حاجی سالها بود که پیش نماز مسجد محل بود. البته چون تو یکی دوجای دولتی یه کارهایی می کرد دیگه به پول پیش نمازی محتاج نبود اما به نیت هدیه مبلغی را تیمنا می گرفت. امسال زمستون هوای شهر خیلی آلوده شده بود دلیلش هم می گفتن وارونگی هواست. البته مردم چیز دیگری را دلیل این آلودگی می دونستند. یه شب که شیخ داشت بعد از نماز برای مردم صحبت می کرد حرف به آلودگی کشیده بود که یکی از کاسبهای محل به اسم جواد که معمولا ته مسجد نمازش رو فرادا می خوند از همون ته مسجد بلند شد و همونطور که داشت از مسجد می رفت بیرون گفت حاج آقا شما می فرمایید این بلاهایی که سر ما تهرانی ها میاد از گناه های بالا شهری هاست خوب شما که پیش نماز این مسجدید و پیش خدا آبرو دارید یه نماز بارون بخونید که یه فرجی بشه آلودگی رفع بشه . حاجی گفت شما تشریف بیارید نماز جماعت من هم پیش نماز می شم اینطوری بارون حتما میاد . فردا شب جمعه نماز بارون می خونیم.
فردا شب بعد از نماز عشا رو به جمعیت برگشت و گفت الان می خوام نماز طلب بارون بخونم البته این نماز را باید در بیابان و صحرا خواند و دستور خاصی داره اما ما الان به نیت دعا و تضرع در حد امکان نماز رو به جا میاریم.بعد برگشت و شروع کرد.
دو سه روزی گذشت که باز جواد آقا از ته مسجد پاشد و در حالیکه می خواست از مسجد بره بیرون گفت حاجی پس بارون چی شد ؟ مردم گناهکارن شما چی؟ شما هم پیش خدا اینقدر آبرو نداشتی؟ حاجی فقط سکوت کرد تا جواد آقا از مسجد بره بیرون.
اون شب حاجی از این حرف خیلی دلخور شد البته بیشتر از بی اعتنایی خدا بود که ناراحت بود. قبل از اینکه خوابش ببره خیلی به این قضیه فکر کرد. تو دلش از خدا شاکی بود که با این همه عبادت و تقوایی که داره خدا چرا زبون یه کاسب پیزوری را به روش باز کرده.تو همین فکر ها بود که خوابش برد.
حاجی یک دفعه خودش رو تو یه فضای تاریک دید.یه نفر از پشت یه ضربه به پشت سرش زد. حاجی برگشت ! یه آدم خیلی پر هیبت رو دید که داره با خشم نگاهش می کنه. حاجی گفت چیکارم داری؟ ادم پر هیبت گفت من مامورم جواب سوالات رو بدم. حاجی خوشحال شد و گفت به به پس شما فرشته هستید ! جواب شنید که بله اما تو در وضعیتی نیستی که از دیدن من خوشحال بشی. فرشته دست حاجی رو محکم گرفت و کشید و گفت بیا تا جواب سوالت رو بگیری. فرشته دست حاجی رو کشید و حاجی رو پرت کرد روی زمین. حاجی یه لحظه چیزی نفهمید بعد دید صورتش روی خاک بسیار سرد یک خرابه تاریکه. سرش رو بلند کرد دید خرابه براش آشناس. خرابه توی مسیر هر شب حاجی بود.یه کم که دقت کرد دید اون ته جایی که یه کم از سقف یه اتاق هنوز سرجاش بود سه نفر دور یه آتیش کوچیک نشستن و دارن به سختی خودشون رو گرم می کنندو اونها رو می شناخت اون افراد رو هر شب می دید. سه نفر معتاد ولگرد بودند که روزها تو آشغالها رو می گشتند و شبها هم میومدند تو خرابه. یک دفعه ضربه سنگینی رو پس گردنش حس کرد.برگشت. همون فرشته بود. فرشته برسید اینها رو میشناسی دیگه؟ گفت آره سه تا معتاد ولگردند. فرشته پرسید خب دیگه چی ازشون می دونی ؟ گفت هیچی. فرشته گفت همین؟ توی اتاق گرم نشستی غذای گرم و لذیذ می خوری و با ماشین و راننده می ری سر کار و میای بعد می ری دعا می کنی بارون بیاد؟ فکر هم می کنی از خدا طلب کاری؟ فکر می کنی خدا با این همه اعمال خیر پیش مردم ضایت کرده که دعات مستجاب نشده؟ فکرشو کردی اگر بارون بیاد این بیچاره ها چطور باید شب یه جا برای خواب پیدا کنند؟ اینها بنده خدا نیستند؟ دعا نمی کنند؟ می دونی هزاران از اینها تو تهرانند و هرشب دعا می کنند بارون و برف نیاد؟
حاجی که از لحن تند فرشته ترسیده بود گفت خوب اینها معتادند دزدی هم می کنند می خواستن معتاد ... فرشته با یه سیلی محکم حرف حاجی رو برید و گفت بسه دیگه. فقط شما ها آدمید؟ اصلا فرض کن حیوان! اینها دست کم اندازه طویله ای که توش اسبهای سوارکاری تون رو نگه می دارید حق آسایش ندارند؟ حاجی گفت اون اسبها مال من نیستند مال باشگاهند من هم بنا به روایات فکر می کردم اسب سواری مستحبه رفتم باشگاه . فرشته گفت بسه دیگه . تو.جیه نکن.تو نمی فهمی زمان پیامبر اسب مرکب عادی مردم بوده؟ نمی فهمی؟ الان قیمت اسب چند برابر یه ماشینه؟ هان ؟ هزینه آسایش اسبها رو تو نمی دی؟ پولی که به باشگاه می دی بابت چیه؟
حاجی حسابی کم آورده بود. فرشته گفت حالا برسیم سر طلبی که مدعی هستی از خدا داری. فرشته دستش رو پیش برد و گوش حاجی رو محکم پیچوند و گفت ای نادان چیزی از عجب به گوشت خورده؟ کتاب اخلاق حتما خیلی خوندی ! بارها درس هم دادی! نخوندی که عجب چقدر در نظر خدا ناپسنده ؟ اینقدر که گاهی مومنی رو به گناه گرفتار می کنه که دچار عجب نشه.
