مرقومات

مرقومات من

مرقومات

مرقومات من

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: مدرسه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
اندکی پیش یکی از خوش اخلاق ترین معلمین دبیرستان البرز از دنیا رفت. میثم میثمی مردی با موی سپید و سبیلی کوچک و مرتب که همیشه خوش لباس بود و دستمال گردن را هم فراموش نمی کرد. اما ویژگی دوست داشتنی وی لبخندی همیشگی بود که با محبت نثار دانش آموزان می کرد.
اگر از بچه هایی که با میثمی کلاس داشتند بپرسید حتما یک جمله را از آنها خواهید شنید: میثمی معلم با مرامی بود.
هیچوقت کسی سر کلاس از او دلگیر نشد. هندسه را درست و کامل درس می داد اما سختگیری نمی کرد. یادم میاد بعضی وقتها معلمها برای اینکه بچه ها وادار به درس خواندن بشن امتحانهایی بین ثلث می گرفتند و بخشی از نمره ثلث را از این امتحانها منظور می کردند. میثمی هم چند باری از ما امتحان گرفت اما هر وقت بچه ها ازش خواهش می کردند که امتحان را عقب بندازه روی آنها را زمین نمی انداخت. اما یکبار یادمه از دو هفته قبل گفت امتحان می گیرم. به روز امتحان که رسیدیم خیلی ها به امید اینکه باز هم مثمی امتحان را عقب خواهد انداخت رفتند پیشش و خواهش کردند اون روز امتحان نگیره اما میثمی بر خلاف انتظار گفت حتما امتحان می گیرم!
مرحوم میثمی در کنار دانش آموزان
پرسیدیم چرا این قدر اصرار داره که حتما امتحان بگیره جواب داد چون شما بی معرفتی کردید . من از جلوی کلاس شما که رد می شدم از صبح ندیدم کسی کتاب هندسه دستش باشه یا مشغول خواندن هندسه باشه. چون شما بی معرفتی کردید و روی من را زمین انداختید امتحان می گیرم.
البته کسی از او دلگیر نشد چون راست می گفت. گناه از ما بود. از خوش رویی او سو استفاده کرده بودیم .
یادش به خیر سر کلاسش گاهی وقتها بچه ها با اجازه خودش این شعر را با هم می خوندند که : سر زنگ هندسه می گم این درسا بسه کاشکی این زنگ بخوره دل به دلدار برسه ...
خدایش بیامرزد
مرد نیکی بود.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

