یکی از روزهایی که با آقای روحانی کلاس داشتیم من خیلی دیر به دانشکده رسیدم به همین دلیل پیش خودم گفتم حالا که نزدیک نیم ساعت از شروع کلاس گذشته خوب نیست برم سر کلاس. رفتم تو کتابخونه و خودم رو با کتابها مشغول کردم تا کلاس بعدی شروع بشه.وقتی کلاس تموم شد از پنجره کتابخونه دیدم بچه های کلاس اومدن توی محوطه فضای سبز دانشگاه و دارند با استاد روحانی عکس یادگاری می گیرند.سریع دویدم بیرون و رفتم کنار اونها که من هم تو عکس باشم. توی اون شلوغ پلوغی رفتم نزیک استاد وایسادم. عکس رو که انداخت بچه ها جابجا می شدند که یک عکس دیگه بندازند.یه دفعه چشم استاد افتاد به من و گفت شارلاتان سر کلاس نیومدی حالا اومدی با ما عکس بندازی ! این حرفو که زد همه زدند زیر خنده.
این استاد روحانی شخصیت جالبی داشت.یه وقتهایی گریزهای کوتاهی می زد به ادبیات و مطالب جالبی می گفت.یادم میاد بعد از کلاس بعضی وقتها می رفت چهار زانو روی میز می نشست و پیپش رو روشن می کرد.بعضی از بچه ها در مورد ادبیات و شعر ازش سوال می کردند و استاد هم جوابشون رو می داد.
یه دفعه داشت در مورد این صحبت می کرد که دیتابیس چه محصولیه که استفادش هم نیاز به تخصص داره و اینکه خارجی ها زحمت کشیدند که چنین محصولاتی تولید می کنند.مکثی کرد و پرسید تا حالا کسی از شما با هواپیما رفته رشت؟ گفت از اون بالا حتما شالیزارها رو دیدید که کیلومترها دشت رو سبز کردند.گفت اون سبزی حاصل شالی هاییه که دانه به دانه ، چند بار تاکید کرد دانه به دانه ، به دست مرد و زنهای شالیکار شمالی در زمین کاشته شده اند و ما کیلو کیلوی اون رو می خوریم و هیچ تولیدی مفیدی نداریم.چند ثانیه ای سکوت کرد و تو چشم ما ها خیره شد و بعد دوباره برگشت سر درس.
اون موقع که ما با استاد روحانی کلاس داشتیم تازه java 2 ارایه شده بود و خیلی هم طرفدار پیدا کرده بود.آقای روحانی هم از تاثیر جو تبلیغاتی روی دانشجو ها و مشغول شدن اونها به ظواهر تکنولوژی خیلی خوشش نمی اومد ، برای همین گهگداری یه تیکه ای به جاوا می انداخت. یادم میاد که داشت در مورد طراحی بانک اطلاعاتی برای سازمانهای بزرگ صحبت می کرد که گفت الان دیگه توی دهن هر برنامه نویسی آدامس جاوا افتاده و هی تکرار می کنه جاوا جاوا جاوا. گفت امروز شما وارد هر سازمانی می شید توی پاگرد اول نشه توی پاگرد دوم حتما یه نفر جلوی شما ظاهر می شه و فریاد می زنه جاوا ! جاوا !
البته ایشون با جاوا مشکلی نداشت اما می گفت برای استفاده درست از زبان باید مفاهیم زیادی رو بدونید.
چند بار حین درس انگار که یک دفعه یاد چیزی افتاده باشه مکث کرد و انگار که روی صحبتش با خودش باشه گفت ، محمد تقی ، قدت کوتاهه یادت باشه این یعنی به خاک نزدیکتری از بقیه.
آقای روحانی هر وقت می خواست به دانشجوهای خمار و کسانی که به جای مطالعه دنبال کتابهای سطحی و احساسی هستند تیکه بندازه می گفت بعله به طرف می گی چی مطالعه می کنی میگه بامداد خمار (الف خمار رو می کشید).البته اینقدر آقای روحانی گفت که من هم که خیلی اهل داستان نبودم رفتم و اون کتاب رو خوندم.داستان جالبی هم بود.