فرشته گوش حاجی رو محکم تر پیجوند. حاجی زبونش بند اومده بود و مثل شاگردهای تنبلی که گوششون تو دست معلمها گیر افتاده تقلا می کرد.فرشته گفت خب بذار برات بگم که یادت بمونه عجب یعنی همین که مومنی پیش خودش فکر کنه بابت اعمال خیری که انجام داده از خدا طلبکاره یا اینکه فکر کنه خیلی ادم خوبیه و عیب و ایرادی به کارش نیست اما حاجی جرم تو از این هم بیشتره این تازه مال کسیه که اعمالش مقبوله. اول اینکه اعمال تو که اصلا مقبول نیست .مگر نشنیدی که مسلمون نیست کسی که از همسایش بی خبره؟ اون معتادها دو تا خونه باهات فاصله دارند .دوم. نمازهایی هم که بابتش پول می گیری هم به درد خودت می خوره . حتما می خوای بگی که نیتت پول نیست بلکه اون پول هدیه است خب خودت قضاوت کن اگر بهت پول نمی دادند باز هم میومدی اینجا نماز بخونی؟ سوم . فکر می کنی اون معتاد ها اصلا آدم نیستند . کی به تو این حق رو داده که این ها رو آدم حساب نکنی .چهارم . گفتی دزدند . تو کتابهات نخوندی که خدا از کسی بابت غذا و پوشاکی که برای زنده موندن نیاز داره بازخواست نمی کنه؟ پنجم . فرض کن که گناهکارند و باید مجازات اعتیادشون را پس بدن کی به تو گفته مامور مجازاتشون تو هستی؟ . ششم . اصلا می دونی اینها چرا معتاد شدند ؟
فرشته دستش رو از گوش حاجی برداشت ولی با دست دیگه یه سیلی محکم به حاجی نواخت و حاجی با فریاد از خواب پرید.
فردا شب بعد از نماز عشا رو به جمعیت برگشت و گفت الان می خوام نماز طلب بارون بخونم البته این نماز را باید در بیابان و صحرا خواند و دستور خاصی داره اما ما الان به نیت دعا و تضرع در حد امکان نماز رو به جا میاریم.بعد برگشت و شروع کرد.
دو سه روزی گذشت که باز جواد آقا از ته مسجد پاشد و در حالیکه می خواست از مسجد بره بیرون گفت حاجی پس بارون چی شد ؟ مردم گناهکارن شما چی؟ شما هم پیش خدا اینقدر آبرو نداشتی؟ حاجی فقط سکوت کرد تا جواد آقا از مسجد بره بیرون.
اون شب حاجی از این حرف خیلی دلخور شد البته بیشتر از بی اعتنایی خدا بود که ناراحت بود. قبل از اینکه خوابش ببره خیلی به این قضیه فکر کرد. تو دلش از خدا شاکی بود که با این همه عبادت و تقوایی که داره خدا چرا زبون یه کاسب پیزوری را به روش باز کرده.تو همین فکر ها بود که خوابش برد.
