مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: مدرسه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شیر بشکه نفت

اون موقع ها بیشتر روزها من  و شروین بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه  تا چهار راه ولیعصر می رفتیم.یکی از اون روزها وسطهای راه شروین تشنش شد و می خواست یه جایی پیدا کنه که آب بخوره.همون نزدیک یه شعبه از یه بانک بود که داخلش یه بشکه ی دارای شیر قرار داشت.  به نظر میومد توش آب خوردن باشه.شعبه بانک در واقع یک متری پایین تر از سطج خیابون بود و پس از ورود به ساختمون یه راهروی بود که چند پله می رفت پایین تا به شعبه برسه.بشکه هم سمت چپ همین راهرو بود.

شروین رفت سمت بشکه و خواست آب بخوره که دید بشکه بوی نفت می ده و داخل بشکه نفته.منصرف شد و اومد بیرون.وقتی اومد بیرون بهش گفتم چرا آب نخوردی ؟ گفت توی بشکه نفت بود.تعجب کردم که چطور یه بشکه نقت داخل راهروی بانک گذاشتن ،البته به نظر نفت مال طبقات بالایی بانک بود.

همینطور که می رفتیم واز این  صحبت می کردیم که چرا نفت رو گذاشتن دم در ورودی بانک یک دفعه یک فکر شیطانی محض به ذهن شروین رسید.شروین با خنده گفت اگر کسی شیر اون بشکه رو باز کنه چی می شه؟ گفتم حب نفت راه میوفته و از پله ها میره پایین تو شبعه بانک !گفت من فردا شیر بشکه رو وا می کنم ببینم چی میشه.

[caption id="attachment_119" align="aligncenter" width="450" caption="شروین ، علی ، پیمان ، آرش ، فرشاد"]alborz-dam-dar[/caption]

فردای اون روز همونطور که داشتیم می رفتیم از کنار شعبه هم رد شدیم . من اصلا فکر نمی کردم اون حرفی که شروین دیروز زده بود رو بخواد عملی کنه.ده دوازده متری که از شعبه دور شدیم یه دفعه شروین یاد تصمیمش افتاد گفت یه دقیقه وایسا من الان میام. به سرعت برگشت و رفت توی بانک و سریع هم اومد.گفتم چیکار کردی ؟ گفت شیر نفت رو باز کردم؟ هنوز هم باورم نمی شد این کار رو کرده گفتم حتما برای خنده این حرفو می زنه.خلاصه فردا و پس فردا هم شروین همین کار رو می کرد و البته روزهای بعد اطمینان پیدا کردم که آقا شروین هر روز میره شیر اون بشکه رو باز می کنه که نفت راه بیفته بره تو شعبه.

سه چهار روز بعد نمی دونم چطور شد که من با شروین موقع برگشتن نرفتم و شروین با آرش و فرشاد از مدرسه خارج شدند و مسیر همیشگی از چهار راه کالج تا چهار راه ولی عصر رو پیش گرفتند. البته این جریان رو ما فردای اون روز فهمیدیم.

اون روز شروین و آرش و فرشاد داشتند می رفتند که یه دفعه نزدیک همون شعبه سه چهار نفر مرد گردن کلفت بچه ها رو دوره می کنند و مثل اینکه دزد گرفته باشند هر سه تا شون رو می گیرند و می برند توی بانک.آرش و فرشاد از همه جا بی خبر داد و بیداد می کردند که شما چیکاره هستید و چرا ما ها رو گرفتید و شروین هم که خبر داشت قضیه چیه حرفی نیم زد.

خلاصه هر سه تا رو دستگیر می کنند و می برند پیش مدیر مدرسه و اونجا بود که آرش و فرشاد می فهند قضیه چیه.کارمندهای بانک هر سه تارو می برند دفتر دزفولیان می گن این سه نفر هر روز میان شیر نفت رو باز می کنند تا شعبه پر از نفت بشه و آتیش بگیره! آرش و فرهاد هم هاج واج مونده بودند که شروین حرف اونها رو تایید می کنه و قبول می کنه خودش این کار رو کرده .

