مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولوی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
در روایات شیعه از امام صادق داریم که ایشان خدا را شکر می کنند که خدا دشمنانشان را از احمقها قرار داد.
(امام صادق علیه السلام: خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق ها آفرید. )
مولوی روایتی از پیامبر نقل می کند که مضمونی کمی متفاوت این روایت دارد .
مولوی از قول پیامبر نقل می کند که  پیامبر احمقان را دشمن می دارد ! نه اینکه دشمنان پیامبر احمقند !

گفت پیغامبر که احمق هر که هست ..... او عدو ماست و غول ره‌زنست

هر که او عاقل بود از جان ماست .....    روح او و ریح او ریحان ماست

عقل دشنامم دهد من راضیم ........ زانک فیضی دارد از فیاضیم

نبود آن دشنام او بی‌فایده ....... نبود آن مهمانیش بی‌مایده

احمق ار حلوا نهد اندر لبم ........ من از آن حلوای او اندر تبم


این روایت واقعا به دلم نشست. روحش شاد.
  • nasser mmn
  • ۱
  • ۰

 یادداشتهای اسد الله علم را می خواندم. گاهی علم دوست نزدیک شاه هم از این همه تملقی که نصیب محمد رضا شاه می شود حالش به هم می خورد. شاه  کم کم بسیاری از این تملقها باور کرده و خود را شایسته ان می داند. در جایی وقتی علم  تملق بیش از حد کسی نسبت به قدرت و نفوذ شاه را نقل می کند و متذکر می شود که گوینده اقراق می کرد و تملق می گفت  شاه به او می گوید نه خیر  وی واقعیت را می گفت .


آیا محمد رضا از ابتدا نمی دانست تملق چقدر زیان بار است؟ از  گفتگوهایی که در یادداشت های علم به چشم می خورد بر می آید که محمد رضا دست کم در مواردی از تاثیر تملق و خود بزرگ بینی در مورد شاهان قاجار آگاه بود.  انسان توان زیادی در فریب خود دارد. بسیاری از ما همچون محمد رضا پهلوی چنین می اندیشیم که وقتی از واقعیت آگاه باشیم دروغهای تملق آمیز دیگران در ما چندان موثر نخواهد بود. اما توان بشر در درک واقعیت محدود است و به آسانی توسط احساسات نابجا تحت تاثیر قرار می گرد.

مولوی  در این مورد نکته جالبی دارد و میزانی برای سنجش تاثیر تملق بر انسان عرضه می کند.

او می گوید نخست بدان که دیو  هزاران کس را پیش از تو از همین راه نابود کرده است :

او نداند که هزاران را چو او ........... دیو افکندست اندر آب جو

و اگر گمان کردی که مدح دیگران در تو بی اثر است چون خود به دروغ بودنش واقفی و می دانی گوینده از پی طمعی چنین می گوید .

تو مگو آن مدح را من کی خورم ......... از طمع می‌گوید او پی می‌برم

با خود بیندیش اگر به جای مدح به تو ناسزا می گفتند و تو می دانستی ناسزا دروغ است باز از آن افسرده و خشمگین نمی شدی؟

مادحت گر هجو گوید بر ملا   ........   روزها سوزد دلت زان سوزها

گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن ......... کان طمع که داشت از تو شد زیان

اگر می شدی پس بدان که این هردو از یک جنسند . ناسزا زهری است که مستقیما می نوشی و تلخی اش را درک می کنی و مدح زهری است که برای تو در دل شیرینی جای داده اند تا به شیرینی نوش جان کنی اما تو را هلاک خواهد کرد.

آن اثر هم روزها باقی بود......... مایهٔ کبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرینست مدح ......... بد نماید زانک تلخ افتاد قدح



این نیز متن کامل از مثنوی :


اینش گوید من شوم همراز تو  .......  وآنش گوید نی منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود ........ در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گوید هر دو عالم آن تست .......... جمله جانهامان طفیل جان تست

او چو بیند خلق را سرمست خویش ....... از تکبر می‌رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او ........... دیو افکندست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ایست ....... کمترش خور کان پر آتش لقمه‌ایست

آتشش پنهان و ذوقش آشکار .......... دود او ظاهر شود پایان کار

تو مگو آن مدح را من کی خورم ......... از طمع می‌گوید او پی می‌برم

مادحت گر هجو گوید بر ملا ........ روزها سوزد دلت زان سوزها

گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن ......... کان طمع که داشت از تو شد زیان

آن اثر می‌ماندت در اندرون ........... در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بود......... مایهٔ کبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرینست مدح ......... بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

چند روز پیش موقع نهار یکی از رفقا به شوخی  گفت با این وضعیت مردم کی عذاب نازل می شه؟  این دوست ما البته قصد شوخی داشت اما اگر به یاد بیاورید هر از چند گاهی که زلزله ای شهری را زیر و رو می کند سخن از عذاب الهی به میان می آید و برخی افراد مذهبی نیز به ویژه مردم تهران را بیم می دهند که دست از گناه بردارند که عذاب بر آنها نازل خواهد شد. اما حقیقت این است که عذابی که برخی از آن بیم می دهند و برخی آنرا شوخی می پندارند بر مردم نازل شده است اما نه به شکل زلزله و سیل بلکه عذابی کشنده تر . برای آنکه متوجه منظورم شوید این تکه زیبا از مثنوی را اینجا می آورم. ماجرای مردی که در زمان شعیب با خود می گفت خدا به من خیلی لطف کرده است که با این همه گناه مرا مجازات نمی کند و پاسخ مولوی از زبان شعیب به او :