نفر اول

سال سوم ابتدایی بودم. اواسط دهه ۶۰ بود. یه روز توی راهروی مدرسه اعلانی نصب شد که با خطی درشت نوشته بود : مسابقات قرآن - جایزه نفر اول یک توپ چهل تیکه فوتبال. بقیه جوایز را هم تا نفر دهم به صورت ریز نوشته بود. نفر دوم ساعت مچی بود و نفر سوم رادیو و ... بقیه را یادم نیست.اون وقت برای بچه های هم سن و سال من داشتن توپ چهل تیکه تقریبا یک رویا بود.همه مدرسه حتی کسانی که نمی خواستن توی مسابقه شرکت کنند با دیدن اسم توپ چهل تیکه چشمان برق می زد. اما من می خواستم توی مسابقه شرکت کنم. البته امید چندانی به اول شدن نداشتم اما جایزه سوم هم بدک نبود.
اون سالها من تازه توی کلاسهای قرآن یکی از مساجد نزدیک ثبت نام کرده بودم .اطلاعاتم از بقیه بچه ها بیتشر بود. روخوانیم هم در حد سن و سالم خوب بود.
ثبت نام کردیم. مرحله اول کتبی بود. یک سری سوال از کتاب دینی و قران. من جزو بیست نفر اول شدم. برای مرحله بعد قرار شد پدر و مادر بچه ها دعوت بشن و توی نماز خانه از بچه ها آزمون قرایت قرآن گرفته بشه.
روز پیش از مسابقه به معلم قرآن مسجدمون گفتم ماجرا اینطوریه و ازش خواستم کمی با من قرایت قرآن کار کنه. آقای عبدوس خوشحال شد و گفت چرا زودتر بهش نگفتم. گفتم راستش خجالت می کشیدم. من رو برد یه گوشه مسجد و یه نکاتی در مورد فراز و فرود و قرایت قرآن بهم گفت. تقریبا یک ساعتی با من تمرین کرد.
فردا توی نماز خانه پدر و مادر ها وب چه ها جمع شده بودند. چند نفری قبل از خواندند و نوبت من شد. من با خجالت بالا سن رفتم و پشت میز نشستم. یک سوره کوچک را انتخاب کرد و به من گفت بخوان. بدون غلط خواندم و نکات آقای عبدوس را هم رعایت کردم.
مسابقه تمام شد. تقریبا معلوم بود کار من از بقیه بهتر بوده. چون بیشتر بچه ها در خواندن اشتباه داشتند.
چند روز بعد نتیجه اعلام شد. من دوم شده بود.
باید خوشحال می شدم؟ من دوست داشتم اول یا سوم بشم.اما یه نکته عجیب تر وجود داشت. اسم نفر اول نا آشنا بود. نفر اول اصلا در مسابقه قرایت شرکت نکرده بود. هنوز بعد از سالها اسمش به یادم هست.
بچه های کلاس خوشحال بودند و معلم قرآن هم حسابی سر کلاس از من تعریف کرد.
اول فکر کردم نفر اول حتما در مسابقه بوده اما من یادم نیست. اما وقتی سر صف قرار شد جایزه ها بدهند اطمینان پیدا کردم که گمانم درسته.
جایزه اول را گرفت. جایزه دوم یک ساعت مچی کامپیوتری بود که قسمت داخلی ساعت مثل یک تکه پلاستیک توش تکان می خورد. یعنی بخش داخلی ساعت خیلی کوچکتر از قابش بود و مثل جقجقه صدا می داد. معلوم بود جنس بسیار بنجولی است.
کمی دلگیر شدم . ما بچه بودیم و فکر می کردیم حتما اشتباه از خودمان است .فکر می کردیم هر چه بزرگان و معلمها بگویند درست است.
یکی دو روز بعد یکی از معلمین قران مدرسه که روز مسابقه هم داور اصلی بود من را توی حیاط دید. صدایم کرد و آهسته به من گفت. نفر اول مسابقه تو بودی. حق تو بود اول بشی چرا اعتراض نمی کنی. من با تعجب نگاهش کردم.اصلا باورم نمی شد در یک مسابقه قران اون هم بین چند تا بچه چنین حق کشی اتفاق بیفته. من سکوت کردم. گفت برو دفتر اعتراض کن. گفتم برم پیش کی؟ گفت مدیر.من رو با خودش برد دم دفتر و گفت برو تو بگو این نفر اول اصلا توی مسابقه نبوده. با خجالت در زدم و اجازه گرفتنم و رفتم توی دفتر.
مدیر گفت بله. با خجالت و آروم گفتم این نفر اول مسابقه اصلا توی بخش قرایت شرکت نکرده. گفت نه اینطور نیست.کی بهت گفته؟ گفتم خودم توی مسابقه بودم. گفت از آقای فلانی می پرسم.آقای فلانی را صدا کرد و پرسید. او هم تایید کرد. گفت فعلا برو تا ببینیم چی میشه.
فردا دوباره همون معلم من را توی حیاط دید و گفت باید به پدر و مادرت بگی بیان مدرسه که موضع رو پیگیری کنند. . گفتم مهم نیست دوم هم خوبه. گفت نه حق تو بود اول بشی.
فرداش به مادرم گفتم اومد مدرسه. مدیر مدرسه گفت اون روز نفر اول مسابقه مریض بوده و نیامده فرداش اومده و قران خونده و امتیاز بهتری گرفته . .گفت که دیگه جایزه داده شده و اول و دوم مهم نیست.
اون معلم قران بعدا دو سه باری من را توی حیاط و یکبار هم موقع یکی از امتحانها دید. هر بار که من را می دید نزدیک می اومد و بعد از سلام و علیک می گفت. حیف شد. الکی حقت را خوردند. تو اول بودی.
اون موقع من فقط از نگرفتن توپ چهل تیکه ناراحت بودم. اما الان که فکرش را می کنم می بینم واقعا ارزشش را نداشت چنین تقلبی بکنند.
بعد از اون مسابقه من دیگر توی هیچ مسابقه قرانی شرکت نکردم
.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰
نخستین روزهای ورود به مدرسه است.زنگ تفریح می خورد. من تقریبا وسط حیاط ایستاده ام و منتظرم که صف کلاس ما تشکیل شود. با محاسبات من تقریبا در محلی هستم که با تشکیل صف باید همانجا بایستم. ناگهان حس می کنم دستی سنگین به پشت گردنم برخورد کرد.از درد سرم را در گردن فرو می برم.به پشت سر نگاه کردم. ناظم مدرسه داشت به من لبخند می زد. گفت برو توی صف. گفتم جای من همینجاست.با همان لبخند راهش را کشید و رفت.
اواسط سال. بچه هایی که در یادگیری مشکل دارند مورد تمسخر معلم و بچه های دیگر قرار می گیرند.خوشبختانه من از این جهت مشکلی ندارم اما دیکته نوشتن برای بعضی ها به هولناکی و سختی عبور از یک دره عمیق از روی یک رسیمان نخی است.معلم دارد دیکته می گوید و من متوجه صدای چکه کردن مایعی از میز جلویی می شوم.همکلاسی جلویی من سرش را از روی برگه بر نمی دارد و دیگران دارند یواشکی می خندند. معلم متوجه می شود. جلو می آید و او را می برد دم در و با صدای بلند نام فراش مدرسه را صدا می زند.
زنگ تفریح است. می بینم که بچه ها یک جا تجمع کرده اند و سر صدای خنده آنها بلند است.جلو می روم. یکی از بچه های انتظامات مدرسه با کاغذی که باید اسم بچه های شلوغ کار را به ناظم گزارش دهد یک کاردستی خنده دار درست کرده. وسط کاغذ را بریده و یک زبان کاغذی از شکاف بیرون آورده که می تواند با کشیدن از پشت تکانش دهد. بچه ها می گن زبون دراز درست کرده. ناظم سر می رسد و با ضربات پش سر هم خط کش چوبی او را به سمت داخل ساختمان مدرسه و راهرو می برد.ناظم دوم مدرسه مدام از پشت بلند گو اسم هایی را صدا می زند و می گوید ندو فلانی ندو کاپشن سبزه ندو ندو . گاهی هم اسمی را صدا می زند و آدرس می دهد تا انتظامات مدرسه بگیرندش ببرند دفتر به جرم دویدن در حیاط مدرسه.
سال دوم ابتدایی است. یک همکلاسی جدید داریم که پارسال این مدرسه نبوده. اسمش احسان است. افغانی است اما خوش لباس.پدرش پولدار است.یک سال از ما بزرگتر است اما برای اینکه با درسهای ما آشنا شود پدرش یکسال پایین تر ثبت نامش کرده. چیزهایی دارد که ما دست کسی ندیده ایم. یک بازی کامپیوتری ساده ی جیبی هم دارد. حتی ساعتش هم یک بازی دارد.سه چهار ماهی با ما است . بچه ها دوستش دارند. دستور داده می شود که از مدرسه اخراج شود. ما نمی فهمیم چرا.یکی از هم میزی هایش در آخرین روز حضور احسان در کلاس سرش را گذاشته روی میز و گریه می کند.
سال سوم ابتدایی است. ما در کلاس دو گروه شده ایم و با هم دشمنیم. نمی دانیم چرا.من رییس یکی از گروهها هستم باز هم نمی دانم چرا. توی کلاس برای هم خط و نشان می کشیم و در زنگ تفریح دنبال فرصتی برای زد و خوردیم.من با سرگروه دشمن دعوایمان می شود و وسط زنگ تفریح حسابی به جان هم می افتیم. هر دو مان می افتیم زمین و مثل فیلمها داریم غلت می زنیم.بچه ها در حال هیاهو هستند. از دیدن کتک کاری دو نفر روی زمین حسابی خوشحالند و داد و فریاد می کنند.حواسمان فقط به زدن همدیگر است که با ضربات خط کش ناظم از هم جدا می شویم. به سرعت می فهمیم که مشتها و لگد هایی که به هم می زدیم خیلی کم درد تر از ضربه های خط کش ناظم است.موشک باران تهران شروع شد و مدارس تعطیل شدند. دعوای تیمی ما به سر انجام نرسیده تعطیل شد. آخر هم معلوم نشد کی زورش بیشتر بود.
سالها بعد. سوم دبیرستانم. سالهاست که از محل قدیمی مان رفته ایم. یکی از بچه محلهای قدیمی را می بینم. احوال بقیه را هم ازش می پرسم.می گوید احمد فراری است. می گوید که منوچهر با احمد دعوایش شد و احمد چاقویش زد. منوچهر همکلاسی من و پسر عمه احمد هم هست.می گوید ممد دزد شده و تحت تعقیب است. توی ترکیه و مالزی هم پرونده دارد.علی سر کوچه ای اما ظاهرا عاقبت به خیر شده. مداحی می کند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

