مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سال شانس

سال پنجم دبستان برای من یک سال بسیار استثنایی و  البته عجیب بود.اولین مدرسه ابتدایی من فقط تا سال چهارم ابتدایی رو داشت.برای سال پنجم همه بچه های اون مدرسه مجبور بودند به یک مدرسه دیگه برن. مدرسه ی دیگه ای که در اون نزدکی بود مدرسه ای بود به اسم بعثت که تا خونه ما در حدود نیم ساعت پیاده راه بود (البته برای بچه ها).ما هم مثل اکثر بچه های همکلاسی رفتیم مدرسه بعثت اسم نوشتیم. معلم اون سال ما فردی بود به اسم عبدالحمید محمودی. آقای محمودی اون موقع بین بیست و پنج تا سی سال داشت و آدم لاغر اندام و فرزی بود. آقای محمودی معلمی استثنایی بود که من هیچوقت دیگه نظیرش رو ندیدم.
نخستین کار عجیب و جالبی که آقای محمودی کرد این بود که یکی دو بار کتبهای غیر درسی (که مربوط به موضوع درس بودند) رو با خودش به کلاس آورد و بعد یا قبل از درس تکه های جالبی رو از اونها خوند. بچه ها رو تشویق کرد که اونها هم اگر توی خونه کتابهایی دارند که چیز جالبی در مورد موضوع درس توش هست بیارن سر کلاس و بخونند و قول داد در نمره امتحان بهشون کمک کنه. کم کم بچه ها شروع کردند به آوردن کتاب به کلاس.تعداد افرادی که هر بار کتابهایی رو با خودشون می آوردند کم کم زیاد شد و در کنارش با مطرح شدن مسایل جالب در کلاس این جریان برای همه جذاب تر شد.
تقریبا مسابقه ای بین بچه ها شکل گرفت و هر کس سعی می کرد مطلب جالب تری رو پیدا کنه و بیاره.کار به جایی رسید که بچه هایی که بعضا رفوزه هم شده بودن و گروه خونشون به کتاب و کتاب خونی نمی خورد هم وارد بازی شدند. یکی از کتابهایی که اون موقع خیلی گل کرد کتابی بود به اسم به من بگو چرا. این کتاب ۶ جلد بود و هر جلدش در مورد یک موضوع. کتاب در واقع مجموعه سوالات کنجکاوانه بچه های همسن مارو جمع کرده و جواب داده بود مثلا اینکه شکلات چطور تهیه می شه - چرا هوا پیما پرواز می کنه - زیر دریایی چطور زیر آب می ره - یا بزرگترین حیون خشکی کدامه و کلی پرسشها و پاسخهای جالب.
این کار آقای محمودی آنچنان در من تاثیر کرد که از اون موقع تا الان شاید مهمترین لذت من در زندگی کتاب خوانی باشه.همون سال من اینقدر عاشق کتابخوانی شده بودم که کلا درس رو فراموش کرده بودم و همین آقای محمودی به پدر مادر من توصیه کرد که مجلات و کتابهای غیر درسی رو زیاد دم دست من نگذارند.یادم میاد همون سال من تقریبا همه شش جلد به من بگو چرا رو خونده بودم و کتاب زندگانی امام حسین (زین العابدین رهنما) تا مدت زیادی حتی توی صف گوشت هم همراهم بود.
شیوه دومی که آقای محمودی به کار گرفت و بسیار جالب بود این بود که نیکمتهای کلاس رو از حالت پشت هم در آورد و در کنار دیوارها قرار داد به طوری که همه وقتی روی نیمکت می نشستند به دیوار تکیه می دادندو در واقع شبیه دکور مسابقات سه جانبه تلوزیونی شد .بعد بچه ها رو به سه گروه تقسیم کرد و هر گروه سمت یک دیوار می نشستند.  از این پس هر روز کلاس در واقع برگزاری یک مسابقه بود.هر بار که پرسشی مطرح می شد هر گروه باید یک نماینده غیر تکراری معرفی می کرد که پاسخ سوال رو بده و نمره هم به گروه تعلق می گرفت. در پایان ثلث هم نمره گروه به همه اعضای گروه داده می شد. نتیجه این شد که بچه های گروه ضعیفها را تشویق به درس خواندن می کردند و گاهی هم قوی تر ها به ضعیف ها کمک می کردند.شرکت در کلاس درس واقعا به یک سرگرمی هیجان انگیز تبدیل شده بود و ما هر روز صبح با شوق  راه طولانی مدرسه رو طی می کردیم. واقعا خوش می گذشت.
[caption id="attachment_656" align="aligncenter" width="300" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال"]وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال[/caption]
[caption id="attachment_657" align="aligncenter" width="286" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی"]وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی[/caption]
از ویژگی های جالب آقای محمودی این بود که پرسش کردن در مورد درس رو تشویق می کرد و به کسانی که می تونستند در مورد درس پرسش های خوبی بکنند امتیازاتی می داد.
اما جالب بودن این سال برای من یک دلیل دیگه هم داشت.اون سال توی مدرسه ما نزدیکی های دهه فجر یک سری مسابقه برگزار کردند. مسابقه نقاشی - ریاضی ۰ خطاطی و کاردستی.من هم یه سر رشته ای تو همه این موارد داشتم در همه مسابقات شرکت کردم.البته نکته جالب که نشون دهنده تاثیر کواکب و ثوابت در سرنوشت من بود قضیه مسابقه کاردستی بود.من توی مسابقه نقاشی و خطاطی جزو سه نفر اول شدم و توی مسابقه ریاضی هم چهارم شدم.
[caption id="attachment_651" align="aligncenter" width="604" caption="مراسم اهدای جوایز در پایان سال"]مراسم اهدای جوایز در پایان سال[/caption]