خلاصه بعد از شماتت بچه ها توسط دزفولیان ، کم کردن نمره انضباط و گرفتن تعهد و معذرت خواهی از رییس شعبه، این سه نفر رو آزاد می کنند و البته می گن به پدراتون بگید بیان مدرسه که شما آبروی مدرسه رو بردید. مسخره ترین قسمت ماجرا هم همین بود که آرش و فرشاد که بی گناه هم بودند باید به پدراشون ، اتهامشون که باز کردن شیر بانک بود رو توضیح می دادند! آرش می گفت آخه ادم بره به باباش بگه مثلا شیشه شکستم ، دعوا کردم ، نمرم خراب شده ، معلم منو بیرون انداخته، یه چیزی ! چطور برم به بابام بگم به خاطر باز کردن شیر یانک بیاد مدرسه !

اون روز و فرداش و حتی تا مدتها هر وقت این جریان یاد فرشاد و آرش میفتاد تو سر و کله شروین می زدند و بهش بدو بیراه می گفتند و البته اون روز من هم خیلی شانس آوردم که با شروین نبودم!

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

اعتراف

بازجویی از من توی راهرو شروع شد.روش فارسی این بود که ضمن قدم زدن سریع توی راهرو با سوالهای پیاپی ادم رو گیج کنه.در ضمن بازجویی غیر از سوال تهدید هم می کرد. خلاصه بعد از هفت هشت بار رفت و برگشت توی راهرو اون اسکناس دزی رو که عکسش را دیدید گردن گرفتم اما زیر بار دیگر موارد مثل اعلامیه نرفتم. یکی از مواردی که فارسی فکر می کرد به ما ربط داره و فکر می کرد انگیزه سیاسی هم داشته باشه یه تبلیغ برای یک روزنامه دیواری بود که شروین روی چند تا کاغذ نوشته بود و البته هیچوقت تولید نشد.این کاغذها رو فارسی یا محسن از زیر میزها پیدا کرده بودند و چون اسم روزنامه دیواری رو شروین گذاشته بود " ایران ما" فارسی هم مشکوک شده بود و درضمن ما روی اسکناس هم نوشته بودیم جمهوری دمکراتیک البرز که برای اونها نا خوشایند بود، حتی یادم میاد فارسی از من پرسید چرا نوشتید جمهوری دمکراتیک من هم جواب دادم همینطوری ! اگر می نوشتیم جمهوری اسلامی که توهین محسوب می شد !
اولش فارسی و محسن از معنی اسم دزی هم سردر نمی آوردند. یادم میاد که محسن اسکناس رو داد به فرشاد ضمیری که بخونه روش چی نوشته. فرشاد هم جمله انگلیسی رو خوند:"وان تازند دیزایز" که کلمه دزی جلب توجه نکنه.اما دست آخر مجبور شدیم خودمون معنی دزی رو توضیح بدیم که سو تفاهم دیگه ای پیش نیاد !
اون روزها مسوولین مدرسه خیلی از کار سیاسی وحشت داشتند (و البته الان هم دارند) اما ماها اصلا کاری به سیاست نداشتیم و این کار رو واقعا محض خنده کرده بودیم.
همونطور که گفتم اون روزنامه هیچوقت تولید نشد اما فارسی و محسن فکر می کردند شروین یا ما قصد کار سیاسی داشتیم .از اونجاییکه تبلیغ روزنامه رو دیده بودند و خود روزنامه رو ندیده بودند، فکر می کردند حتما روزنامه به صورت مخفی تولید و پخش شده .به دلیل مشکوک شدن به سیاسی بودن قضیه سر و کله امور تربیتی مدرسه هم در دفتر پیدا شد که یه سری سوال هم اون از ما و فارسی کرد اما دست آخر فهمید که قضیه فقط یه شیطنت دانش آموزیه.
خلاصه در آخر کار من یکی از دزی ها رو گردن گرفتم و شروین هم اعلامیه رو و آرش ظلی پور هم اعلامیه دیگه رو.قرار شد تعهد بدیم دیگه از این کارها نکنیم و به پدرهامون بگیم بیان مدرسه و در ضمن چند نمره هم از انضباطمون کم بشه و قضیه ختم به خیر شد.
[caption id="attachment_62" align="aligncenter" width="450" caption="البرز - کنار زمین چمن - ایستاده از راست : فرشاد صاحب الزمانی،فرشاد ضمیری ، حمید، من،آرش،شروین،علی"]البرز - کنار زمین چمن[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
چند روزی از انتشار و معروفیت اسکناسهای ما می گذشت و شهرت اونها حتی به یکی از دبیرستانهای اون نزدیک هم رسیده بود.خیلی از بچه ها کپی هایی از نمونه اسکناسها رو تو کیفشون داشتند.یه روز وقتی که من و شروین در زنگ تفریح توی حیاط مدرسه قدم می زدیم یه لاک غلط گیر پیدا کردیم که روی زمین افتاده بود.شروین لاک رو برداشت.وقتی زنگ خورد و داشتیم بر می گشتیم به کلاس دم در ورودی ساختمون دیدیم یه اعلامیه فوت چسبوندن به تابلو اعلانات.رفتیم جلو و فهمیدیم که بچه ها برای خنده این اعلامیه را از بیرون مدرسه اوردند و چسبوندن به تابلو.شروین بعد از چند لحظه مثل اینکه فکری به سرش زده باشه رفت جلو و اعلامیه رو کند.
باهم برگشتیم به کلاس و اونجا بود که فکر شیطانی شروین رو متوجه شدم. شروین می خواست نوشته و عکس روی اعلامیه رو پاک کنه و به جاش یه اعلامیه مسخره برای یکی از ناظمها درست کنه.البته در این کار به کمک من هم نیاز بود که با کمال میل کمکش کردم چون من می تونستم با خودکار با خطی شبیه خطوط روزنامه ای بنویسم. اسم ناظمی که هدف ما بود محسن بود (فامیلیش رو یادم نمیاد چون ما بین بچه ها به اسم کوچیک صداش می کردیم !) اسم جدید رو من روی اعلامیه نوشتم و البته به جای اسامی خاندان متوفی هم چند تا اسم مسخره ! تصویر بسیار مسخره و خنده دار ناظم رو هم شروین به جای عکس قبلی کشید.همه ی این کارها رو هم در خلال همون زنگ انجام دادیم.