سال شانس

سال پنجم دبستان برای من یک سال بسیار استثنایی و  البته عجیب بود.اولین مدرسه ابتدایی من فقط تا سال چهارم ابتدایی رو داشت.برای سال پنجم همه بچه های اون مدرسه مجبور بودند به یک مدرسه دیگه برن. مدرسه ی دیگه ای که در اون نزدکی بود مدرسه ای بود به اسم بعثت که تا خونه ما در حدود نیم ساعت پیاده راه بود (البته برای بچه ها).ما هم مثل اکثر بچه های همکلاسی رفتیم مدرسه بعثت اسم نوشتیم. معلم اون سال ما فردی بود به اسم عبدالحمید محمودی. آقای محمودی اون موقع بین بیست و پنج تا سی سال داشت و آدم لاغر اندام و فرزی بود. آقای محمودی معلمی استثنایی بود که من هیچوقت دیگه نظیرش رو ندیدم.
نخستین کار عجیب و جالبی که آقای محمودی کرد این بود که یکی دو بار کتبهای غیر درسی (که مربوط به موضوع درس بودند) رو با خودش به کلاس آورد و بعد یا قبل از درس تکه های جالبی رو از اونها خوند. بچه ها رو تشویق کرد که اونها هم اگر توی خونه کتابهایی دارند که چیز جالبی در مورد موضوع درس توش هست بیارن سر کلاس و بخونند و قول داد در نمره امتحان بهشون کمک کنه. کم کم بچه ها شروع کردند به آوردن کتاب به کلاس.تعداد افرادی که هر بار کتابهایی رو با خودشون می آوردند کم کم زیاد شد و در کنارش با مطرح شدن مسایل جالب در کلاس این جریان برای همه جذاب تر شد.
تقریبا مسابقه ای بین بچه ها شکل گرفت و هر کس سعی می کرد مطلب جالب تری رو پیدا کنه و بیاره.کار به جایی رسید که بچه هایی که بعضا رفوزه هم شده بودن و گروه خونشون به کتاب و کتاب خونی نمی خورد هم وارد بازی شدند. یکی از کتابهایی که اون موقع خیلی گل کرد کتابی بود به اسم به من بگو چرا. این کتاب ۶ جلد بود و هر جلدش در مورد یک موضوع. کتاب در واقع مجموعه سوالات کنجکاوانه بچه های همسن مارو جمع کرده و جواب داده بود مثلا اینکه شکلات چطور تهیه می شه - چرا هوا پیما پرواز می کنه - زیر دریایی چطور زیر آب می ره - یا بزرگترین حیون خشکی کدامه و کلی پرسشها و پاسخهای جالب.
این کار آقای محمودی آنچنان در من تاثیر کرد که از اون موقع تا الان شاید مهمترین لذت من در زندگی کتاب خوانی باشه.همون سال من اینقدر عاشق کتابخوانی شده بودم که کلا درس رو فراموش کرده بودم و همین آقای محمودی به پدر مادر من توصیه کرد که مجلات و کتابهای غیر درسی رو زیاد دم دست من نگذارند.یادم میاد همون سال من تقریبا همه شش جلد به من بگو چرا رو خونده بودم و کتاب زندگانی امام حسین (زین العابدین رهنما) تا مدت زیادی حتی توی صف گوشت هم همراهم بود.
شیوه دومی که آقای محمودی به کار گرفت و بسیار جالب بود این بود که نیکمتهای کلاس رو از حالت پشت هم در آورد و در کنار دیوارها قرار داد به طوری که همه وقتی روی نیمکت می نشستند به دیوار تکیه می دادندو در واقع شبیه دکور مسابقات سه جانبه تلوزیونی شد .بعد بچه ها رو به سه گروه تقسیم کرد و هر گروه سمت یک دیوار می نشستند.  از این پس هر روز کلاس در واقع برگزاری یک مسابقه بود.هر بار که پرسشی مطرح می شد هر گروه باید یک نماینده غیر تکراری معرفی می کرد که پاسخ سوال رو بده و نمره هم به گروه تعلق می گرفت. در پایان ثلث هم نمره گروه به همه اعضای گروه داده می شد. نتیجه این شد که بچه های گروه ضعیفها را تشویق به درس خواندن می کردند و گاهی هم قوی تر ها به ضعیف ها کمک می کردند.شرکت در کلاس درس واقعا به یک سرگرمی هیجان انگیز تبدیل شده بود و ما هر روز صبح با شوق  راه طولانی مدرسه رو طی می کردیم. واقعا خوش می گذشت.
[caption id="attachment_656" align="aligncenter" width="300" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال"]وضعیت نیمکتهای کلاس در ابتدای سال[/caption]
[caption id="attachment_657" align="aligncenter" width="286" caption="وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی"]وضعیت نیمکتهای کلاس پس از تغییرات آقای محمودی[/caption]
از ویژگی های جالب آقای محمودی این بود که پرسش کردن در مورد درس رو تشویق می کرد و به کسانی که می تونستند در مورد درس پرسش های خوبی بکنند امتیازاتی می داد.
اما جالب بودن این سال برای من یک دلیل دیگه هم داشت.اون سال توی مدرسه ما نزدیکی های دهه فجر یک سری مسابقه برگزار کردند. مسابقه نقاشی - ریاضی ۰ خطاطی و کاردستی.من هم یه سر رشته ای تو همه این موارد داشتم در همه مسابقات شرکت کردم.البته نکته جالب که نشون دهنده تاثیر کواکب و ثوابت در سرنوشت من بود قضیه مسابقه کاردستی بود.من توی مسابقه نقاشی و خطاطی جزو سه نفر اول شدم و توی مسابقه ریاضی هم چهارم شدم.
[caption id="attachment_651" align="aligncenter" width="604" caption="مراسم اهدای جوایز در پایان سال"]مراسم اهدای جوایز در پایان سال[/caption]