ماجرای مسابقه کاردستی این بود که قرار بود بچه های هر کلاس کاردتسی ها رو اول به معلم تحویل بدن و معلم از بین اونها یه تعدادی رو معرفی کنه برای مسابقه در سطح مدرسه. در بار اول من خیلی سرسری یه مقوا برداشتم و دو تا دزد دریایی و یه گنج روش کشیدم و اونها را بریدم و روی مقوا وایسوندم! همین رو بردم سر کلاس . آقای محمودی یه نگاهی مایوسانه ای کرد و گفت همچین چیزی رو ازت انتظار نداشتم ! یه کم بهم برخورد و گفتم باشه یه روز دیگه فرصت بدید من یه کاردستی دیگه درست کنم. اون روز رفتم خونه و یه کمی توی کتابها دنبال ایده گشتم تا اینکه توی همون کتاب به من بگو چرا چشمم به زلزله نگار افتاد.ساختن اون دستگاهی رو که در کتاب توضیح داده بود واقعا در توان من نبود برای همین تخیل خودم رو به کار انداختم و یه زلزله نگار ابتکاری تولید کردم. به این صورت که یه تخته چوبی در حدود سی در سی برداشتم و یه میله بافتنی رو به شکل ال انگلیسی به کنارش چسبوندم به طوری که از نوک میله می شد یه نخ به وسط تخته آویزون کرد. به نوک نخ یه مداد به همراه یه چیز سنگین وصل کردم به طوری که با تکون خوردن نخ نوک مداد به تخته کشیده می شد.اسمش رو گذاشتم زلزله نگار! البته واضحه که به دلیل قوسی بودن حرکت نخ مداد فقط در یک نقطه می توانست به تخته زیریش (که یه کاغذ روش جسبونده بودم) تماس پیدا کنه بنا بر این واقعا خط بلندی روی تخته رسم نمی شد و دستگاه عملا کارایی نداشت.
روز بعد همین دستگاه رو بردم مدرسه . آقای محمودی گفت بد نیست از دیروزی بهتره. یکی دو روز بعد دیدم اسم برندگان مسابقه کاردستی رو زدند جلوی دفتر و من دوم شده بودم. اصلا برام قابل باور نبود چون اون دستگاه اصلا کار نمی کرد ! با خودم فکر کردم حتما اشتباهی شده. خلاصه هفته بعد قرار بود برندگان مسابقات مختلف به منطقه برن و مسابقه منطقه ای برگزار بشه.دیدم از دفتر من رو صدا می کنند. رفتم دفتر . مسوول امور تربیتی گفت پس چرا نمیای کاردستیت رو تحویل بگیری ببری منطقه !؟ من هاج و واج مونده بودم. گفتم چرا ؟ گفت تو مگه دوم نشدی؟ برای مسابقات منطقه باید کاردستی قبلیت رو تحویل بگیری با بقیه بری منطقه. رفتیم در انبار کاردستی های بچه ها و کاردستی خودم رو پیدا کردم. معلم تربیتی هم یه تخته خوشگل تر پیدا کرد و به من داد و گفت روی این تخته سوارش کن که بهتر بشه ما هم میل بافتنی را در آوردیم و کوبیدیم به تخته جدید !
رفتیم ساختمون آموزش و پرورش منطقه. اون روز قرار بود مرحله منطقه همه مسابقات انجام بشه.بالطبع من وقت زیادی نداشتم چون هم باید خطاطی می کردم هم نقاشی و هم کاردستی رو نشون داور می دادم. خلاصه با عجله هر سه کار رو انجام دادیم. راستش من انتظار داشتم توی مسابقات نقاشی و یا خطاطی مقام بیارم اما با کمال تعجب مدتی بعد که نتایج اعلام شد معلوم شد من نفر دوم کاردستی منطقه شدم و در دیگر مسابقات اصلا مقامی بدست نیاورده بودم!
[caption id="attachment_655" align="aligncenter" width="280" caption="زلزله نگار کذایی !"]زلزله نگار کذایی ![/caption]
چند روز بعد هم مسابقات ریاضی منطقه انجام شد و من بر  خلاف تصور خیلی ها بالاترین مقام در بین نماینده های مدرسه رو بدست آوردم و چهارم شدم (من در مدرسه هم چهارم شده بودم )!
نفر اول ریاضی مدرسه هم بین ده نفر اول منطقه بود و بقیه هم مقام قابل توجهی نیاوردند.
بعد از این مسابقات یک روز سر صف من و چند نفر دیگه رو صدا کردند بریم روی سکو بالای پله ها . ناظم ما رو به بچه معرفی کرد و گفت هر کدوم چه مقامی آوردیم. در ضمن گفت من به جز مقام چهارم ریاضی منطقه نفر دوم کاردستی هم شدم و در مدرسه در خطاطی و نقاشی هم مقام آوردم. از اون روز به بعد من جز مشهور ترین بچه های مدرسه بودم.
خلاصه همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و شانس یار ما بود.
اما چیزی که پایان این سال رو کمی خراب کرد این بود که از طرف منطقه برای برنده های ریاضی کلاس المپیاد ریاضی گذاشتند و در ضمن چون قرار بود برای ورود به مدارس تیز هوشان آزمون برگزار بشه یه سری کلاس هم برای تیزهوشان برگزار می شد.
مدرسه ما دو شیفته بود و من از صبح تا ظهر به کلاسهای تیز هوشان و ریاضی می رفتم و عصر ها هم به مدرسه. برای مدت نزدیک سه ماه تمام وقت من در کلاس می گذشت. خلاصه نتیجه حاصل از این خستگی مفرط این شد که در آزمون تیزهوشان قبول نشدم که هیچ حتی نمرات ثلث سوم هم به سطح بچه های متوسط کلاس رسیده بود.آزمون المپیاد ریاضی را هم اصلا نفهمیدم کی برگزار شد !
با اینکه نتیجه کوتاه مدت موفقیتهای اون سال فقط یک تقدیر نامه بزرگ و چند جایزه از طرف مدرسه بود اما نتیجه رفتار آقای محمودی برای همیشه زندگی من رو تغییر داد.از اون سال به بعد همیشه کتاب جزو علایق درجه اول من بوده و به یک آگاهی مهم دست یافتم و اون اینکه مطالب کتابهای درسی اکثرا سطحی و کوته بینانه و بعضا عقده گشایی نویسنده هایی کوته فکر هستند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

