم ستم می کنند. اما داوود ناگهان متوجه خطای خود شد و استغفار کرد. چرا که دانست ممکن است همان یک گوسفند هم مال برادر دیگر باشد. حکم وی بدون شنیدن سخنان طرف دیگر دعوا صادر شده است و خطاست..
این ماجرا در سوره ص آیات ۲۱ تا ۲۴ آمده است.
وَ هَلْ أَتَئکَ نَبَؤُاْ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُواْ الْمِحْرَابَ(21)
إِذْ دَخَلُواْ عَلىَ‏ دَاوُدَ فَفَزِعَ مِنهُْمْ قَالُواْ لَا تَخَفْ خَصْمَانِ بَغَى‏ بَعْضُنَا عَلىَ‏ بَعْضٍ فَاحْکُم بَیْنَنَا بِالْحَقّ‏ِ وَ لَا تُشْطِطْ وَ اهْدِنَا إِلىَ‏ سَوَاءِ الصِّرَاطِ(22)
إِنَّ هَذَا أَخِى لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لىِ‏َ نَعْجَةٌ وَاحِدَةٌ فَقَالَ أَکْفِلْنِیهَا وَ عَزَّنىِ فىِ الخِْطَابِ(23)
قَالَ لَقَدْ ظَلَمَکَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِکَ إِلىَ‏ نِعَاجِهِ وَ إِنَّ کَثِیرًا مِّنَ الخُْلَطَاءِ لَیَبْغِى بَعْضُهُمْ عَلىَ‏ بَعْضٍ إِلَّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ قَلِیلٌ مَّا هُمْ وَ ظَنَّ دَاوُدُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ رَاکِعًا وَ أَنَابَ (24)
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

p01.jpg

در نشریه امرداد این هفته این تیتر به چشم می خورد.
پنجم دیماه سالروز درگذشت زرتشت - اشک و آهی نیست . آموزه هایش ماندگار است
کنایه ای هوشمندانه در ماه محرم.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یا الله !

ایرانی ها مردمی هستند که وقتی در معرض حادثه خطرناک و هولناکی قرار می گیرند می گویند یا اباالفضل
وقتی که می خواهد کار فیزیکی سختی انجام دهند می گویند یا علی
و وقتی می خواهند اهالی خانه ای را از ورودشان با خبر کنند می گویند یا الله
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
نخستین روزهای ورود به مدرسه است.زنگ تفریح می خورد. من تقریبا وسط حیاط ایستاده ام و منتظرم که صف کلاس ما تشکیل شود. با محاسبات من تقریبا در محلی هستم که با تشکیل صف باید همانجا بایستم. ناگهان حس می کنم دستی سنگین به پشت گردنم برخورد کرد.از درد سرم را در گردن فرو می برم.به پشت سر نگاه کردم. ناظم مدرسه داشت به من لبخند می زد. گفت برو توی صف. گفتم جای من همینجاست.با همان لبخند راهش را کشید و رفت.
اواسط سال. بچه هایی که در یادگیری مشکل دارند مورد تمسخر معلم و بچه های دیگر قرار می گیرند.خوشبختانه من از این جهت مشکلی ندارم اما دیکته نوشتن برای بعضی ها به هولناکی و سختی عبور از یک دره عمیق از روی یک رسیمان نخی است.معلم دارد دیکته می گوید و من متوجه صدای چکه کردن مایعی از میز جلویی می شوم.همکلاسی جلویی من سرش را از روی برگه بر نمی دارد و دیگران دارند یواشکی می خندند. معلم متوجه می شود. جلو می آید و او را می برد دم در و با صدای بلند نام فراش مدرسه را صدا می زند.
زنگ تفریح است. می بینم که بچه ها یک جا تجمع کرده اند و سر صدای خنده آنها بلند است.جلو می روم. یکی از بچه های انتظامات مدرسه با کاغذی که باید اسم بچه های شلوغ کار را به ناظم گزارش دهد یک کاردستی خنده دار درست کرده. وسط کاغذ را بریده و یک زبان کاغذی از شکاف بیرون آورده که می تواند با کشیدن از پشت تکانش دهد. بچه ها می گن زبون دراز درست کرده. ناظم سر می رسد و با ضربات پش سر هم خط کش چوبی او را به سمت داخل ساختمان مدرسه و راهرو می برد.ناظم دوم مدرسه مدام از پشت بلند گو اسم هایی را صدا می زند و می گوید ندو فلانی ندو کاپشن سبزه ندو ندو . گاهی هم اسمی را صدا می زند و آدرس می دهد تا انتظامات مدرسه بگیرندش ببرند دفتر به جرم دویدن در حیاط مدرسه.
سال دوم ابتدایی است. یک همکلاسی جدید داریم که پارسال این مدرسه نبوده. اسمش احسان است. افغانی است اما خوش لباس.پدرش پولدار است.یک سال از ما بزرگتر است اما برای اینکه با درسهای ما آشنا شود پدرش یکسال پایین تر ثبت نامش کرده. چیزهایی دارد که ما دست کسی ندیده ایم. یک بازی کامپیوتری ساده ی جیبی هم دارد. حتی ساعتش هم یک بازی دارد.سه چهار ماهی با ما است . بچه ها دوستش دارند. دستور داده می شود که از مدرسه اخراج شود. ما نمی فهمیم چرا.یکی از هم میزی هایش در آخرین روز حضور احسان در کلاس سرش را گذاشته روی میز و گریه می کند.
سال سوم ابتدایی است. ما در کلاس دو گروه شده ایم و با هم دشمنیم. نمی دانیم چرا.من رییس یکی از گروهها هستم باز هم نمی دانم چرا. توی کلاس برای هم خط و نشان می کشیم و در زنگ تفریح دنبال فرصتی برای زد و خوردیم.من با سرگروه دشمن دعوایمان می شود و وسط زنگ تفریح حسابی به جان هم می افتیم. هر دو مان می افتیم زمین و مثل فیلمها داریم غلت می زنیم.بچه ها در حال هیاهو هستند. از دیدن کتک کاری دو نفر روی زمین حسابی خوشحالند و داد و فریاد می کنند.حواسمان فقط به زدن همدیگر است که با ضربات خط کش ناظم از هم جدا می شویم. به سرعت می فهمیم که مشتها و لگد هایی که به هم می زدیم خیلی کم درد تر از ضربه های خط کش ناظم است.موشک باران تهران شروع شد و مدارس تعطیل شدند. دعوای تیمی ما به سر انجام نرسیده تعطیل شد. آخر هم معلوم نشد کی زورش بیشتر بود.
سالها بعد. سوم دبیرستانم. سالهاست که از محل قدیمی مان رفته ایم. یکی از بچه محلهای قدیمی را می بینم. احوال بقیه را هم ازش می پرسم.می گوید احمد فراری است. می گوید که منوچهر با احمد دعوایش شد و احمد چاقویش زد. منوچهر همکلاسی من و پسر عمه احمد هم هست.می گوید ممد دزد شده و تحت تعقیب است. توی ترکیه و مالزی هم پرونده دارد.علی سر کوچه ای اما ظاهرا عاقبت به خیر شده. مداحی می کند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

220px-CDR_Will_C._Rogers_III_1981.jpg

ویلیام سی راجرز - مردی که ناو تحت فرمان وی هواپیمای مسافر بری ایرباس ایرانی را مورد هدف قرار داد و ۲۹۰ نفر غیر نظامی را به قتل رساند.
  • nasser mmn