ماجرای مسابقه کاردستی این بود که قرار بود بچه های هر کلاس کاردتسی ها رو اول به معلم تحویل بدن و معلم از بین اونها یه تعدادی رو معرفی کنه برای مسابقه در سطح مدرسه. در بار اول من خیلی سرسری یه مقوا برداشتم و دو تا دزد دریایی و یه گنج روش کشیدم و اونها را بریدم و روی مقوا وایسوندم! همین رو بردم سر کلاس . آقای محمودی یه نگاهی مایوسانه ای کرد و گفت همچین چیزی رو ازت انتظار نداشتم ! یه کم بهم برخورد و گفتم باشه یه روز دیگه فرصت بدید من یه کاردستی دیگه درست کنم. اون روز رفتم خونه و یه کمی توی کتابها دنبال ایده گشتم تا اینکه توی همون کتاب به من بگو چرا چشمم به زلزله نگار افتاد.ساختن اون دستگاهی رو که در کتاب توضیح داده بود واقعا در توان من نبود برای همین تخیل خودم رو به کار انداختم و یه زلزله نگار ابتکاری تولید کردم. به این صورت که یه تخته چوبی در حدود سی در سی برداشتم و یه میله بافتنی رو به شکل ال انگلیسی به کنارش چسبوندم به طوری که از نوک میله می شد یه نخ به وسط تخته آویزون کرد. به نوک نخ یه مداد به همراه یه چیز سنگین وصل کردم به طوری که با تکون خوردن نخ نوک مداد به تخته کشیده می شد.اسمش رو گذاشتم زلزله نگار! البته واضحه که به دلیل قوسی بودن حرکت نخ مداد فقط در یک نقطه می توانست به تخته زیریش (که یه کاغذ روش جسبونده بودم) تماس پیدا کنه بنا بر این واقعا خط بلندی روی تخته رسم نمی شد و دستگاه عملا کارایی نداشت.
روز بعد همین دستگاه رو بردم مدرسه . آقای محمودی گفت بد نیست از دیروزی بهتره. یکی دو روز بعد دیدم اسم برندگان مسابقه کاردستی رو زدند جلوی دفتر و من دوم شده بودم. اصلا برام قابل باور نبود چون اون دستگاه اصلا کار نمی کرد ! با خودم فکر کردم حتما اشتباهی شده. خلاصه هفته بعد قرار بود برندگان مسابقات مختلف به منطقه برن و مسابقه منطقه ای برگزار بشه.دیدم از دفتر من رو صدا می کنند. رفتم دفتر . مسوول امور تربیتی گفت پس چرا نمیای کاردستیت رو تحویل بگیری ببری منطقه !؟ من هاج و واج مونده بودم. گفتم چرا ؟ گفت تو مگه دوم نشدی؟ برای مسابقات منطقه باید کاردستی قبلیت رو تحویل بگیری با بقیه بری منطقه. رفتیم در انبار کاردستی های بچه ها و کاردستی خودم رو پیدا کردم. معلم تربیتی هم یه تخته خوشگل تر پیدا کرد و به من داد و گفت روی این تخته سوارش کن که بهتر بشه ما هم میل بافتنی را در آوردیم و کوبیدیم به تخته جدید !
رفتیم ساختمون آموزش و پرورش منطقه. اون روز قرار بود مرحله منطقه همه مسابقات انجام بشه.بالطبع من وقت زیادی نداشتم چون هم باید خطاطی می کردم هم نقاشی و هم کاردستی رو نشون داور می دادم. خلاصه با عجله هر سه کار رو انجام دادیم. راستش من انتظار داشتم توی مسابقات نقاشی و یا خطاطی مقام بیارم اما با کمال تعجب مدتی بعد که نتایج اعلام شد معلوم شد من نفر دوم کاردستی منطقه شدم و در دیگر مسابقات اصلا مقامی بدست نیاورده بودم!
[caption id="attachment_655" align="aligncenter" width="280" caption="زلزله نگار کذایی !"]زلزله نگار کذایی ![/caption]
چند روز بعد هم مسابقات ریاضی منطقه انجام شد و من بر  خلاف تصور خیلی ها بالاترین مقام در بین نماینده های مدرسه رو بدست آوردم و چهارم شدم (من در مدرسه هم چهارم شده بودم )!
نفر اول ریاضی مدرسه هم بین ده نفر اول منطقه بود و بقیه هم مقام قابل توجهی نیاوردند.
بعد از این مسابقات یک روز سر صف من و چند نفر دیگه رو صدا کردند بریم روی سکو بالای پله ها . ناظم ما رو به بچه معرفی کرد و گفت هر کدوم چه مقامی آوردیم. در ضمن گفت من به جز مقام چهارم ریاضی منطقه نفر دوم کاردستی هم شدم و در مدرسه در خطاطی و نقاشی هم مقام آوردم. از اون روز به بعد من جز مشهور ترین بچه های مدرسه بودم.
خلاصه همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و شانس یار ما بود.
اما چیزی که پایان این سال رو کمی خراب کرد این بود که از طرف منطقه برای برنده های ریاضی کلاس المپیاد ریاضی گذاشتند و در ضمن چون قرار بود برای ورود به مدارس تیز هوشان آزمون برگزار بشه یه سری کلاس هم برای تیزهوشان برگزار می شد.
مدرسه ما دو شیفته بود و من از صبح تا ظهر به کلاسهای تیز هوشان و ریاضی می رفتم و عصر ها هم به مدرسه. برای مدت نزدیک سه ماه تمام وقت من در کلاس می گذشت. خلاصه نتیجه حاصل از این خستگی مفرط این شد که در آزمون تیزهوشان قبول نشدم که هیچ حتی نمرات ثلث سوم هم به سطح بچه های متوسط کلاس رسیده بود.آزمون المپیاد ریاضی را هم اصلا نفهمیدم کی برگزار شد !
با اینکه نتیجه کوتاه مدت موفقیتهای اون سال فقط یک تقدیر نامه بزرگ و چند جایزه از طرف مدرسه بود اما نتیجه رفتار آقای محمودی برای همیشه زندگی من رو تغییر داد.از اون سال به بعد همیشه کتاب جزو علایق درجه اول من بوده و به یک آگاهی مهم دست یافتم و اون اینکه مطالب کتابهای درسی اکثرا سطحی و کوته بینانه و بعضا عقده گشایی نویسنده هایی کوته فکر هستند.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