زنگ تفریح که خورد شروین اعلامیه رو به چند تا از بچه ها نشون داد و هر کی می دید روده بر می شد.چیز زیادی به زنگ تفریح نمونده بود که شروین رفت سمت دیوار نزدیک نیمکت ما و سعی می کرد یه جای خوب برای نصب اعلامیه پیدا کنه که از بخت بسیار بد همون موقع که اعلامیه رو روی دیوار جابجا می کرد و پشتش به کلاس بود اون یکی ناظم ما که فامیلیش فارسی بود از در کلاس اومد تو! واقعا صحنه بسیار عجیب و هیجان انگیزی بود.فارسی شروین رو در حین ارتکاب جرم دیده بود.شروین سریع سعی کرد اعلامیه رو پنهان کنه اما نصب یک اعلامیه فوت روی دیوار یک کلاس این قدر عجیب هست که باعث بشه گیر بیفته.
با وارد شدن فارسی یک دفعه همه کلاس ساکت شد! سکوت مرگبار.شروین رو صدا کرد که اون چی بود زدی به دیوار.راهی برای فرار نبود.شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! نفسها همه در سینه حبس شده بود به خصوص من که خودم یه پای کار بودم.
شروین رفت جلو و اعلامیه رو تحویل داد ! فارسی با دیدن اعلامیه به شدت عصبانی شده بود ، پرسید راه بیفت دفتر .شروین هم همونطور که راه افتاد شروع کرد به توجیح قضیه که آقا به خدا من اینو پیدا کردم ! کار من نبوده و دنبال از کلاس خارج شد.
با خارج شدنش فارسی از کلاس همهمه ترسناکی در کلاس شروع شد.آرش و فرشاد ضمیری (میز پشتی ما بودند یعنی میز آخر ) شروع کردند به بد بیراه گفتن به شروین که عجب خلیه بابا جلوی طرف داره توی کلاس اعلامیه می چسبونه.
یکی دو دقیقه بعد در حالی که انتظار داشتیم دبیر زنگ بعد بیاد، سر و کله امور تربیتی و دو تا ناظم سومها پیدا شد.دوباره کلاس در سکوت محض فرو رفت.قلب من هم به شدت می زد که نکنه شروین ما رو هم لو بده. امور تربیتی گفت کیفها تون رو بذارید روی میز همه کیفها رو باید بگردیم.
حالا دیگه قلب خیلی ها داشت به شدت می زد ! میز ما کنار رادیاتور شوفاژ بود.بچه ها به طرز دیوانه واری هر چیز خلافی که همراه داشتن از زیر میزها با پا هدایت می کردند به زیر رادیاتور شوفاژ.ظرف چند دقیقه اول زیر رادیاتور پر شد از چند فیلم وی اچ اس ، تعدادی اسکناس دزی و چند چیز غیر مجاز دیگه.
موقع گشتن همون یکی دو میز اول یه اعلامیه فوت مسخره دیگه توی کیف آرش ظلی پور پیدا کردند که برای یه نفر دیگه از بچه ها درست کرده بود.اون هم راهی دفتر شد.وقتی به میز جلویی ما رسیدند جنسهای زیر شوفاژ رو هم دیدند و برای همین اون دو تا میز اخر رو که من هم بودم راهی دفتر کردند.در ضمن زیر میز جلویی ما یکی دوتا اسکناس دزی هم پیدا کردند.
خلاصه ، من ، فرشاد ، آرش و سه چهار تا از هیکل گنده های میزهای آخر رفتیم دفتر.توی دفتر وضعیت بسیار مسخره و البته هیجان انگیز بود! ما همه توی دفتر بودیم و فارسی یکی یکی افراد رو می برد بیرون برای بازجویی. بازجویی هم توی راهرو انجام می شد.
هر وقت فارسی از دفتر خارج می شد.آرش با صدای آروم که کسی از بیرون نشنوه شروع می کرد به توپیدن به شروین که تو ما ها رو گرفتاری کردی.آروم به شروین اشاره کردم که تو دیگه دستت رو شده برای اعلامیه اسم منو نیار من عوضش اگر لو رفتیم اسکناس ها رو گردن می گیرم.
آرش ظلی پور بعد از بازجویی اومد و آروم رفت نشست ، فارسی از دم در به من اشاره کرد که پاشو بیا بیرون.
ادامه دارد ...
توضیح: برخی از دوستان همکلاسی به صورت خصوصی گله کردند که چرا نامی از آنها در این خاطره آورده نشده و از نقشی که آنها در این جریان داشتند حرفی به میان آورده نشده است. برای جلب رضایت این دوستان بد نیست این مطلب را بگویم که در زمانی که ما و رفقای دیگری که نامشان را آوردم مشغول تولید رخدادهای هیجان انگیز برای ثبت در خاطرات بچه ها بودیم برخی رفقا  از هیجانات بوجود آمده از این رخدادها کمال لذت را می بردند و به ما ها که گیر افتاده بودیم هر هر می خندیدند. نام برخی از این افراد چنین است:
در راس همه محمد صیاد حقیقی (که بغل دست من می نشست و جز خندیدن به ما ها کاری نمی کرد)  دیگران حمید صادقی (کمی همدردی کرد البته همراه با مقدار زیادی بد و بیراه به شروین) ، علی ضیایی ، فرشاد صاحب الزمانی (این یکی واقعا خیلی از گیر افتادن ما خندید)، مسعود شمسیان ، مسعود عرفانیان ، علی رضا ضرابیان،حسین شریعتی ، توحید عبداللهی ،  علی صدیقیان،وحید علی میرزایی و خیلی های دیگر.البته یک نفر هم بود که اصلا کاری به کار این جریانات نداشت و او هم هومن ساعدی بود!
[caption id="attachment_59" align="alignright" width="450" caption="پشت همون اسکناس دِزی"]پشت همون اسکناس دِزی[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یکی از روزهای اواسط پاییز سال 74 بود.ما سر کلاس بودیم که داشتند حیاط مدرسه رو با آسفالت جدید نو نوار می کردند.چون حیاط مدرسه ما خیلی بزرگ بود برای آسفالت کردن کل حیاط دو تا بنز ده تن آسفالت آورده بودند.من و شروین  هم توی اون روز نسبتا گرم حواسمون بیشتر به حیاط بود تا کلاس درس.شروین که داشت کامیونهای مشغول آسفالت رو تماشا می کرد گفت : مدرسه ما هم خیلی بزرگه ها ! برای اسفالت کردنش بنز ده تن باید بیاد !