بنیان مرصوص!

بعد از خرید کردن از شهر قرار بود دیگه کسی با لباس شخصی یا لباس ناقص توی پادگان دیده نشه. صبح روزِ بعد از خرید، فرمانده گروهان ما، با یک سوت همه را جلوی آسایشگاه  به خط کرد.توی صفها نگاه کرد و یه نفر رو دید که لباسش کامل نیست.اون بنده خدا هم اسمش اردشیر بود(فامیلش هم یادم نیست) از صف کشیدش بیرون و گفت چرا لباست رو کامل نکردی اون بنده خدا هم گفت توی شهر نتونستم لباس اندازم پیدا کنم.بعد بهش گفت کلاغ پر بره و چند متری روی زمین غلت بزنه.دست آخر هم گفت بیاد یه مرخصی بگیره و بره لباسش رو کامل کنه.

از اونروز به بعد دیگه سربازی ما واقعا شروع شد البته تقریبا همون روزها ماه رمضان هم شروع شد.اون روز فرمانده درباره چیزی که بهش می گفتند بنیان مرصوص توضیح داد.بنیان مرصوص در واقع استاندارد لباس پوشیدن سربازها در پادگانهای سپاه بود.باید هرشب پوتینها رو واکس می زدیم و به طور ضربدری بندهاش رو می بستیم.جورابها هم باید هر شب شسته شده و جلو تخت برای خشک شدن آویزون می شد.پوتینها هم باید پایین تخت در جای مشخصی قرار داده می شد. استفاده از اورکت هم تا زمان رسیدن دستور از فرمانده پادگان ممنوع بود.استفاده از چپیه هم فقط در موقع راهپیمایی و اردو مجاز بود(در واقع اجباری بود).

یکی دو شب اول یه نفر اومد و نصف شب تختها و جورابها رو کنترل کرد و اتفاقا تخت بغل دستی من رو بیدار کرد و بهش گفت چون پوتینش خاکیه باید بیاد بره واکسش بزنه که اون بنده خدا هم رفت، اما از اون پس دیگه کسی برای بازدید جوراب و پوتین نیامد اما ما خودمون این دو کار رو انجام می دادیم چون بدون شستشوی هر روزه، جورابها به سرعت بو می گرفتند و پوتینهای واکس نزده هم صبح برای فرمانده قابل تشخیص بودند.کسی هم صبح وقت واکس زدن نداشت.به عنوان یک تجربه اگر کارهای اجباری را با دیگر بچه ها انجام می دادید از تفریحات ضمن کار و گپ با دیگران بهره مند می شدید و خستگی کمتر سراغتون میومد بنا بر این قبل از شام معمولا همه جلو آسایشگاه می نشستند و پوتین واکس میزدند و بعد از شام هم همه با هم می رفتند سراغ ظرف و جوراب شستن.

با کامل شدن لباسها آموزش صف جمع که همون رژه بود شروع شد که یکماه ادامه داشت. هر روز صبح تا ظهر و از ساعت 2 تا 5 صف جمع بود.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