سرگروه کل

در طول سالهای دوره راهنمایی توی مدرسه ما یه سیستمی وجود داشت برای کنترل درسی بچه ها.این سیستم به این صورت بود که کل کلاس به تعدادی گروه چهار یا پنج نفره تقسیم می شد و هرگروه یه سرگروه داشت. سرگروه ها وظیفه داشتند تکالیف روزانه هر عضو را کنترل کنند و در یک جدول به سرگروه کل گزارش بدهند.سرگروه هم گزارشها رو جمع می کرد و در ضمن تکالیف خود سرگروهها را هم کنترل می کرد و به معلمین هر درس و به مشاور مقطع گزارش می داد.سرگروه کل در واقع سرگروه  سرگروهها بود و معمولا شاگرد اول کلاس هم بود.همونطور که پیداست معمولا تکالیف سرگروه کل را هم کسی کنترل نمی کرد!
من در طول سالهای تحصیلم با اینکه درسم خوب بود ولی معمولا با بچه های ته کلاس می پریدم.در سالهای راهنمایی هم این وضعیت کمی شدید تر  شد.تا جایی که با اینکه معمولا شاگرد اول تا چهارم هم می شدم ولی  سرگروه نمی شدم (قابل پیش بینی هم بود که اگر سرگروه می شدم چه اتفاقی می افتاد ). در سال سوم آقای عقیلی (معلم بسیار مهربانی که در طول سه سال مشاور ما بود) یک بار خواست شانسش رو روی سرگروهی من امتحان کنه.اول یه مدت سرگروه شدم بعد چون ثلث اول رتبه خوبی پیدا کردم یه روز من رو صدا کرد و گفت بیا سرگروه کل بشو.من هم اول کمی امتناع کردم اما بدم نمیومد محض تنوع یه باری امتحانش کنم.
خلاصه ما سرگروه کل شدیم و روزهای اول تا می تونستیم حال سرگروه ها رو گرفتیم. آخه سرگروه ها معمولا بچه مثبتها بودند و پیش ما هم سابقه خوبی نداشتند .دراین مدت رفقای نزدیک ما معمولا درسشون خیلی خوب نبود شکایت سرگروههاشون رو پیش من میاوردند و ما هم حال سرگروهشون رو می گرفتیم. بعد از یه مدت سرگروه ها دستشون اومد که باید با رفقای ما (که کم هم نبودند) راه بیان و البته ما هم باهاشون راه اومدیم. در اثر همین راه اومدن ها بعد از حدود یک ماه سیستم سرگروهی به شدت دچار انحطاط شد ! این انحطاط سیستمی تا مدتی از دید آقای عقیلی و دیگر معلمها که به سرگروه ها اعتماد داشتند پنهان موند تا اینکه یه روز معلم عربی ما یه امتحان از بچه ها گرفت. نمره ها کلا خراب بود. یکی دو نفر رو برد پا ی تخته و شفاهی یه چیزهایی پرسید و اونها هم چیزی بلد نبودند.فهمید که کار کلا خرابه . به اونها گفت تکلیفهاتون رو بیارید !آوردند و دید که مدتیه تمرینها شون رو درست انجام ندادند . طبق روال سرگروهاشون رو خواست .بعد از اونها هم درس پرسید دید بلد نیستند! تکالیف اونها رو هم دید و چشمتون روز بد نبینه ! بعله تمرینهای اونها هم ناقص انجام شده بود. بعد پرسید سرگروه کل کیه گفتند فلانی . ما از ته کلاس پا شدیم رفتیم . پرسید تکلیفها تو بیار. ما بردیم  حساب ما کلا پاک بود. یعنی کلا یکی دو هفته ای بود که تمرین ممرینی انجام نداده بودم. نمی دونست بخنده یا گریه کنه ! گفت سرگروه کلتون که اینه وضعیت باید همین باشه. خلاصه یکی دو هفته عشق و حال عمومی کلاس با برکناری ما از سرگروهی کل به اتمام رسید ولی همین مدت هم خیلی حال داد.
[caption id="attachment_498" align="aligncenter" width="604" caption="ما و رفقا در کنار آقای نویدی معلم خشمگین ریاضی سال سوم"]ما و رفقا در کنار آقای نویدی معلم خشمگین ریاضی سال سوم[/caption]
[caption id="attachment_499" align="aligncenter" width="400" caption="من و طاهر خانی روی موتور در نزدیکی در مدرسه"]من و طاهر خانی روی موتور در نزدیکی در مدرسه[/caption]
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