حق با اون بود ، مدرسه ما واقعا این قدر بزرگ بود که اگر کسی می خواست در زنگ تفریح قطر مدرسه رو طی کنه وقتی بر می گشت زنگ خورده بود.فکر کنم دبیرستان ما تنها مدرسه ای توی تهران باشه که یک زمین چمن قانونی ، زمین هندبال ، پنج زمین بسکتبال ، چهار زمین والیبال ، یک سالن سر پوشیده (که داخلش یک زمین بسکتبال ، دو زمین بدمینتون همراه با جایگاه برای تماشاگر ها) داره. بعد از اون حرف شروین این فکرها از ذهنم گذشت و به شوخی جواب دادم بله مدرسه ما برای خودش یک کشوره . یک جمهوری ! کشور و جمهوری توی ذهنم جرقه زد و سریع این فکر به ذهنم خطور کرد که وقتی بچه بودم برای مسخره کردن یه نفر یه اسکناس من در آوردی طراحی می کردم و بعد از کشیدن عکس طرف روش می نوشتم مثلا 100 مونگولی ! و زیر اسم طرف هم می نوشتم پادشاه آنگولا .به فکر رسید که خوبه یکی از اون اسکناسها برای مدرسه طراحی کنم.فکرمو به شروین گفتم و دو تایی همون موقع شروع به طراحی کردیم.