حاجی یک دفعه خودش رو تو یه فضای تاریک دید.یه نفر از پشت یه ضربه به پشت سرش زد. حاجی برگشت ! یه آدم خیلی پر هیبت رو دید که داره با خشم نگاهش می کنه. حاجی گفت چیکارم داری؟ ادم پر هیبت گفت من مامورم جواب سوالات رو بدم. حاجی خوشحال شد و گفت به به پس شما فرشته هستید ! جواب شنید که بله اما تو در وضعیتی نیستی که از دیدن من خوشحال بشی. فرشته دست حاجی رو محکم گرفت و کشید و گفت بیا تا جواب سوالت رو بگیری. فرشته دست حاجی رو کشید و حاجی رو پرت کرد روی زمین. حاجی یه لحظه چیزی نفهمید بعد دید صورتش روی خاک بسیار سرد یک خرابه تاریکه. سرش رو بلند کرد دید خرابه براش آشناس. خرابه توی مسیر هر شب حاجی بود.یه کم که دقت کرد دید اون ته جایی که یه کم از سقف یه اتاق هنوز سرجاش بود سه نفر دور یه آتیش کوچیک نشستن و دارن به سختی خودشون رو گرم می کنندو اونها رو می شناخت اون افراد رو هر شب می دید. سه نفر معتاد ولگرد بودند که روزها تو آشغالها رو می گشتند و شبها هم میومدند تو خرابه. یک دفعه ضربه سنگینی رو پس گردنش حس کرد.برگشت. همون فرشته بود. فرشته برسید اینها رو میشناسی دیگه؟ گفت آره سه تا معتاد ولگردند. فرشته پرسید خب دیگه چی ازشون می دونی ؟ گفت هیچی. فرشته گفت همین؟ توی اتاق گرم نشستی غذای گرم و لذیذ می خوری و با ماشین و راننده می ری سر کار و میای بعد می ری دعا می کنی بارون بیاد؟ فکر هم می کنی از خدا طلب کاری؟ فکر می کنی خدا با این همه اعمال خیر پیش مردم ضایت کرده که دعات مستجاب نشده؟ فکرشو کردی اگر بارون بیاد این بیچاره ها چطور باید شب یه جا برای خواب پیدا کنند؟ اینها بنده خدا نیستند؟ دعا نمی کنند؟ می دونی هزاران از اینها تو تهرانند و هرشب دعا می کنند بارون و برف نیاد؟
حاجی که از لحن تند فرشته ترسیده بود گفت خوب اینها معتادند دزدی هم می کنند می خواستن معتاد ... فرشته با یه سیلی محکم حرف حاجی رو برید و گفت بسه دیگه. فقط شما ها آدمید؟ اصلا فرض کن حیوان! اینها دست کم اندازه طویله ای که توش اسبهای سوارکاری تون رو نگه می دارید حق آسایش ندارند؟ حاجی گفت اون اسبها مال من نیستند مال باشگاهند من هم بنا به روایات فکر می کردم اسب سواری مستحبه رفتم باشگاه . فرشته گفت بسه دیگه . تو.جیه نکن.تو نمی فهمی زمان پیامبر اسب مرکب عادی مردم بوده؟ نمی فهمی؟ الان قیمت اسب چند برابر یه ماشینه؟ هان ؟ هزینه آسایش اسبها رو تو نمی دی؟ پولی که به باشگاه می دی بابت چیه؟
حاجی حسابی کم آورده بود. فرشته گفت حالا برسیم سر طلبی که مدعی هستی از خدا داری. فرشته دستش رو پیش برد و گوش حاجی رو محکم پیچوند و گفت ای نادان چیزی از عجب به گوشت خورده؟ کتاب اخلاق حتما خیلی خوندی ! بارها درس هم دادی! نخوندی که عجب چقدر در نظر خدا ناپسنده ؟ اینقدر که گاهی مومنی رو به گناه گرفتار می کنه که دچار عجب نشه.
فرشته گوش حاجی رو محکم تر پیجوند. حاجی زبونش بند اومده بود و مثل شاگردهای تنبلی که گوششون تو دست معلمها گیر افتاده تقلا می کرد.فرشته گفت خب بذار برات بگم که یادت بمونه عجب یعنی همین که مومنی پیش خودش فکر کنه بابت اعمال خیری که انجام داده از خدا طلبکاره یا اینکه فکر کنه خیلی ادم خوبیه و عیب و ایرادی به کارش نیست اما حاجی جرم تو از این هم بیشتره این تازه مال کسیه که اعمالش مقبوله. اول اینکه اعمال تو که اصلا مقبول نیست .مگر نشنیدی که مسلمون نیست کسی که از همسایش بی خبره؟ اون معتادها دو تا خونه باهات فاصله دارند .دوم. نمازهایی هم که بابتش پول می گیری هم به درد خودت می خوره . حتما می خوای بگی که نیتت پول نیست بلکه اون پول هدیه است خب خودت قضاوت کن اگر بهت پول نمی دادند باز هم میومدی اینجا نماز بخونی؟ سوم . فکر می کنی اون معتاد ها اصلا آدم نیستند . کی به تو این حق رو داده که این ها رو آدم حساب نکنی .چهارم . گفتی دزدند . تو کتابهات نخوندی که خدا از کسی بابت غذا و پوشاکی که برای زنده موندن نیاز داره بازخواست نمی کنه؟ پنجم . فرض کن که گناهکارند و باید مجازات اعتیادشون را پس بدن کی به تو گفته مامور مجازاتشون تو هستی؟ . ششم . اصلا می دونی اینها چرا معتاد شدند ؟
فرشته دستش رو از گوش حاجی برداشت ولی با دست دیگه یه سیلی محکم به حاجی نواخت و حاجی با فریاد از خواب پرید.