نمی دونم هنوز هم توی مدرسه ها مبصر هست یا نه اما مبصری در خاطرات دوره مدرسه من جای ویژه ای داره. در سالهای ابتدای من معمولا به دلیل هیکل نسبتا بزرگتر و درس خوبم مبصر بودم و خاطرات بامزه ای هم از این دوره ها دارم.مبصری برای خودش راه و رسم مخصوصی داشت. وظیفه مبصر از داخل حیاط بعد از خوردن زنگ شروع می شد مبصر باید بچه های کلاس رو سر جای معینشون به صف می کرد و صف را مرتب می کرد. روش ما این بود که چهار پنج باری در طول صف بالا و پایین می رفتیم و اگر کسی رو می دیدیم که در جای مناسب قرار نداره و از صف بیرونه محکم به مچ پاهاش می کوبیدیم تا بره توی ردیف.
یکی از وسایل الزامی مبصرها یک ورق کاغذ تا شده بود که به شکل مستطیلی دراز در اومده بود و عرضش حدود سه چهار سانت بود. روی این کاغذ اسم بدها (یعنی بچه هایی که شیطنتی کرده بودند نوشته می شد) . در مدرسه ما هر کلاس دو تا مبصر داشت که یکی معاون اون یکی محسوب می شد. بعد از به صف شدن یکی از مبصرها ته صف و یکی سر صف وایمیستاد. صفها به ترتیبی که ناظم اعلام می کرد به ردیف می رفتند به کلاسها.البته معمولا بعد از صف شدن بچه ها ناظم یا مدیر یه حرفهایی می زد!
بعد از رفتن بچه به کلاس تا قبل از اومدن معلم مبصرها باید بچه ها رو ساکت نگه می داشتند. روش کار ما این بود که اسمهای خوبها و بدها را روی تخته می نوشتیم و جلوی اسم کسانی که خیلی اذیت می کردند ضربدر هم می زدیم . تعداد ضربدر ها هم متناسب را مدت و نوع شیطنت بود. اگر هم کسی باز هم به شیطنت ادامه می داد از کلاس می انداختیمش بیرون.البته این کار معمولا سخت بود و اون طرف هم در اولین فرصت فرار می کرد میومد داخل کلاس.
یادم میاد سال سوم دبستان که بودیم ، من مبصر بودم. یه روز تصمیم گرفتم خودم بچه های خطاکار رو مجازات کنم. چند نفری رو از نیمکت بلند کردم و بردم جلوی تخته نگهداشتم.اونها هم هی سعی می کردند در برن و بشینن. من هم با تخته پاک کن و یه ابزاری کاغذی که بهش می گفتیم گچپاچ روی کله اونها گچ می ریختم.معلم ما یه خانم جووون ولی نسبتا تند مزاج بود. وقای داخل کلاس شد گچ هوای کلاس رو پر کرده بود و یه سری بچه های گچی هم پای تخته بودند.با ورودش کلاس کاملا ساکت شد یه نگاهی به اطراف کرد و گفت چه خبر شده که یکی از بچه هایی که پای تخته وبد قضیه رو گفت بقیه هم تایید کردند. خلاصه یک چک محکم نوش جان کردیم و دستور داد بچه هایی که گچی شده بودن بیان رو سر من گچ بریزند. به نظر مجازات عادلانه ای بود!
غیر از مبصرها عوامل امنیتی دیگری هم در مدرسه فعالیت می کردند که ما بهشون می گفتیم انتظامات.مامورین انتظامات نسبتا از مبصرها قدرت بیشتری داشتند چون زیر نظر مستقیم ناظم فعالیت می کردند و غیر از تحویل اسامی به ناظم گاهی برخی افراد را هم مستقیما می بردند دفتر ناظم. مامورین انتظامات با پلاکهایی که به گردنشون می انداختند و روش نوشته بود انتظامات شناخته می شدند.مامورین انتظامات معمولا چند رسته بودند. یک دسته بعد از رفتن بچه ها به زنگ تفریح توی راهروها و کلاسها می موندند و یک گروه دیگه هم مامورها ی حیاط بودند. در چهار سال اول ابتدایی چون مدرسه ما شیرهای آب کمی داشت و بچه ها هم وحشی بازی در میاوردند برای هم شیر آب هم یه نفر انتظامات گذاشتند که هم جلوی حمله و عدم رعایت نوبت را می گرفت و هم کنترل می کرد که فقط افرادی که لیوان دارند بیان آب بخورن.
در طول دوره تحصیل من به جز یه مدت کوتاه انتظامات نبودم.اون هم مربوط می شد به سال پنجم. اون سال من در تمام مسابقاتی که شرکت می کردم (نقاشی ، خطاطی ، کاردستی ، المپیاد ریاضی ) خیلی خوش شانسی آوردم و در همه مسابقات جزو سه نفر اول بودم برای همین هم تو مدرسه معروف بودم (قضیه اش را ایشالله بعدا کامل می نویسم) ناظم مدرسه هم مثلا خواست یه محبتی به ما بکنه یا اینکه می خواست حال ما رو بگیره یا برای انتظاماتها وجهه کسب کنه اصرار کرد که بیا بشو انتظامات. اما مسوول انتظامات ظاهرا خیلی با ما خوب نبود و یه ماموریت مسخره به ما واگذار کرد. گوشه مدرسه ما یه شیر آب کوچیک بود که نزدیک خونه فراش مدرسه بود. ماموریت ما این بود که نذاریم بچه ها از این شیر آب بخورن و برای فراش مزاحمت ایجاد کنند. از روزی که یه نفر مامور برای شیر منسوب شد تعداد کسانی که می خواستند بیان از شیر آب بخوردند 10 برابر شد. ما هم دیدیم اصلا نمی شه کنترلش کرد! تا می رفتیم به یه نفر دست به یقه بشیم که بره ده نفر دیگه می رفتند آب بخورن! خلاصه روز دوم رفتیم گفتم بی خیال ما بشید.
یکی از وظایف مهم انتظامات حیاط جلوگیری از دویدن بچه ها ویا بازی قلعه (یا نجات بود) . مامورهای انتظامات هرکس رو در حال دویدن می گفتند تحویل ناظم می دادند.
بازی قلعه هم خیلی هیجان انگیز بود و البته وقتی قرار می شد هم از یارهای تیم مقابل و هم از دست انتظامات در بری بسیار پر هیجان تر هم می شد. به جز قلعه تقریبا هیچ بازی دیگری هم نمی شد در زنگ تفریح کرد و البته اون هم با اعمال شاقه !ناظم هم تقریبا به طور مداوم پشت بلند گو اسمهایی رو صدا می کرد و می گفت ندو , و گاهی هم دستور می داد کسی را دستگیر کنند و بیارن دفتر تا با ضربات خط کش بر کف دست تنبیه بشه
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