اعتراف

بازجویی از من توی راهرو شروع شد.روش فارسی این بود که ضمن قدم زدن سریع توی راهرو با سوالهای پیاپی ادم رو گیج کنه.در ضمن بازجویی غیر از سوال تهدید هم می کرد. خلاصه بعد از هفت هشت بار رفت و برگشت توی راهرو اون اسکناس دزی رو که عکسش را دیدید گردن گرفتم اما زیر بار دیگر موارد مثل اعلامیه نرفتم. یکی از مواردی که فارسی فکر می کرد به ما ربط داره و فکر می کرد انگیزه سیاسی هم داشته باشه یه تبلیغ برای یک روزنامه دیواری بود که شروین روی چند تا کاغذ نوشته بود و البته هیچوقت تولید نشد.این کاغذها رو فارسی یا محسن از زیر میزها پیدا کرده بودند و چون اسم روزنامه دیواری رو شروین گذاشته بود " ایران ما" فارسی هم مشکوک شده بود و درضمن ما روی اسکناس هم نوشته بودیم جمهوری دمکراتیک البرز که برای اونها نا خوشایند بود، حتی یادم میاد فارسی از من پرسید چرا نوشتید جمهوری دمکراتیک من هم جواب دادم همینطوری ! اگر می نوشتیم جمهوری اسلامی که توهین محسوب می شد !
اولش فارسی و محسن از معنی اسم دزی هم سردر نمی آوردند. یادم میاد که محسن اسکناس رو داد به فرشاد ضمیری که بخونه روش چی نوشته. فرشاد هم جمله انگلیسی رو خوند:"وان تازند دیزایز" که کلمه دزی جلب توجه نکنه.اما دست آخر مجبور شدیم خودمون معنی دزی رو توضیح بدیم که سو تفاهم دیگه ای پیش نیاد !
اون روزها مسوولین مدرسه خیلی از کار سیاسی وحشت داشتند (و البته الان هم دارند) اما ماها اصلا کاری به سیاست نداشتیم و این کار رو واقعا محض خنده کرده بودیم.
همونطور که گفتم اون روزنامه هیچوقت تولید نشد اما فارسی و محسن فکر می کردند شروین یا ما قصد کار سیاسی داشتیم .از اونجاییکه تبلیغ روزنامه رو دیده بودند و خود روزنامه رو ندیده بودند، فکر می کردند حتما روزنامه به صورت مخفی تولید و پخش شده .به دلیل مشکوک شدن به سیاسی بودن قضیه سر و کله امور تربیتی مدرسه هم در دفتر پیدا شد که یه سری سوال هم اون از ما و فارسی کرد اما دست آخر فهمید که قضیه فقط یه شیطنت دانش آموزیه.
خلاصه در آخر کار من یکی از دزی ها رو گردن گرفتم و شروین هم اعلامیه رو و آرش ظلی پور هم اعلامیه دیگه رو.قرار شد تعهد بدیم دیگه از این کارها نکنیم و به پدرهامون بگیم بیان مدرسه و در ضمن چند نمره هم از انضباطمون کم بشه و قضیه ختم به خیر شد.
[caption id="attachment_62" align="aligncenter" width="450" caption="البرز - کنار زمین چمن - ایستاده از راست : فرشاد صاحب الزمانی،فرشاد ضمیری ، حمید، من،آرش،شروین،علی"]البرز - کنار زمین چمن[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
چند روزی از انتشار و معروفیت اسکناسهای ما می گذشت و شهرت اونها حتی به یکی از دبیرستانهای اون نزدیک هم رسیده بود.خیلی از بچه ها کپی هایی از نمونه اسکناسها رو تو کیفشون داشتند.یه روز وقتی که من و شروین در زنگ تفریح توی حیاط مدرسه قدم می زدیم یه لاک غلط گیر پیدا کردیم که روی زمین افتاده بود.شروین لاک رو برداشت.وقتی زنگ خورد و داشتیم بر می گشتیم به کلاس دم در ورودی ساختمون دیدیم یه اعلامیه فوت چسبوندن به تابلو اعلانات.رفتیم جلو و فهمیدیم که بچه ها برای خنده این اعلامیه را از بیرون مدرسه اوردند و چسبوندن به تابلو.شروین بعد از چند لحظه مثل اینکه فکری به سرش زده باشه رفت جلو و اعلامیه رو کند.
باهم برگشتیم به کلاس و اونجا بود که فکر شیطانی شروین رو متوجه شدم. شروین می خواست نوشته و عکس روی اعلامیه رو پاک کنه و به جاش یه اعلامیه مسخره برای یکی از ناظمها درست کنه.البته در این کار به کمک من هم نیاز بود که با کمال میل کمکش کردم چون من می تونستم با خودکار با خطی شبیه خطوط روزنامه ای بنویسم. اسم ناظمی که هدف ما بود محسن بود (فامیلیش رو یادم نمیاد چون ما بین بچه ها به اسم کوچیک صداش می کردیم !) اسم جدید رو من روی اعلامیه نوشتم و البته به جای اسامی خاندان متوفی هم چند تا اسم مسخره ! تصویر بسیار مسخره و خنده دار ناظم رو هم شروین به جای عکس قبلی کشید.همه ی این کارها رو هم در خلال همون زنگ انجام دادیم.
زنگ تفریح که خورد شروین اعلامیه رو به چند تا از بچه ها نشون داد و هر کی می دید روده بر می شد.چیز زیادی به زنگ تفریح نمونده بود که شروین رفت سمت دیوار نزدیک نیمکت ما و سعی می کرد یه جای خوب برای نصب اعلامیه پیدا کنه که از بخت بسیار بد همون موقع که اعلامیه رو روی دیوار جابجا می کرد و پشتش به کلاس بود اون یکی ناظم ما که فامیلیش فارسی بود از در کلاس اومد تو! واقعا صحنه بسیار عجیب و هیجان انگیزی بود.فارسی شروین رو در حین ارتکاب جرم دیده بود.شروین سریع سعی کرد اعلامیه رو پنهان کنه اما نصب یک اعلامیه فوت روی دیوار یک کلاس این قدر عجیب هست که باعث بشه گیر بیفته.