تا آخر اون روز یه اسکناس من طراحی  کردم و دو سه تا هم شروین.اسکناسهایی که شروین طراحی می کرد خنده دار تر بود و اسکناسهای من جدی تر اما با کلاس تر.اسم واحد پول رو هم گذاشتیم "دزی" . کلمه دزی مخفف دزفولیان بود چون اون موقع مدیر مدرسه ما مرحوم دزفولیان بود.دزفولیان خدا بیامرز هیکل نسبتا بزرگی داشت و خیلی هم پر جذبه بود. به همین دلیل هم هر کس اسم واحد پول رو می خوند خیلی به نظرش جالب میومد. شروین روی اسکناسهاش تصویر کاریکاتوری دزفولیان و یکی دو نفر دیگه از مسوولین مدرسه رو هم کشید (البته به طرز بسیار مسخره).

بچه ها اسکناسها رو توی کلاس یواشکی دست به دست می کردند و می خندیدند.خلاصه خیلی خوششون اومده بود.زنگ آخر که می خواستیم بریم یکی دو نفر اسکناسها رو از ما امانت گرفتند و فرداش فهمیدیم که از اونها کپی گرفتند و توی کیفشون گذاشتن و به بچه های کلاسهای دیگه نشون می دادند. یکی از فعالین این کار خشایار ظهوری بود که حسابی از پولها خوشش اومده بود.بعضی از پولها هم موقع دست به دست شدن دیگه به دست ما نرسید و ملا خور شد.

بعد از یکی دو هفته شهرت اسکناسهای دزی توی مدرسه پیچید و یه وقتهایی از کلاسهای دیگه یا کلاس خودمون بعضی ها درخواست طراحی  اسکناس داشتند که معمولا شروین بر آورده می کرد و بعضی وقتها هم من.دو سه هفته ای از نشر این اسکناسها گذشته بود که در اثر شیطونی ها من شروین بساط نشر اسکناسهای دزی برچیده شد.ادامه  ماجرا را در آینده براتون تعریف خواهم کرد.

نمونه یکی از معروفترین و با کلاس ترین  این اسکناسها را در زیر می بینید.

[caption id="attachment_52" align="alignright" width="450" caption="اسکناس هزار دزی - دبیرستان البرز"]اسکناس هزار دزی - دبیرستان البرز[/caption]

  • nasser mmn