انشا تاریخی

سال سوم دبیرستان بودیم.آقای شهسواری معلم ادبیات برای انشا گفته بود باید یک داستان بنویسید.توی یک کلاس چهل نفری احتمال اینکه نوبت ما بشه انشا بخونیم خیلی بعید بود.در عمل هم در طول دوره دبیرستان من فقط یک بار انشا خوندم.اما وقتی تو مدت زنگ ناهار من و علی ضیایی و شروین روی نیمکتهای کنار کتابخونه نشسته بودیم یه فکری به سر علی ضایی زد که تصمیم گرفتیم توی همون چهل و پنج دقیقه باقیمانده اون انشا رو بنویسیم.
(توضیح: ما یه زنگ تفریح بلند مدت به مدت یک ساعت داشتیم که زنگ ناهار بود و بعدش یک جلسه کلاس داشتیم . کتابخونه مدرسه ما در ساختمانی بود که یک ضلعش کتابخونه بود و دو ضلعش آزمایشگاههای فیزیک بودند و وسط سالن هم یک محوطه باز بود در کنار کتابخانه نیمکتهایی بود برای کسانی که هم می خواستند مطالعه کنند و هم احیانا گپ بزنند به درد می خورد و یه جوری پاتق بود این ماجرا هم از روی همین نیمکتها شروع شد)
فکر علی ضیایی این بود که یک داستان بنویسیم که شخصیتهاش بچه های کلاس باشند. البته نه داستان واقعی بلکه یک داستان افسانه ای و طنز که نقش بچه ها با توجه به القاب یا قیافه های اونها تعیین می شد.
[caption id="attachment_347" align="alignleft" width="170" caption="علی ضیایی"]علی ضیایی[/caption]
به سرعت دست به کار شدیم. یادم نیست کاغذ و قلم رو از کجا گیر آوردیم. خط کلی داستان رو سه نفری به سرعت تعیین کردیم و علی ضیایی تکه اول , من تکه دوم و شروین تکه سوم رو نوشت.
داستانی که نوشتیم ماجرای سه دزد دریایی بود (که ما سه تا بودیم) که سفری به شرق دور رو شروع می کردند و در راه هم از افریقا رد می شدند.ما سه تا هم فرماندهان کشتی ها بودیم.جزییات ماجرا ها رو یادم نیست اما برخی از نقشها رو یادم میاد.
شاهین ظهیر اعظمی که سبیل کلفتی داشت فرمانده یک کشتی دزد دریایی بود که در راه باهاش می جنگیدیم.محمد حقیقی را ما در جایی اسیر می کردیم و در انتهای داستان به امپراتور چین می فروختیم. امپراتور چین آرش طالعی بود که مادرش ژاپنی بود و این نقش حسابی بهش میومد.یکی از بچه ها هم نقش یک برده افریقایی رو داشت(تقریبا نیمی از بچه ها توی داستان یه
نقش با مزه داشتند).
تا قبل از اینکه شهسواری بیاد سر کلاس برخی از بچه ها از موضوع انشا خبردار شدند و با آشنایی که نسبت به ماها داشتند می دونستند که کرکر خندس برای همین بعد از آمدن شهسواری با اصرار ازش خواستند که ما سه تا انشا رو بخونیم.چون انشا طولانی بود هر کدوم یه بخشیش رو خوندیم و بچه ها واقعا سراپا گوش
[caption id="attachment_348" align="alignleft" width="170" caption="شروین"]شروین[/caption]
بودند و کلی هم خندیدند نکته منفی این انشا این بود که شروین اخرش رو سوریالیستی کرد و باعث تخریب انشا شد و نهایتا فکر کنم شونزده شدیم. بقایای این انشا هنوز هم باید دست علی ضیایی باشه اما هر دفعه گفتیم بیار گفته باید پیداش کنم!
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

یکی از تجربیات جالب من در دوره دبیرستان  برکناری معلمین توسط دانش آموزان  بود.انگیزه برکناری معلمین، معمولا بی سواد بودن معلمها بود (مفتخریم که هیچوقت معلمی را به دلیل سخت گیری برکنار نکردیم).برکناری یا بهتر بگویم براندازی معلمها در سال اول به روشهای نرم صورت می گرفت اما در سالهای بعد روشهای ترکیبی مورد استفاده قرار گرفتند.

روش براندازی اینگونه بود که در ابتدا باید بچه های کلاس به این جمع بندی می رسیدند که معلم کلاس باید برکنار شود.این کار با رایزنی با بچه های مخ کلاس صورت می گرفت (علی صدیقیان ، نوید عباسی و ...) .البته بسته به درس با بچه هایی که تیو اون درس وارد تر بودند مشورت می شد.درمورد درس زبان علی صدیقیان ، فرشید شیدفر ، محمد حقیقی از جمله ممیز ها بودند، در مورد درس شیمی عبقری ، هندسه و مثلثات سیامک طاعتی  و ...

[caption id="attachment_287" align="aligncenter" width="450" caption="آقای برازنده دبیر جبر سال سوم"]آقای برازنده دبیر جبر سال سوم [/caption]

پس از اینکه بچه های به جمع بندی کلی می رسیدند نتیجه در کلاس مطرح می شد و اگر بچه ها در کل به این نتیجه می رسیدند که حاضرهستند هزینه برکناری معلم را بدهند کار شروع می شد.

نخستین مرحله درخواست برکناری دبیر بود که به صورت غیر رسمی توسط مبصر یا بچه های موجه به دفتر اعلام می شد.اگر دبیر با یکی دو درخواست بر کنار نمی شد بچه ها خودشون درست به کار می شدند.

در روش نرم، کار فقط با عدم حضور بچه ها در کلاس صورت می گرفت، به این ترتیب که با قرار قبلی بچه ها از همگی پس از خوردن زنگ از آمدن به کلاس خود داری می کردند. اکثر بچه ها حاضر بودند تا سه چهار بار این کار را تکرار کنند تا دبیر برکنار شود اما در مواردی همان دفعه اول له جواب می رسید و گاهی هم پس از سه چهار بار اعتصاب هم کار به نتیجه نمی رسید و بچه ها هم به عزم راسخ مدرسه در نگهداشتن معمل پی برده وی با وضع کنار می آمدند. در این اعتصابات دسته جمعی معمولا ده دوازده نفری بودند که با دیگران همکاری نمی کردند که من از بردن نامشان خودداری می کنم.در سال اول، به همین روش و تنها با یک جلسه اعتصاب دبیر زبان (به نام تنها) و دبیر ریاضی جدید (اسمش یادم نیست) برکنار شد.اما در سالهای بعد کار سخت تر شد و کار به روشهای سخت تر رسید.

روش سخت یا روش ترکیبی پس از اعمال روش نرم و یا همزمان با آن استفاده می شد. در این روش از دو ابزار قوی برای به زانو در آوردن دبیر استفاده می شد.

ابزار اول داد یا همان فریاد ناگهانی بود.در این روش بچه ها سعی می کردند با داد زدن به صورت ناگهانی و در موقعیتهای غیر قابل پیگیری اعصاب دبیر را به هم بریزند.کار از ورود دبیر به کلاس شروع می شد.به این صورت که وقتی دبیر وارد کلاس می شد و بچه ها بلند می شدند یکی از بچه های میزهای آخر از کمبود دید دبیر استفاده کرده ، سرش را قدری پایین می برد و یکی دو بار، بلند فریاد می زد "برو بیرون ". متبحر ترین فرد در استفاده از این ابزار آرش بود که بعدا به لقب آرش دادو مفتخر گردید. فریادهای بعدی در حین کلاس و در مواقعی که دبیر رو به تخته بود زده می شد.داد زننده باید طوری رفتار می کرد که وقتی دبیر سرش را بر می گرداند متوجه تغییر وضعیت چهره و یا خنده شخص نمی شد.به عنوان مثال آرش این طور وانمود می کرد که در حال صحبت با بقل دستی بوده.از قربانیان این روش اقلیما ، موسوی (دبیر قرآن) ، بوشفک (ریاضی جدید سال سوم ) ، خان دایی (جبر سوم) ،فراهانی (پشمال) جبر سال دوم و  شهسواری بودند.