با وارد شدن فارسی یک دفعه همه کلاس ساکت شد! سکوت مرگبار.شروین رو صدا کرد که اون چی بود زدی به دیوار.راهی برای فرار نبود.شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! نفسها همه در سینه حبس شده بود به خصوص من که خودم یه پای کار بودم.
شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! فارسی با دیدن اعلامیه به شدت عصبانی شده بود ، پرسید راه بیفت دفتر .شروین هم همونطور که راه افتاد شروع کرد به توجیح قضیه که آقا به خدا من اینو پیدا کردم ! کار من نبوده و دنبال از کلاس خارج شد.
با خارج شدنش فارسی از کلاس همهمه ترسناکی در کلاس شروع شد.آرش و فرشاد ضمیری (میز پشتی ما بودند یعنی میز آخر ) شروع کردند به بد بیراه گفتن به شروین که عجب خلیه بابا جلوی طرف داره توی کلاس اعلامیه می چسبونه.
یکی دو دقیقه بعد در حالی که انتظار داشتیم دبیر زنگ بعد بیاد، سر و کله امور تربیتی و دو تا ناظم سومها پیدا شد.دوباره کلاس در سکوت محض فرو رفت.قلب من هم به شدت می زد که نکنه شروین ما رو هم لو بده. امور تربیتی گفت کیفها تون رو بذارید روی میز همه کیفها رو باید بگردیم.
حالا دیگه قلب خیلی ها داشت به شدت می زد ! میز ما کنار رادیاتور شوفاژ بود.بچه ها به طرز دیوانه واری هر چیز خلافی که همراه داشتن از زیر میزها با پا هدایت می کردند به زیر رادیاتور شوفاژ.ظرف چند دقیقه اول زیر رادیاتور پر شد از چند فیلم وی اچ اس ، تعدادی اسکناس دزی و چند چیز غیر مجاز دیگه.
موقع گشتن همون یکی دو میز اول یه اعلامیه فوت مسخره دیگه توی کیف آرش ظلی پور پیدا کردند که برای یه نفر دیگه از بچه ها درست کرده بود.اون هم راهی دفتر شد.وقتی به میز جلویی ما رسیدند جنسهای زیر شوفاژ رو هم دیدند و برای همین اون دو تا میز اخر رو که من هم بودم راهی دفتر کردند.در ضمن زیر میز جلویی ما یکی دوتا اسکناس دزی هم پیدا کردند.
خلاصه ، من ، فرشاد ، آرش و سه چهار تا از هیکل گنده های میزهای آخر رفتیم دفتر.توی دفتر وضعیت بسیار مسخره و البته هیجان انگیز بود! ما همه توی دفتر بودیم و فارسی یکی یکی افراد رو می برد بیرون برای بازجویی. بازجویی هم توی راهرو انجام می شد.
هر وقت فارسی از دفتر خارج می شد.آرش با صدای آروم که کسی از بیرون نشنوه شروع می کرد به توپیدن به شروین که تو ما ها رو گرفتاری کردی.آروم به شروین اشاره کردم که تو دیگه دستت رو شده برای اعلامیه اسم منو نیار من عوضش اگر لو رفتیم اسکناس ها رو گردن می گیرم.
آرش ظلی پور بعد از بازجویی اومد و آروم رفت نشست ، فارسی از دم در به من اشاره کرد که پاشو بیا بیرون.
ادامه دارد ...
توضیح: برخی از دوستان همکلاسی به صورت خصوصی گله کردند که چرا نامی از آنها در این خاطره آورده نشده و از نقشی که آنها در این جریان داشتند حرفی به میان آورده نشده است. برای جلب رضایت این دوستان بد نیست این مطلب را بگویم که در زمانی که ما و رفقای دیگری که نامشان را آوردم مشغول تولید رخدادهای هیجان انگیز برای ثبت در خاطرات بچه ها بودیم برخی رفقا  از هیجانات بوجود آمده از این رخدادها کمال لذت را می بردند و به ما ها که گیر افتاده بودیم هر هر می خندیدند. نام برخی از این افراد چنین است:
در راس همه محمد صیاد حقیقی (که بغل دست من می نشست و جز خندیدن به ما ها کاری نمی کرد)  دیگران حمید صادقی (کمی همدردی کرد البته همراه با مقدار زیادی بد و بیراه به شروین) ، علی ضیایی ، فرشاد صاحب الزمانی (این یکی واقعا خیلی از گیر افتادن ما خندید)، مسعود شمسیان ، مسعود عرفانیان ، علی رضا ضرابیان،حسین شریعتی ، توحید عبداللهی ،  علی صدیقیان،وحید علی میرزایی و خیلی های دیگر.البته یک نفر هم بود که اصلا کاری به کار این جریانات نداشت و او هم هومن ساعدی بود!
[caption id="attachment_59" align="alignright" width="450" caption="پشت همون اسکناس دِزی"]پشت همون اسکناس دِزی[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یکی از روزهای اواسط پاییز سال 74 بود.ما سر کلاس بودیم که داشتند حیاط مدرسه رو با آسفالت جدید نو نوار می کردند.چون حیاط مدرسه ما خیلی بزرگ بود برای آسفالت کردن کل حیاط دو تا بنز ده تن آسفالت آورده بودند.من و شروین  هم توی اون روز نسبتا گرم حواسمون بیشتر به حیاط بود تا کلاس درس.شروین که داشت کامیونهای مشغول آسفالت رو تماشا می کرد گفت : مدرسه ما هم خیلی بزرگه ها ! برای اسفالت کردنش بنز ده تن باید بیاد !