آن یکی می‌گفت در عهد شعیب

که خدا از من بسی دیدست عیب


چند دید از من گناه و جرمها

وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا


حق تعالی گفت در گوش شعیب

در جواب او فصیح از راه غیب


که بگفتی چند کردم من گناه

وز کرم نگرفت در جرمم اله


عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه

ای رها کرده ره و بگرفته تیه


چند چندت گیرم و تو بی‌خبر

در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر


زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه

کرد سیمای درونت را تباه


بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد تا کور شد ز اسرارها


گر زند آن دود بر دیگ نوی

آن اثر بنماید ار باشد جوی


زانک هر چیزی بضد پیدا شود

بر سپیدی آن سیه رسوا شود


چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود

بعد ازین بر وی که بیند زود زود


مرد آهنگر که او زنگی بود

دود را با روش هم‌رنگی بود


مرد رومی کو کند آهنگری

رویش ابلق گردد از دودآوری


پس بداند زود تاثیر گناه

تا بنالد زود گوید ای اله


چون کند اصرار و بد پیشه کند

خاک اندر چشم اندیشه کند


توبه نندیشد دگر شیرین شود

بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود


آن پشیمانی و یا رب رفت ازو

شست بر آیینه زنگ پنج تو


آهنش را زنگها خوردن گرفت

گوهرش را زنگ کم کردن گرفت


چون نویسی کاغد اسپید بر

آن نبشته خوانده آید در نظر


چون نویسی بر سر بنوشته خط

فهم ناید خواندنش گردد غلط


کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد

هر دو خط شد کور و معنیی نداد


ور سیم باره نویسی بر سرش

پس سیه کردی چو جان پر شرش


پس چه چاره جز پناه چاره‌گر

ناامیدی مس و اکسیرش نظر


ناامیدیها بپیش او نهید

تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید


چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت

زان دم جان در دل او گل شکفت


جان او بشنید وحی آسمان

گفت اگر بگرفت ما را کو نشان


گفت یا رب دفع من می‌گوید او

آن گرفتن را نشان می‌جوید او


گفت ستارم نگویم رازهاش

جز یکی رمز از برای ابتلاش


یک نشان آنک می‌گیرم ورا

آنک طاعت دارد و صوم و دعا


وز نماز و از زکات و غیر آن

لیک یک ذره ندارد ذوق جان


می‌کند طاعات و افعال سنی

لیک یک ذره ندارد چاشنی


طاعتش نغزست و معنی نغز نی

جوزها بسیار و در وی مغز نی


ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه شجر


دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال

صورت بی‌جان نباشد جز خیال




  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

مراسم عروسی برپاست و همه با لباسهای مرتب و تمیز معطر و اصلاح کرده در سالن نشسته اند . مودبانه میوه می خورند و با هم صحبت می کنند. ناگهان در ساعت مشخص میز شام آماده می شود. میزی که انواع مختلف غذا بر روی آن آماده است. بشقاب و قاشق و چنگال تمیز و آماده اند. ناگهان همین افرادی که تا چند لحظه پیش مودب متین به نظر می رسیدند و با ماشینهای گران قیمتشان به مراسم آمده بودند به میز حمله می کنند و برای برداشتن غذا از سر و کول هم بالا می روند. هر بار که این صحنه را می بینم یاد این اشعار شیرین مولوی می افتم :

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند                اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند

چونک قدرت نیست خفتند این رده         هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

تا که مرداری در آید در میان                نفخ صور حرص کوبد بر سگان

چون در آن کوچه خری مردار شد         صد سگ خفته بدان بیدار شد

حرصهای رفته اندر کتم غیب               تاختن آورد سر بر زد ز جیب

موبه موی هر سگی دندان شده           وز برای حیله دم جنبان شده

نیم زیرش حیله بالا آن غضب             چون ضعیف آتش که یابد او حطب

شعله شعله می‌رسد از لامکان            می‌رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند        چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰


عدم در نزد مولوی مفهومی بسی متفاوت نسبت به فهمی که مردم یا فلاسفه از عدم دارند داراست. مولوی عدم را کارگاه خدا می داند.

کارکن در کارگه باشد نهان                    تو برو در کارگه بینش عیان

کار چون بر کارکن پرده تنید                 خارج آن کار نتوانیش دید

کارگه چون جای باش عاملست            آنک بیرونست از وی غافلست

پس در آ در کارگه یعنی عدم                  تا ببینی صنع و صانع را بهم


 و در جایی دیگر می گوید این خزاینی که در نزد خداوند است و هستی ها از آن می آیند عدم است.

تا بدانی در عدم خورشیدهاست  ......   وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

در عدم هستی برادر چون بود  .......          ضد اندر ضد چون مکنون بود

یخرج الحی من المیت بدان  .......       که عدم آمد امید عابدان

مرد کارنده که انبارش تهیست  ......... شاد و خوش نه بر امید نیستیست

که بروید آن ز سوی نیستی      ...........     فهم کن گر واقف معنیستی

دم به دم از نیستی تو منتظر   ..........   که بیابی فهم و ذوق آرام و بر

نیست دستوری گشاد این راز را.......... ورنه بغدادی کنم ابخاز را

پس خزانه صنع حق باشد عدم ............    که بر آرد زو عطاها دم به دم


شاید منظور مولوی ازعدم  مفهوم گسترش یافته ی غیب است!

اما در اینترنت در جایی مطلبی یافتم در همین مورد و نیز در مورد ارتباط مفهوم جان و خبر و عدم در نزد مولوی.

مطلبی در مورد عدم در نزد مولوی

  • nasser mmn