ابزار بعدی استفاده از روشهای گرافیکی بود.در این روشها با کشیدن کاریکاتور و شعار روی تخته ، دیوار کلاس یا کاغذ (کاغذ روی میز یا لای دفتر کلاس قرار داده می شد) دبیر مجبور به برکناری می شد. مبتحر ترین شخص در استفاده از این روش خودم بودم !به عنوان بهترین نمونه، این روش با موفقیت کامل در سال دوم بر علیه فراهانی (دبیر جبر) به کار گرفته شد اما استفاده از آن در مقابل دبیر جایگزین جبر و نیز موسوی (دبیر قرآن) به نتیجه نرسید.در دوره مبارزه با فراهانی تمام دیوارهای کلاس با استفاده از کچ از شعارهایی ضد فراهانی پر شده بود. این شعارها با خط روزنامه ای بزرگ و توسط من نوشته شده بود و در مواردی نیز کاریکاتور فراهانی نیز بر روی تخته توسط من یا دیگران نقاشی می شد.در مورد فراهانی همزمان از دو ابزار دیگر (داد و اعتصاب) نیز استفاده شد.

نکته : در سالهای دوم تا چهارم از روش اعتصاب برای کنسل کردن امتحانات غیر رسمی هم استفاده شد که معمولا به نتیجه نمی رسید.در یک مورد فارسی اقدام به پاتک کرد و وقتی فهمید بچه ها اعتصاب کرده اند به کتابخانه مدرسه آمد و از بخت بد بیتشر بچه ها را آنجا گیر انداخت و پس از پرخاش کارتهای ما را گرفت و به صورت گروهی از همه نمره انضباط کم کرد.
  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

امتحان تاریخ

کسانی که نظام قدیم درس خوندن می دونند درس عمومی سال سوم تاریخ بود.کتاب تاریخ هم در حدود 300 صفحه بود که باید مطالبش رو حفظ می کردیم. حفظ کردن این کتاب در ثلث سوم بسیار ناراحت کننده و سخت بود به ویژه برای ما که رشته ریاضی رو انتخاب کرده بودیم و اکثرا از حفظیات متنفر بودیم.سال 75در امتحانات ثلث سوم برای امتحان تاریخ فرصت کمی در نظر گرفته بودند و این باعث شد بچه ها خیلی تحت فشار قرار بگیرند.

یادم هست که پیش از امتحان تنفر از تاریخ رو می شد در چهره بیشتر بچه ها دید.امتحان که تمام شد طبعا کتاب تاریخ دیگه برای بچه ها کاربردی نداشت (در کنکور هم سوال تاریخ نداشتیم) بنا براین بچه بعد از امتحان دق و دلی شون رو سر کتابها خالی کردند به این صورت که از خروجی سالن امتحانات تا چهار راه ولی عصر کتابها رو با خشم ورق ورق می کردند و روی زمین می ریختند.در مدت نیم ساعت بعد از پایان امتحان از چهار راه کالج تا چهار راه ولی عصر پیاده رو به طور کامل پوشیده از کاغذ شد به طوری که کاملا جلب توجه می کرد.

فردای اون روز بر خلاف وضعیت معمول همه بچه ها رو پیش از امتحان در حیاط به صف کردند و مرحوم دزفولیان پشت تریبون رفت و با فریاد وعصبانیت شروع به توپیدن به ما کرد.دزفولیان گفت مگر شما مغول هستید که با کتاب این طور رفتار می کنید آبروی مدرسه رفت ! کاسبهای کنار خیابون اومدن مدرسه به من می گن بیا ببین دانش آموزهای شما چه کردند، اینها مگه مغول هستند ! از در مدرسه تا چهار راه ولی عصر که راه می ری بر روی کتاب راه می ری و ....

البته ما از خنده داشتیم می ترکیدیم و خوشحال بودیم که به خوبی فشار امتحان رو تلافی کرده بودیم !

از اون روز به بعد حتی تا سال بعد پیش از امتحانات حفظی در ثلث سوم باید کتابها رو تحویل می دادیم تا بتونیم وارد سالن امتحانات بشیم.

  • nasser mmn
  • ۰
  • ۰

تقلب

دبیر درس دینی ما ، سال اول دبیرستان، شخصی بود به نام مهاجر وطن که ما به اختصار مهاجر صداش می کردیم.این بنده خدا در حدود 35 سالی سن داشت و قد بلند و لاغر بود البته ریش هم داشت. اخلاق و رفتار آقای مهاجر کمی عجیب بود ولی از معلوماتش پیدا بود که اهل مطالعه است. من حدس می زدم تحصیلاتش در زمینه علوم اجتماعی باشه.
یادم میاد سال اول یک بار آقای مهاجر داشت از اخلاق و تاثیر مدرسه بر اخلاق دانش آموزان صحبت می کرد که ضمن صحبتهاش به عنوان یه مثال گفت : "شما اگر موقع امتحان سال اولها برید داخل سالن امتحانات می بینید که تقریبا هیچکس تقلب نمی کنه و اگر هم هست کم و بسیار پنهانیه اما اگر سال چهارم برید به سالن امتحانات و همون دانش آموزها رو ببینید با کمی دقت متوجه می شید که تقریبا همه یا در حال تقلب هستند و یا مترصد آن".
این جمله تو ذهن من موند.راستش خود من وقتی سال اول و دوم بودم اصلا به فکر تقلب نبودم و تقریبا هیچوقت تقلب نمی کردم (از هیچ نوعش) اما از سال سوم کم کم در مواقعی تقلب می کردم.سال چهارم که رسیدم دیگه تقلب در صورت نیاز برام هیچ قبحی نداشت.
همین آقای مهاجر سال چهارم هم دبیر ما شد.سال چهارم یک بار توی سالن امتحانات ایشون جزو مراقبین ما بود.هون موقع من و یکی دیگه از بچه ها یه وقتهای که مراقبها دور بودند یواشکی به هم می رسوندیم.اواسط امتحان بود که آقای مهاجر متوجه شد که من دارم با یکی از بچه ها صحبت می کنم. جلو اومد و گفت جام رو عوض کنم و رو یه صندلی دورتر بشینم ، دقیقا همون موقع حرف سال اول مهاجر تو ذهنم تداعی شد ، حرفی که اصلا فکر نمی کردم یه روزی مصداقش خودم باشم !
  • nasser mmn