حق با اون بود ، مدرسه ما واقعا این قدر بزرگ بود که اگر کسی می خواست در زنگ تفریح قطر مدرسه رو طی کنه وقتی بر می گشت زنگ خورده بود.فکر کنم دبیرستان ما تنها مدرسه ای توی تهران باشه که یک زمین چمن قانونی ، زمین هندبال ، پنج زمین بسکتبال ، چهار زمین والیبال ، یک سالن سر پوشیده (که داخلش یک زمین بسکتبال ، دو زمین بدمینتون همراه با جایگاه برای تماشاگر ها) داره. بعد از اون حرف شروین این فکرها از ذهنم گذشت و به شوخی جواب دادم بله مدرسه ما برای خودش یک کشوره . یک جمهوری ! کشور و جمهوری توی ذهنم جرقه زد و سریع این فکر به ذهنم خطور کرد که وقتی بچه بودم برای مسخره کردن یه نفر یه اسکناس من در آوردی طراحی می کردم و بعد از کشیدن عکس طرف روش می نوشتم مثلا 100 مونگولی ! و زیر اسم طرف هم می نوشتم پادشاه آنگولا .به فکر رسید که خوبه یکی از اون اسکناسها برای مدرسه طراحی کنم.فکرمو به شروین گفتم و دو تایی همون موقع شروع به طراحی کردیم.

تا آخر اون روز یه اسکناس من طراحی  کردم و دو سه تا هم شروین.اسکناسهایی که شروین طراحی می کرد خنده دار تر بود و اسکناسهای من جدی تر اما با کلاس تر.اسم واحد پول رو هم گذاشتیم "دزی" . کلمه دزی مخفف دزفولیان بود چون اون موقع مدیر مدرسه ما مرحوم دزفولیان بود.دزفولیان خدا بیامرز هیکل نسبتا بزرگی داشت و خیلی هم پر جذبه بود. به همین دلیل هم هر کس اسم واحد پول رو می خوند خیلی به نظرش جالب میومد. شروین روی اسکناسهاش تصویر کاریکاتوری دزفولیان و یکی دو نفر دیگه از مسوولین مدرسه رو هم کشید (البته به طرز بسیار مسخره).

بچه ها اسکناسها رو توی کلاس یواشکی دست به دست می کردند و می خندیدند.خلاصه خیلی خوششون اومده بود.زنگ آخر که می خواستیم بریم یکی دو نفر اسکناسها رو از ما امانت گرفتند و فرداش فهمیدیم که از اونها کپی گرفتند و توی کیفشون گذاشتن و به بچه های کلاسهای دیگه نشون می دادند. یکی از فعالین این کار خشایار ظهوری بود که حسابی از پولها خوشش اومده بود.بعضی از پولها هم موقع دست به دست شدن دیگه به دست ما نرسید و ملا خور شد.

بعد از یکی دو هفته شهرت اسکناسهای دزی توی مدرسه پیچید و یه وقتهایی از کلاسهای دیگه یا کلاس خودمون بعضی ها درخواست طراحی  اسکناس داشتند که معمولا شروین بر آورده می کرد و بعضی وقتها هم من.دو سه هفته ای از نشر این اسکناسها گذشته بود که در اثر شیطونی ها من شروین بساط نشر اسکناسهای دزی برچیده شد.ادامه  ماجرا را در آینده براتون تعریف خواهم کرد.

نمونه یکی از معروفترین و با کلاس ترین  این اسکناسها را در زیر می بینید.

[caption id="attachment_52" align="alignright" width="450" caption="اسکناس هزار دزی - دبیرستان البرز"]اسکناس هزار دزی - دبیرستان البرز[/caption]

  • nasser mmn